Pine Seed

1.5K 297 1K
                                    

سلام! :)
جین اینجاست با یک پارت طولانی دیگر.


پارت قبلی چنان فلاپ شد که باورم نمیشد، خیر سرش اسمات بود:)
ولی هیچ عیبی نداره❤

بهرحال...
آقا لطفا، از فردا نبینم همه جا پر شده به لیام میگن دونه کاج ಥ_ಥ
اسم این چپتر خیلی خیلی برام خاصه.

امیدوارم فردا همه یهو متحول نشن جای شکلات خطاب کردن لیام، دونه کاج بگن بهش🙂👍
(اسپویل نداره، کلی میگم. خواستم اول چپتر بگم چون خیلیا حرف خودمو ته پارتا نمیخونن...)


---------♡---------


دختر جوان شیشه مرمرین عطرش رو برداشت و بعد از خیس کردن انگشت هاش با ماده چرب و خوشبو، خیسیش رو به گردنش کشید و از سردیش روی پوستش لبخندی زد.

دستش رو با پارچه طلادوزی شده روی میز پاک کرد و توی آینه لبخندی به خودش زد.

گیره نقره ای و الماس کاری شده روی موهای طلاییش رو بیشتر توی موهاش فرو کرد تا مطمئن باشه وسط مراسم باز نمی‌شن.

برگشت و با دیدن رادریک که لبه تخت نشسته بود و با چشم های غمگین به زمین خیره شده بود، لبخندش محو شد و غبار ناراحتی به چشم هاش نشست.

درک می‌کرد که تا چه حد مرگ ادریک برای رادریک سخت بوده، دل خودش هم برای اون پسر تنگ می‌شد. اما دیدن غم رادریک، قلبش رو تیره و دردناک می‌کرد.

خودش رو پیش شوالیه رسوند و با احتیاط کنارش نشست تا لباسش خراب نشه و چروک نیوفته.

دست رادریک رو گرفت و بالا آورد و بوسه ای پشتش زد. رادریک بالاخره چشم از زمین گرفت و به دنیای حقیقی برگشت. لبخند کم جون و نصفه و نیمه ای به دینا زد و نفس عمیقی کشید.

"آماده شدی؟ پس فکر کنم بتونیم بریم، مراسم به زودی شروع می‌شه."

دینا دستش رو محکم گرفت و مانع از بلند شدنش شد.

"صبر کن رادی. قبل از رفتن بهم بگو... چی اذیتت می‌کنه؟"

رادریک با ناراحتی دست های ظریف و کشیده دینا رو توی دست هاش خودش گرفت و نگاهش رو از چشم های نافذ و زمردین دختر دزدید.

اون چشم ها چنان برق می‌زد و به درون روح نفود می‌کرد که رادریک هربار بیشتر از قبل به این فکر می‌کرد که دینا با خیره شدن به افراد می‌تونه درونشون و باطنشون رو بخونه.

"دلتنگ ادریکم دینا... امشب قراره کل مردم آندرومن مطلع شن پدر شده درحالی که خودش نیست و نمی‌دونه داره پدر می‌شه."

دینا سر رادریک رو گرفت و به سینش چسبوند. رادریک چشم هاش رو بست و به لباس طلایی رنگ دینا که شدیدا با رنگ موهاش همخوانی داشت چنگ زد. این بار دختر جوان هیچ اهمیتی به مرتب بودن لباسش نداد.

• SARIEL •  [Z.M]Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz