دل تنگی؟

142 29 12
                                    

"بسه دیگه نلرز خب؟"هری اروم گفت قبل از اینکه دستشو بگیره
"تو باباشی لازم نیست بترسی"

"ولی اگه منو یادش رفته باشه چی؟"زین لب زد درحالیکه نگاش به کفشاش نگاه میکرد از پله ها بالا میرفت و همین الانشم به در اتاق الیزا دخترش رسیده بود

"بسه احمق نباش زی"هری چشماشو به مسخره چرخوند ‌و به پسره نیمه پاکستانی روبروش نگاه کرد

"ولی-"

"اما و ولی نداریم"هری با عصبانیت و‌جدیت ساختگی گفت "حالا برو دخترتو ببین"

زین سرشوبا دودلی تکون میده و دست شوهرشو ول‌میکنه با گفتن "برو" تشویق کننده ی هری بلخره وارد اتاق میشه

اولین چیزی که توجهشو جلب کرد بدن کوچیکشه که توی رختخواب بچگونش پوشیده شده که وسط تختش نشسته و با عروسکای کوچیکش و تدی برش بازی میکنه همونی که زین تولدش بهش کادو داده
واگه این صحنه قلب زینو آب نکنه حرفای بعدی دخترش قطعا اینکار میکنه

"تدی با..با؟"دخترش گفت و به اسباب بازی قهوه ایش نگاه کرد و این قلب زینو میشکنه که غم نگاه دخترشو میتونه راحت ببینه

"ال؟" از چارچوب در صداش کرد اما بنظر میرسه دخترش نشنید چون با بغل کوچیکش حالا داره تدی برشو بغل میکنه

"برو پیشش"هری پچ پچ کرد ازپشتش و بدون اینکه برگرده سرشو تکون داد و به سمت دخترش رفت و حروف اسم هری رو تختش توجهشو جلب کرد مثل اینکه این تخت قدیمی از طرف هریه

حالا میفهمه چقد دلش تنگ شده واسش

"با-با؟"دخترش با خوشحالی گفت و خودش تو دستای باباش انداخت و زین با لبخند ابکی با مهربونی چندثانیه محکم بغلش کرد و کل صورتشو به نرمی بوسید و دوباره تو بغلش گرفتش
بچه ت‌و بغل باباش با صدای بلند میخندید

"بابا خیلی دلش واست تنگ شده ال"زین زمزمه کرد قبل از اینکه دوباره محکم بغلش کنه
خودشم نمیدونه کی شروع به گریه کردن کرد اما لعنت بهش!
بلخره خانوادشو برگردونده اجازه داره که گریه کنه
"حتی نمیتونم دیگه بدون تو زندگی کنم..نمیتونم"

"بابا...ناراحته؟"
ال سعی میکنه با دستای کوچیکش گونه ی خیس باباشو پاک کنه و اخم کوچیکی رو پیشونیش نقش میبنده

"نه عزیزم بابا خوشحاله"زین لبخند کوچیکی بهش میزنه و با علاقه پیشونیشو میبوسه

وقتی دست اروم کننده ای رو شونش قرار میگیره برمیگرده
"گفتم که به یاد میارت اون دلش واست تنگ شده"هری بهش لبخند میزنه

زین سرشو تکون میده و دست ازادشو دور کمر هری میندازه و هری هم گونشو میبوسه و لبخندش پررنگ ترمیشه
به بچه ای که سرشو رو شونه زین گذاشته نگاه میکنه
هرلحظه ممکنه بچه خوابش ببره

"منم دلم واسش تنگ شده"زین میگه و منتظره تا دخترش روشونش بخوابه
"چرا هنوز نخوابیده؟از وقت خوابش گذشته"زین با نگرانی پرسید چون معمولا اون و هری دخترشو سرشب میخوابوندن

"اره.."هری یجورایی با ناراحتی گفت
"خیلی وقته از بعد اینکه خونه رو ترک کردیم اینجوری شده
هرکاری میکنم هرشب بخوابونمش نمیخوابه
فک کنم عادت کرده به اینکه تو بخوابونیش چون تو اینکارو میکردی٫ فک کنم دلش واست تنگ شده"

زین سرشو تکون داد خودشم نمیتونست بخوابه
دلش واس بودن هری کنارش‌‌ و خنده های الیزا تنگ شده
دلش واس خوندن لالایی تو گوشای الیزا قبل خواب و بلند شدن از خواب درحالیکه کمر هری تو بغلشه تنگ شده

اون دلش واسشون تنگ شده بود
زین آه کشید و پیشونی هری رو بوسید

Infinity >>Zarry (Persian translation)Where stories live. Discover now