5.حقیقت؟

552 91 39
                                    

"پس کی میخواستی بهم بگی ک شوهرمی؟"

وقتی کلمات از دهن زین بیرون اومد رنگ صورت هری پرید مثل این بود ک تمام خونشو ازش بیرون کشیده بودن
هری با قیافه وحشت زده به زین خیره شد

"زی..زین من..من"

"زین چی هری؟"
صدای زین اروم بالارفت و به هری با عصبانیت خیره شد
نمیدونست باید چ حالی داشته باشه فقط فک میکرد زندگیش دروغه
به هری نگاه کرد که حالا سرشو پایین انداخته بود و لبشو گاز میگرفت٬ی نشونه ک هری استرس داره
وقتی حس کرد هری نمیخواد حرفی بزنه خودش ادامه داد

"میدونی الان من چه حسی دارم؟ی لحظه نگران بهترین دوستمم و لحظه بعد میفهمم ک بهترین دوستم شوهرمه؟ وات د فاک؟"زین جمله اخرو داد زد

"فاک"سرشو با ی دستش نگه داشت و درد توی مغزش پخش شد و باعث شد یکم تلوتلو بخوره
وقتی داشت میفتاد هری همون موقع گرفتش

"شت زین توخوبی؟"هری با نگرانی پرسید همونطور ک دوتا بازوهای زینو گرفته بود
زین سرشو تکون داد بااینک سرش داشت مثل جهنم اذیتش میکرد

"اره فقط درده"زمزمه کرد و سعی کرد رو پاهای خودش بایسته ولی بدبختی نتونست

"بیا تو میتونیم بعدا راجبش صحبت کنیم"هری اروم گفت وقتی زین اروم داخل میاورد

زین توی درد زیادی بود و دیگه با هری جروبحث نکرد و اجازه داد کمکش کنه.از درون آه کشید وقتی هری در پشت سرشونو با پاش بست

"اینجا بشین من میرم ی لیوان اب بیارم"
هری اروم گفت و به زین کمک کرد رو مبل راحتیش بشینه و زینم اروم سرشو تکون داد

سرشو به پشت سرش روی مبل تکیه داد بعد اینکه هری تنهاش گذاشت و چشماشو بست.حتا بعد این همه اتفاق نمیتونه بفهمه چرا صدای هری انقد خستس و چقد خسته بنظر میرسه
اره از دستش عصبانیه ک چرا بهش راستشو نگفته ولی انقدم عوضی نیست ک متوجه جزئیات نشه
مخصوصا وقتی راجب بهترین دوستشه

خب٬بهترین دوست سابقش از وقتی که الان شوهرشه
بخش هوشیارش بهش گفت و خدایا از کی زین باخودش حرف میزنه؟

"بیا بگیر"رشته افکارش باصدای هری ک با ی لیوان اب جلوش بود شکسته شد .سرشو تکون داد و لیوانو ازش گرفت و با و همشو ی دفه قورت داد

"خب چرا بهم نگفتی ازدواج کردیم؟و بیشتر اینکه حالا چرا تو مرحله اول ازدواج کردیم؟" قسمت اخرشو داد زد و هری انگشتشو رو لبای زین گذاشت تا ساکت شه

ی حالت تقاضایی تو چشماش بود و زین نمیدونست چرا هری باید اونجوری نگاش کنه زین حق داره سرش داد بزنه

"خواهش میکنم داد نزن من همه چیو بهت میگم" هری گفت

"باشه ولی من حقیقتو میخوام و فقطم حقیقت"زین نگاه جدی بهش انداخت و هری هم از موافقت سرشو تکون داد و از گوشه چشمش میتونست ببینه هری به البوم رو پاش نگاه میکنه پس شاید واس همینه ازدواجو فهمیده

Infinity >>Zarry (Persian translation)Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt