"واقعا هری؟کی میخواستی بهم بگی ک بچه داریم؟"
زین داد زد و چشمای هری از ترس گشاد شد
و سریع دستشو جلو دهن زین گذاشت تا ساکت شه"زین خواهش میکنم داد نزن برای ادی خوب نیست باشه؟"
بهش نگاه کرد و زین سرشو تکون داد و هری آه نرمی کشید و دستشو از جلو دهن زین برداشت و از روی مبل بلند شدبدون هیچ حرفی هری تو اتاقی ک کنار حال بود رفت و ناپدید شد،زین اخم کرد وقتی صدای گریه بچه بیشتر شد و اخمش بیشتر شد وقتی احساس کرد گریش بخاطر دردیه ک داره .کنجکاو شد واز جاش بلند شد و با البومی ک تو دستش بود توی اتاقی ک هری توش ناپدید شد،رفت
اولین چیزی ک توجهشو جلب کرد رنگ هلویی و سفید اتاق بود ،نه زیاد روشن و نه خسته کننده رنگا تعادل داشتن و باعث تسکین چشم ادم میشدن. البومشو روی چیزی ک بنظر میز میومد گذاشت و از جلو روی رنگا هلویی دیوار پرنسسای دیزنیو دید و حساب کرد ک بچه دختره بخاطر اتاق دخترونش.
"هی همه چی خوبه.تو خوبی..شش..گریه نکن دادا اینجاست"
چشمای زین روی هری موند ک با خستگی ولی عشق به بچش نگاه میکرد و بچرو توی دستاش بغل کرده بود
زین از درون عاو(aw)گفت
ولی بنظر نمیرسید بچه بخواد ساکت شه
درحقیقت گریش هردیقه ک میگذشت بیشترم میشد"فک میکنی فک میکنی گرسنس؟"زین خودشو با پیشنهادی ک داد سوپرایز کرد شاید هری وهم سوپرایز کرده بود چون الان داشت با شوک نگاش میکرد
"ن..نه فک نمیکنم قبل از این که بیای بهش غذا دادم"هری گفت و دوباره به دخترش نگاه کردو توی بغلش گرفت
"انگار درد داره"زین گفت و بهشون نزدیک شد نمیدونست چرا ولی حس کرد باید ب بچه نگا کنه انگار ی چیزی داره اونو سمت بچه هلش میده .اخم کرد وقتی هری ی قدم عقب تر رفت
"اره..سه روز تو بیمارستان بوده"اروم گفت
"از اون موقع به بعد درست نخوابیده واس همین بهت گفتم داد نزن"اوکی و حالا زین احساس گناه میکنه.حالا میفهمه چرا هری زودتر بهش گفت ک اروم باشه
"چه اتفاقی براش افتاده؟"
زین دوباره بهشون نزدیک شدو باز هری ی قدم عقبتر رفت.زین اخم کرد چرا هری ی جوری رفتار میکنه انگار از بچه داره محافظت میکنه؟ زینم باباشه اره؟"دل درد گرفته بود و تب شدید داشت"بچه بلخره ساکت شد و هری بلخره لبخند زد
"الان خوبه.دکتر گفت فقط نیاز به استراحت و بغل زیاد داره" هری همونطور ک به بچش لبخند میزد گفت
زین سرشو تکون داد و به هردوشون نگاه کرد و اروم لبخند زد وقتی اروم برای بچش اهنگ زمزمه میکرد و تکونش میداد.و راحت خوابید و زین نمیدونست چرا ولی خیالش راحت شد
"خوب بخوابی کاپکیک"هری زمزمه کرد و پیشونیشو بوسید و بچرو اروم روی تختش میزاشت و باعث شد زین لبخند بزنه
باورش نمیشه چقد هری با بچه طبیعی و خوب رفتار میکنه و میخواد بدونه خودش اینجوری بوده قبل از اینکه حافظشو از دست بده؟"فک میکنم باید بری زین.داره دیر میشه"هری اروم گفت و نگاش کرد"میدونم جواب میخوای ولی فک میکنم بهتره ک بری الان بزار اول الیزا بهتر شه بعدا همچیو برات توضیح میدم.قول"
هری با ی لبخند خسته گفتزین دیگه جزوبحث نکرد.اون میفهمه تو این موقعیت مهم ترین مسئولیت هری همون بچه الیزا بود.زین اسمش فهمید و میخواد بدونه کی این اسمو براش انتخاب کرده چون واقعا قشنگه
"اره خدافظ هری" زین سرشو تکون داد و برگشت و از اتاق بیرون رفت
همین که از در اصلی بیرون رفت یادش اومد البومشو تو اتاق بچه جا گذاشته
"هی فک کنم ال..اوه خدایا هری؟!"
حرفاش تو گلوش موند وقتی وارد اتاق بچه میشد و سریع سمت هری دویید و کنارش زانو زدچشماش از ترس برای چندمین بار امروز گشاد شد
خون توی بدنش سرد شد بهش نزدیک تر شدو نگاش کرد و اره دقیقا درست میگفتهری رو زمین دراز کشیده بود
رنگ پریده و بیهوش
~~~~~~~
نظر؟:)))😂
STAI LEGGENDO
Infinity >>Zarry (Persian translation)
Fanfictionچيزي كه توي گذشتس , مقدمس. -شكسپير (تو ميتوني بدويي ميتوني قايم شي ولي نميتوني از گذشتت فرار كنى)