ی هفته بعد:
زین با نور طلایی خورشید که به چشماش میخورد بلند شد،لبخند زد وقتی یادش افتاد یه هفته ای شده که خونه هریه.
به ساعت دیواری نگاه کرد و دید ساعت تازه ۶:۱۵ دیقه صبحه،یکم بدنشو کشید و سمت چپش برگشت تا
هری خوابو ببینه و که داشت اروم خروپف میکرد و دوباره لبخند زدپرتو خورشید که به صورتش میخورد اونو بیشتر از همیشه شبیه فرشتها میکرد
زین؟چی ؟نه،تو به دوستت نگفتی شبیه فرشتهاس؟؟
خفه شو ذهنم!
زین ناله کرد ولی خیلی زود خفه شد وقتی هری ناخوداگاه بهش نزدیک تر شد، خودشو تو بغل زین انداخت و به سینش چسبید و صورتش تو تیشرت زین برد
زین لبخند زد و نرم فراشو بوسید تا بیدارش نکنه
بامهربونی دستشو دور کمر باریک و بلندش حلقه کرد و چشماشو از روی خوشحالی بست،ی هفته ای هست ک اینکارو میکنه
یادش میاد اولین صبحی ک بیدار شد وقتی یکی به سینش چسبیده بود و بغلش کرده بود و فهمید که اون هریه و شک داشت ک بیدارش کنه یا نه و دراخر اونم بغلش کرد
اولش حس عجیبی داشت ولی فاک ایت اونا ی بچه دارن و ی بغل اسیبی نمیزنه!
وخب این کاریه که تو این ی هفته داره میکنه
نزدیک ساعت ۶ هریو تو بغلش پیدا میکنه و تا ساعت ۷:۳۰ بغلش میکنه و ۷ و نیم ساعتیه که هری بیدار میشه و اون ساعت خودشو از پسر موفرفری جدا میکنه و میره تو اتاق الیزا که بیدارش کنهبعدش باهم صبونه میخورن و بعدش هری میره سرکار
و زینم خونه میمونه تا از الیزا مراقبت کنه چون سرکار نمیره و حقیقتی که تا سه روز دیگه به مدرسه برمیگرده هیجان داره،هری نزدیک ۷ شب برمیگرده و بعد باهم شام درست میکنن و الیزارو میخوابونن و بعدش شو مورد علاقه زین و میبینن که از خاطرات ۸ سال پیش یادشه.همه چی پراز ارامشهزین فک میکنه اونا ی خانواده عالیو میسازن
به غیر از وقتی که شان هرروز موقع صبحونه خودشو نشون میده تا الیزارو ببینه و بعدم واس کار میره
اره این تنها موقعیه ک زین دوس نداره تو این اپارتمان باشه چون وقتیه که کل حواس و دقت هری به شانه
زین حتی ی ذرهم دوس نداره
ولی نمیگه
فقط ساکت میمونه و این مرد که اسمشم شان فاکینگ مندزرو تحمل میکنه
زین فکشو روهم فشار داد وقتی یادش اومد قرار هرروز دوباره این مردو دوباره و دوباره ببینه
نمیدونه کی دورکمر هریو محکم گرفت و حلقه دستشو تنگ کرد که باعث شد هری یکم تو خوابش ناله کنه ولی سریع دستشو شل کرد و اون قسمتو ول کرد تا دردشو اروم کنه
DU LIEST GERADE
Infinity >>Zarry (Persian translation)
Fanfictionچيزي كه توي گذشتس , مقدمس. -شكسپير (تو ميتوني بدويي ميتوني قايم شي ولي نميتوني از گذشتت فرار كنى)