زین بازور چشماشو باز کرد وقتی صدای خندهای نرمیو شنید. که صدای خنده ی بچه بود بعد تازه اتفاقای قبل یادش اومد که در حقیقت الان باباعه
پلک زد و چشماشو باز کرد و هری و الیزاعو دید ک باهم رو تخت بازی میکردن،موهای هری خیسه این یعنی حموم رفته، به الیزا نگاه کرد که رو پای هری نشسته و درحالیکه هری شکلکای عجیب در میاره الیزا بهش میخنده
زین به صحنه روبروش لبخند زد
اونا کیوتن
"صب بخیر"زین با خابالودگی گفت
"صب بخیر"هری جواب داد بدون اینکه ب زین نگاه کنه و درحال بازی با الیزا بود
"عامم.."هری با ی لبخند متشکر نگاش کرد
"مرسی از همه چیزایی که واس منو ال انجام دادی دیروز.چون خیلی واسم ارزش داره""ازم تشکر نکن.بهرحال شما دوتا مسئولیت منین"زین بهشون لبخند زد ولی سریع ناپدید شد وقتی حالت دردناک صورت هریو دید
"فک کنم"هری زمزمه کرد درحالیکه با الیزا نگاه میکرد
"هری.."زین اروم روی تخت نشست"هردوتامون میدونیم داری ی چیزیو ازم قایم میکنی"
هری فقط درجواب سرشو تکون داد
"چیو داری قایم میکنی؟"زین زمزمه کرد و لبخند زد وقتی الیزا از رو پای هری سرشو بالاگرفت و به زین نگاه کرد
"فک نکنم اماده باشی تا اینو بدونی،زین"هری با ناراحتی ب زین لبخند زد
"ولی.."زین سعی کرد تا شکایت کنه ولی هری حرفش قطع کرد
"خواهش میکنم دیگه ازم سوال نپرس من همه چیو زمان مناسبش بهت میگم ،اره؟"
"ااره"زین سرشو با دودلی تکون داد
"مرسی"هری لبخند کوچیکی زد
"میتونم..میتونم بغلش کنم؟"زین بعد ی دیقه سکوت پرسید.هری به زین و بعد به الیزا نگاه کرد و سرشو تکون داد
"اینجا"هری بچرو به زین داد کسی که لبخند گشادی زده
"سلام عزیزم ،صب بخیر"گونه ی بچشو بوسید و الیزا فقط خندید
"عام هری"زین به هری نگاه کرد کسی که داشت زین و الیزارو با (عاو) رو صورتش نگاه میکرد
"چیه؟"هری خیلی اروم جواب داد
"خوبی؟حالت بهتره؟"
"اره حالم خیلی بهتره"بهش لبخند زد
"عام زین وقت عوض کردن پوشکشه"
"اوه اره"لبخند زد و بچرو با مهربونی بهش داد
"بیا این خانوم خوشگل بگیر و زود برش گردون""مرسی"هریم لبخند زد
"عام میتونی بری دوش بگیری،ی مسواک جدید تو حمومه و لباساتم اونجاس،لباسای کثیفتو تو سبد رختکن بنداز من تمیزشون میکنم"
YOU ARE READING
Infinity >>Zarry (Persian translation)
Fanfictionچيزي كه توي گذشتس , مقدمس. -شكسپير (تو ميتوني بدويي ميتوني قايم شي ولي نميتوني از گذشتت فرار كنى)