اره ما..من خوبم ومن باهریم"زین همونطور ک هری و نزدیک سینش چسبونده بود خابالود گفت
صبح خیلی زوده که مامان زین بلخره به زین زنگ زده تا حالشو بپرسه
"صبکن،با هریی؟"تریشا سوپرایز شده پرسید
"البته ما(مامان)بلخره اون شوهرمه و خانوادم اینجان"زین با تٌن ده (duh) گفت و نیشخند زد وقتی شنید مامانش نفسش بریده
"بهت گفت؟بلخره؟"تریشا پرسید و میشد اسودگیو تو صداش تشخیص داد
"عام اره،داستانو بهت میگم وقتی تو و بابا برگشتین خونه"اطلاع داد و پشتسرش خمیازه کشید
"باشه ولی مطمئن شو که به خوبی مراقب خونوادتی مخصوصا الیزا.باشه؟"تریشا با صدای جدی گفت
"اره.."قبل اینکه زین بتونه حرفشو تموم کنه قطع شد و چشماشو چرخوند
اتصال احمق
اروم گوشیشو رو میز کنار تخت گذاشت و هری و بخودش نزدیک تر کرد کسی ک خودشو تو خواب تو بغل زین انداخت
بعد با فکر به دیشب لبخند زد
بوسشون،شام خوردنشون باهمو به یاد اوردن ی سری خاطرات قدیمی و فیلم دیزنی دیدنشون..
راجب چیز جدی حرف نزدن
بعد تموم شدن فیلم به تخت رفتن اونجا ساکت دراز کشدین با لبخند احمقانه رو لبای جفتشون
تا اینکه زین پیش قدم شد و هری سمت خودش کشید
و فک میکنه سرخی گونهای هری ارزش پیش قدم بودنو داشتبه بیرون پنجره نگاه کرد.هوا هنوز تاریکه
بعد به پایین نگاه کرد و لبخند زد به خروپف کردن اروم هریهری قابل ستایشه
زین نمیتونه خودشو کنترل کنه،سرشو برد پایین و لبای هریو سریع و کوتاه بوسید
عقب نکشید
نمیتونه
ی چیزی داره متوقفش میکنه
مث ی کشش
اخم کرد وقتی ی سردرد ملایمو حس کرد
ابروهاشو از سر گیجی بهم فشار داد وقتی پشت پلکاش ی سری ادم خیلی تار دید
تند هری و عقب کشید و سرشو با دست ازادش گرفت ،اونیکی دستشو ک دور هری نبود
خدایا چرا حس میکنه همه چی داره دور سرش میچرخه؟
ي سري صدا تو سرش دارن اكو ميشن و سرش مث جهنم درد ميكنه
چشماشو محكم روهم فشار داد و ي چيزايي رو پشت پلكاش ديد
و خيلي واقعي بودن
"تو جنده،راجب اينكه بچه واس منه بهم دروغ گفتي نه؟"
زين صداي خودشو شنيد
"زي..زين تو مستي برو خونه"
فهميد ك اين صدا واس هريع
"چرا؟ك ي شانس ديگه پيدا كني و بهم دروغ بگي؟"
دوباره خودش
"بخاطر خدا،زين،هري و تنها بزار داری بهش اسيب ميزني فراموش نكن اليزا تو دستاشه"
زين ي تصوير تار ديد ك ي مرد بلند داره سمتش مياد و فهميد ك اينم شانه
"اوه ببين كي اينجاس؟باباي بچه.اينجا چيكار ميكني شان؟ميخاي دوباره بگاييش تا پولامو بقاپه؟(درسته؟)؟"
"زين لطفا تمومش كن.داري اليزارو ميترسوني"
زين متنفره اينطوري كه صداي هري انقد شكستش.ي تصوير تار از پسريو ميبينه ك بچشو محكم بخودش نزديك تر ميكنه
"اوه حالا واس بچه شان نگراني؟واو"
زين صداي خودشو شنيد، پسر مستي ك تلوتلو ميخورد همونطور ك دست ميزد
"زين عقلتو از دست دادي تو،چطور ميتوني بگي باباي اليزا نيستي؟توعه لعنتي ميدوني من بجز تو با هيچ پسر ديگه اي نخوابيدم"
هري با صداي شكسته گفت زين ميتونه صداي گريشو بفهمه
"اوه خفه شو.من پسرايي مث تورو ميشناسم پول ميخوان بخاطر بچه و ازدواج"
شنيد ك خودش تف كرد
"من هيچ وقت پولتو نخواستم!!تو خودت اصرار كردي كه واس دخترت پول بدي!"
هري داد زد
زين ي مرد بلند و ديد ك همون شان بود سمتش اومدو سريعا زين و هل داد"زين برو خونه يا زنگ ميزنم به به پليس امنيت"شان هشدار داد
"خفه شو"
زين صداي داد خودشو شنيد و بعد به شان تنه زد و كنارش زد و خودشو جلو كشيد و شونه هري و محكم گرفت"تو حرومزاده ي دروغگو.خيانتكار. من از روزي ك باهات دوست شدم متنفرم هري ادوارد استايلز.ميدوني از ي چيزي تو دنيا بيشتر از همه چيز متنفرم اونم اين كه بهم دروغ بگن و توهم دقيقا همون كارو كردي.بهم دروغ گفتي!خيانتكار"
زين حس كرد هري خودشو تكون داد و بخاطر دستاي محكم رو شونش لرزيد
"فاك يو"
و بعد اون هري و محكم رو زمين هل داد
هري خودشو عقب كشيد بعد صداي بلند گريه دردناك اليزا،احتمالا بخاطر افتادن و داد "هري" از شان
زين نميتونست حتي زمان پردازش همه چيزايي ك اتفاق افتادو پيدا كنه يا از خودش بدش بياد
وقتي همه چيز دورش سياه شد~~~~~~~
پارت يكم بورينگ و كم بود ولي شاهد هات بودن زين و دراماي سنگيني بودين و شماعم ووت و كامنت واس انگيزه دادن ب منم شده يادتون نره:))خبب حالتون خوبه؟ميخاين حرف بزنيم؟
YOU ARE READING
Infinity >>Zarry (Persian translation)
Fanfictionچيزي كه توي گذشتس , مقدمس. -شكسپير (تو ميتوني بدويي ميتوني قايم شي ولي نميتوني از گذشتت فرار كنى)