The Blue Hell

1.2K 299 1.1K
                                    

ضمن عرض سلام، حالتون چطوره؟

آقا انگشت میانیم تو کسایی که اسم آهنگای منتخب منو گذاشته...
هرکدومو میخواستم براتون بذارم اسمش اینجوری بود: مرگ فلانی، بعد از مرگ بهمانی، کشته شدن بیساری...
خلاصه که پیرم درومد یکی بذارم که اسمش زیاد اسپویل نکنه-

*خب این ۶۰۰۰ کلمه رو سه پارت دو هزار کلمه ای میکنم سه برابر ووت و سین و کامنت میگیرم*
من: ❌

*هر ۶۰۰۰ کلمه رو توی یه پارت میذارم چون از اینکه یه پارت کوتاه باشه بدم میاد.*
من: ✅

(اون میمه که مخالفت و موافقت میکنه)


‌---------♡---------


سرش رو به دیوار سنگی پشتش تکیه داد و چشم های دردناکش رو بست.

هوا تقریبا خوب بود، اما نه برای زینی که با یه لباس نخی توی سلولِ کناری سرداب زندانی بود.

اون سلول در قسمت شمالی زیر زمین قصر بود، دقیقا زیر صخره های پایه قصر، همون‌جایی که موج های دریا خودشون رو بهش می‌کوبیدن.

دیواری که زین بهش تکیه داده بود، در واقع صخره ای بود که موج بهش می‌خورد و حالا با مواج شدن دریای سانست و اینکه شب بود و خورشیدی نبود تا کمی صخره هارو گرم کنه یا از لای دریچه کوچک کنار دیوار کمی نور وارد شه، قضیه رو سخت تر می‌کرد.

ردفورت در حالت عادیش شهر سردسیری حساب می‌شد و تعداد روزهایی که به خودش تابستون و گرماش رو می‌دید خیلی کم بود و امشب، از شب های گرم پایتخت آندرومن نبود و سوز سرد از جانب دریا، همه چیز رو ثابت می‌کرد.

دست هاش رو دور بدنش پیچید و با چشم های بسته به صدای دریا گوش داد. مطمئن بود لرزیدنش برای ضعفش و استرسشه.

نور کمی از لابلای میله های سلولش به داخل اتاقک کثیف و پر تار عنکبوت می‌تابید و منبعش، مشعل کوچک دیواری ای بود که به دیوار جلوی سلولش در راهرو وصل بود.

یک شب کامل بود که داخل این زندان متعفن و بدبو گیر افتاده بود. حنجرش درد می‌کرد بابت فریاد هایی که کشیده بود تا یکی بیاد اینجا...

بالای ابروش خراشیدگی کوچیکی ایجاد شده بود و حاصل دست سربازی بود که موقع فرستادنش داخل سلول، محکم به داخل پرت کرده بودش و پرنس با صورت روی زمین افتاده بود. خونش بند اومده بود اما باز هم شدیدا می‌سوخت و درد می‌کرد.

احساس گرسنگی شدیدی داشت. از دیروز که یه تیکه نون خشکیده با مقداری اب جلوش گذاشته بودن، چیزی نخورده بود و حالا سردردش رو به تشدید می‌رفت.

با بیچارگی سرش رو به دیوار پشتش کوبید. از حال مادرش خبری نداشت، سربازها باهاش حرف نمی‌زدن و خبر نمی‌دادن که چه اتفاقی افتاده...

• SARIEL •  [Z.M]Where stories live. Discover now