روشنايي
اولين چيزي بود كه وقتي چشماشو باز كرد فهميد و حس اينو داشت ك بعد چند روز از خواب بلند شده
اتاق خيلي برخلاف ميلش روشن بود ك باعث شد سرش درد بگيرهچندبار پشت سرهم پلك زد تا چشماش بتونن نور كوركننده رو تحمل كنن و وقتي بلخره تونستش
تو سرش ثبت شد كه تو اتاق خودش نبود
دوباره پلك زد و دور و ورشو نگاه كرد و اخمي رو پيشونيش افتاد
اين قطعا اتاق بيمارستان بود."خداي من تو ,توبلخره بيدار شدي ميرم تا دكتر بيارم"
صداي غريبه اي ك از دور صداش كرد و شنيدتا برگشت سمت در اتاق بيمارستان تا صورتشو ببينه
اون رفته بود,آه كشيد و دوباره چشماشو بست
حداقل ديگه لازم نيست خودش دكترو صدا كنههمين ك احساس كرد داره خوابش ميبره
بخاطر صداي پا بيدار شد ,به در نگاه كرد و مردي با موهاي قهوه اي و چشماي ابي ديد و بغل دستشم يكى ك به ظاهر دكتر بود داشتن به سمتش ميومدن
مرد اشك شوق تو چشماش جمع شده بود كه باعث شد زين از گيجي اخم كنه
اين مرد داره مثل ي عضو خونواده رفتار ميكنه ولي اون حتي نميدونه اين مرد كي هس.اين مرد كيه؟؟
"خدايا زين!" زين اخمش عميقتر شد وقتي حالا مرد روي تختش نشست و محكم بغلش كرد
"تو ما رو ترسوندي رفيق,ديگه اينكارو نكن"
حالاداشت گريه ميكرد و زين هيچي نميخواست جز اينكه بدونه اين مرد لعنتي كيه؟"عام ببخشيد,تورو ميشناسمت؟"
زين با حالت نامعلوم و گيجي پرسيدمرد از زين جدا شد و تو چشماي عسلي زين نگاه كرد كه باعث شد زين ي جورايي معذب شه
"زين,رفيق !منم لوييس"
مرد-لوييس گفت و زين اخم كرد و سعي كرد كسيو به اسم يا قيافه اين پسر پيدا كنه و نه هيچكسي به اسم يا قيافه لوييس نميشناخت"عام نميشناسمت؟"
زين بهش گفت ولي بيشتر جنبه سوالي داشت"تو..تو داري شوخي ميكني اره؟ قسم ميخورم زين اگه اين يكي از شوخياته من نميبخشمت"
مرد-لوييس بهش هشدار داد ولي لرزشو ميشد تو صداش حس كردچرا صداش ميلرزه؟چرا اسمشو ميدونه؟و چرا دكتر بايد اجازه بده غريبه بياد تو اتاقش؟
"من باهات شوخي نميكنم؟چرا بايد بكنم؟چون حتي نميشناسمت؟"
زين صادقانه ازش پرسيد و تا لويي اومد چيزي بگه دكتر دستشو رو شونش گذاشت"اقاي تاملينسون,فك كنم الان ميدونم چ اتفاقي براي زين افتاده"دكتر با تن ارومي گفت ك بازم زين و گيج كرد و بنظرش رقت انگيز اومد
"اقاي زين"دكتر نگاش كرد
"من دكتر تو ,دكتر اسميتم و ميخوام ازت چندتا سوال بپرسم فك ميكني بتوني جواب بدي؟"زين سرشو تكون داد
"عاليه قبلش به چيزي نياز داري؟"
دكتر اسميت با مهربوني پرسيد"اب لطفا"
"حتما"
"خب زين اسم كاملت چيه؟"
زين كل ليوان اب و سركشيد خودشو نميدونست انقد تشنس تا اينكه ليوان اب و ديد"زين جواد ماليك"
"اسم مادرت چيه؟"
"تريشا ماليك""و اسم پدر؟"
"ياسر ماليك""چندتا خواهر داري؟"
"سه تا""كجا به دنيا اومدي؟"
"اينجا.بردفورد انگليس""اينو ميشناسي؟"به لويي اشاره كرد
زين به لويي نگاه كرد و سرشو به نشونه منفي تكون داد
"نه""كسي از دوستاتو يادت هس؟"
"اره من ي دوست صميمي دارم.اسمش هريه ,هري استايلز"
زين لبخند زد و لرزش نفساي لويي بعد گفتن اسم هري انكار كردحتا وقتي لويي زمزمه كرد'بايد به هري زنگ بزنم و همه چيو بهش بگم' اونم ناديده گرفت
نميفهمه چطور ممكنه كسي كه حتي قبلا نديدش هريو بشناسه,حرف هري شد
اون كجاس؟نبايد الان به عنوان بهترين دوستش كنارش باشه؟"ميدونى چجوري كارت به اينجا كشيد؟"
صداي دكتر اسميت دوباره به واقعيت برش گردوند"نه" زين سرشو تكون داد اونم خودشم نميدونه چجوري سر از بيمارستان دراورده
"باشه و اخرين سوال چندسالته؟"
"١٨"
و اين وقتي بود ك صداي بريدن نفس از بغلش شنيد
به كنارش نگاه كرد و ديد چشماي لويي داره خيس ميشه و دوباره اخم كردچرا داره گريه ميكنه؟
"تو منو يادت نمياد؟اره؟"
زين سرشو تكون داد ,ي قطره اشك از چشماي لويي ريخت
زين تصميم گرفت بپرسه مشكل چيه كه صداي دكتر از جا پروندش
"زين"نرم و اروم گفت
"تو ٢٦سالته و اين پسر اينجا,يكي از بهترين دوستاته"و همه چيز سياه شد.
~~~~~~~~~~~~~~
سلام سلاممم
خب نظرتون چيههه؟حال كردين؟😂
از همين ي پارت لذت ببرين ك دگ زود اپ نميكنم
YOU ARE READING
Infinity >>Zarry (Persian translation)
Fanfictionچيزي كه توي گذشتس , مقدمس. -شكسپير (تو ميتوني بدويي ميتوني قايم شي ولي نميتوني از گذشتت فرار كنى)