War is coming

1.5K 368 883
                                    

سلام! :)
نکته: اهنگ این پارت رو خودم ادیت کردم(دو تا اهنگه که میکس کردم و چون تو یوتیوب نبود فقط یه قسمتش رو گذاشتم توی کاور) که البته احساس میکنم زیاد خوب نشد چون کامپیوترم چند روزه مُرده و روشن نمیشه مجبور بودم با اپ های شخمی گوشی میکس کنم...
ولی اگر با زمان‌بندی من بخونید تک تک زمان هاش درست میشه و تم هر آهنگ، برای یه تیکه از پارت میوفته. پس لطفا یه ثانیه برید از توی چنل اهنگو بردارید❤

نکته مهم تر: تنها چیزی که مهمه، اینه که بتونید از این پارت حسش رو بگیرید، پس اگر فکر میکنید اگر کامنت بذارید حستون بهم میخوره و اهنگه جلو عقب میشه(که میشه)، لطفا کامنت نذارید و فقط پارت رو بخونید. کامنت برام مهم نیست!

---------♡---------

"جنا؟ بیا موهامو شونه کن"

دخترک خدمتکار با عجله لباس های توی دستش رو روی زمین گذاشت و خودشو پشت شاهدخت رسوند.

الیا از توی آینه به خودش خیره شده بود و تنها چیزی که توی مغزش میگشت، نقشه های جنگ و کاری که به دوشش گذاشته شده بود، بود. تمام چیزی که براش این مدت برنامه ریزی کرده بود.

جنا با مهارت موهای نرم و بلند الیا رو به زیباترین شکل ممکن بافت. قسمتیش رو بالای سرش جمع کرد و بقیه رو روی شونه های نیمه لخت و ظریف الیا رها کرد.

الیا از توی آیینه لبخند کوچکی به جنا زد تا ازش تشکر کرده باشه و جوابش رو با تعظیم و لبخند جنا گرفت.

"باید به دیدار پادشاه بریم. لباس هارو فعلا بیخیال شو! "

جنا نگاهی به انبوه لباس های کثیف که باید میشست کرد اما وقتی شاهدخت بهش گفته بود بیخیالشون بشه یعنی انتخابی نداشت.

موهای قرمزش رو از روی صورتش کنار زد و سریع دنبال الیا راه افتاد. امروز قصر حس و حال عجیبی داشت و احتمالا علتش این بود که جنگ بهشون نزدیک میشد و کل شهر آماده باش بود...

الیا با موهای تیره اش و لباس سرمه ای رنگی که پوشیده بود خیره کننده به نظر میرسید.

لبخند محوی که همیشه روی صورتش بود، مهربونی و درخشش چهره اش رو بیشتر میکرد و فقط خدا میدونست ملکه لیسارا چقدر از اینکه الیا اون رو مثل مادرش میدونست خوشحال بود!

صدای زنگ بزرگ برج سرخ از صبح درحال نواخته شدن بود و این فقط یک معنی داشت:
جنگ در راهه!

پس مردم باید به سرعت هر چه زودتر شهر رو خالی میکردن و به داخل قصر پناه میاوردن. صدای زنگ بزرگ که تا توی جنگل ها هم میرفت، اضطراب مضاعفی به بدن همه‌ی مردم ردفورت تزریق میکرد.

الیا به پشت در سالن شورا رسید و نگهبان ها به محض دیدنش، سریع در بزرگ رو براش باز کردن.

• SARIEL •  [Z.M]Where stories live. Discover now