"چی گفت؟"لویی از دوستش به محض اینکه سوا ماشین شد پرسید
زین چیزی نمیگه و ی برگه از تو پاکت جینش درمیاره و به لو نشون میده
"این چیه؟"لویی با ارومی برگرو ازش میگیره نگاش میکنه
"نیک گفت چیزی نمیتونه بگه چون بهش قول داده راجب جاش به کسی چیزی نمیگه ولی گفت ی شعبه تو چشایر داره اینم ادرسشه"زین با دقت توضیح داد و سرشو عقب به صندلی ماشین تکیه داد و اتوماتیک چشماش بسته شد بخاطر امیدی که تو بدنش جریان داشت
بلخره سرنخای بیشتری تودست داره
"خب بعد اینکه رفتی چشایر میخوای چیکار کنی؟"لویی پرسید و برگرو به زین داد که بادقت تاش کنه و بزاره تو جیبش
"میرم تو دفترشو دنبالش میگردم"
"و از کجا میدونی گریمشا دروغ نمیگه؟"لویی ابروهاشو میندازه بالا"اون توی دروغ گفتن استاده"
"لویی؟"زین آه میکشه"میدونم دروغ نمیگفت چشماشو و بی ریاییش دروغ نیمگفت"به دوستش با لبخند نگاه کرد و لویی دوبه شک سرشو تکون داد
"پس فک کنم میخوای بری چشایر؟"زین سرشو تکون داد
"کی میری؟"لویی پرسید
"الان"
"چی؟"لویی گفت انگار که زین دیوونه شده
"منظورم اینه که منو بزار اپارتمانم بعد اینکه وسیلهامو جمع کردم میرم"
"زین میفهمی فردا مدرسه داری؟"لویی یاداوری کرد
"اره"سرشو تکون داد"با..با حراست حرف میزنم ولی اول باید هریو پیدا کنم زودتر"
"خیله خب"لویی تسلیم شده آه کشید"چجوری میخوای بری اونجا؟من نمیتونم مرخصی بگیرم میدونی که رییسم یه هرزس"
"لازم نیس بیای لو"زین نسبتا دوبه شک گفت
"پس چجوری میخوای بری اونجا زین؟"لویی چشماشو میچرخونه"نایل و شان سفر کاریه شان رفتن و لیام و داره از سرماخوردگیش رنج میبره پس چجوری میری؟"
"عام میتونم رانندگی کنم؟"زین گفت و گردنشو چنگ زد و باترس منتظر ریعکشن لو موند
"هیچ راهی نداره"لو داد زد و به زین خیره موند
میدونست عکس العملش قرار این باشه"لویی گوش ک-"
"نه تو گوش کن اقای سرگرمی جدید من تصادف کردنه٫من اجازه نمیدم همه راه و تا چشایر برونی"
"لویی لطفا-"
"هری مسئولیتتو داده به ما زین"صدای لو صاف شد وقتی نگاه التماسی زینو دید"نم..نمیتونم اخه هرموقع که رانندگی میکنی ی یچیز بدی اتفاق میفته"
"میدونم نگرانمی ولی-"زین باصدای نرم گفت
"ولی من نه دخترم و نه شوهرمو هفتهاس که ندیدم"به پاهاش نگا میکنه"دلم واسشون تنگ شده"لویی دستشو روشونهای زین گذاشت با همدردی نگاهش کرد و ازچشماش میشد خوند که چقد داره اسیب میبینه
"خیله خب"بعد از ده دیقه جنگیدن با وجدانش لو بلخره اجازه میده که زین خودش تنهایی بره چشایر
"خیله خب اجازه میدم بری به شرط اینکه به محض اینکه اونجا رسیدی زنگ بزنی خب؟"سرشو تکون داد
"خوبه"لویی لبخند زد واز داشتبرد ماشینش چیزی برداشت"اینم کلید ماشینت"
چشمای زین به محض اینکه کلیدارو دید برق زد
میدونست مامانش کلید ماشین دوهفته پیش بعد اینکه درست شد به لویی داده بود"مرسی"زین با تشکر لبخند زد و کلیدارو گرفت
"خواهش میکنم،حالا بریم اپارتمانتو وسیلهاتو جمع کنیم"زین سرشو تکون داد و لویی استارت ماشینو زد
————-
"مراقب باش باشه؟ و یادت نره چندوقت ی بار زنگ بزنی،من نگران میشم"لویی لب زد همزمان با اینکه زین درای خونرو میبست"قول میدم زنگ بزنم"زین به بهترین دوستش لبخند زد و سریع وکوتاه بغلش کرد
"و بااحتیاط برون باشه؟"پسر کوتاه تر با نگرانی نگاش کرد و زین چشماشو باعلاقه واس پسر چرخوند
"باشه لویی"
لویی لبخند زد و هردو از راهرو به سمت اسانسور رفتن وقتی بیرون اومدن زین سمت ماشینش رفت و کوله میدل سایز قابل حملشو تو صندوق عقب گذاشت و سمت لو برگشت"بازم مرسی واس همه چی"لبخند زد و لویی هم لبخندشو با لبخند پس داد
"میشه..میشه یکاری واسم بکنی؟"
لویی با گیجی بهش نگاه کرد و سرشو تکون داد
"من راجب تو و نیک میدونم"دوبه شک گفت"بهم گفت که خراب کرده"
زین دستاشو رو شونهای لویی گذاشت دید که لویی چجوری مودش یهو عوض شد
دستاش که کنارش بودنو مشت کرد و فکش منقبض شد
درحالیکه به هیچجا نگاه میکرد"ازش متنفرم...ازش خیلی متنفرم"ریخت بیرون
"نه نیستی"لبخند غمناکی زد"فک میکنی ازش متنفری ولی نیستی"
"هستم ولی"به زین خیره شد و زین فقط لیخند زد
"نزار این فکر نفرت الکی زندگیتو خراب کنه لو"زین زد رو شونش و واس اخرین بار بهش لبخند زد قبل از اینکه سوار ماشین شه و لویی همونجوری مونده بود که قیافش باعث شد زین بخنده
"بهش ی شانس بده لو اون پسر دیوونته"زین سرشو تکون داد و خندید و لویی همونجوری بهش خیره مونده بود "و درضمن همه لایق شانس دومو هستن"
منتظر جواب لویی نموند
ای کاش هریم بهش شانس دوباره بده...
~~~~~~~~~~~~~~
سلامم حالتون چطوره
دلتون واسم تنگ شده بود یانه؟من که تنگ شده بود چخبرا؟؟
دیر اپلود کردم چون پارت قبلی هیچ انرژی بهم ندادین:((خودتون تنبلم کردین
بجاش فنفیکای دیگرو ترجمه و سیو کردم که بعد از این پارت بقیه فنفیکارو اپلود کنم
میخوام نظرتونو بدونم کلی بوس💕💋
YOU ARE READING
Infinity >>Zarry (Persian translation)
Fanfictionچيزي كه توي گذشتس , مقدمس. -شكسپير (تو ميتوني بدويي ميتوني قايم شي ولي نميتوني از گذشتت فرار كنى)