سلامی چون دستان لطیف الهگان
بر سرِ پوچ شما لاشیان
♪♪♪براتون شعر هم گفتم، دیگه پس کِی میخواید دستمو ببوسید؟
قابلمه هاتون رو ببرید بالا میخوام سالویا بریزم رو سرتون. درخواستی زیاد داشتیم
☁🌩☁🌩☁🌩☁
🌿🌱🌿🌱🌿به همین برکت مسخرم کنید بوکو پاک میکنم فف زیجی پاب میکنم با لایا فورسام بزنن تهش لیجی به زین و مایا خیانت کنن برن باهم. زایا هم میرن تو کار هم🌹
این پارت هم اینجوریه که...
چهار ماه گذشته.
قاطی نکنید فک کنید هنوز تابستونه:)توی این چهار ماه هم والا هیچکس گه خاصی نخورد که بخوام بنویسمش... زیام که تو هم بودن.
بقیه هم عادی بودن🌹
---------♡---------
پوف کلافه ای کشید و برای بار هزارم دسته موی بلند و نرم مشکیش رو عقب زد.
مشعل چشم هاش با چوبِ دقت روشن شده بود و آتیشش میسوخت و علت برق زدن چشم هاش رو نمایش میداد.
تند تند کاغذ هارو میخوند و برگه های باطله و خراب شده یا نامه های غیر مهم رو با عصبانیت مچاله میکرد و روی زمین می انداخت.
آرامش نسبی ای که بر اثر یادداشت کردن بدون صدای زین در اتاق ایجاد شده بود، با باز شدن ناگهانی و محکم در درهم شکست و پسر ترسیده توی جاش پرید.
با وحشت سرش رو بالا آورد و تنها چیزی که دید قیافه آشوب، نگران و ترسیده لیام بود. با سرعت بالایی از جاش پرید و ایستاد.
حتی به لق لق خوردن صندلیش و پرت شدنش روی زمین که صدای افتضاحی ایجاد کرد هم اهمیتی نداد.
"لیام؟ چیش-"
لیام با صدای بلندی که هیچ کنترلی روش نداشت بلند فریاد زد. منظوری از داد زدنش نداشت فقط نمیدونست داره چبکار میکنه:
"شروع شد زین!"
جمله کوتاهش رو بلند گفت و بعد دستش رو محکم به صورتش کشید. پسر مو مشکی با بهت سریع میز رو دور زد و تقریبا به سمت لیام دوید.
"چی؟ چی شروع شده لیام؟"
ولیعهد خیره به زمین نفس نفس زد، چند ثانیه این وضعیت کشنده برای زین ادامه داشت و درست زمانی که میخواست دوباره سوالش رو بپرسه لیام سرش رو بالا آورد و با صدای آروم تری جواب داد:
"از سنتینل پیک اومده... میگه سپاه پایک رو نزدیک مرز دیده پس به فرمان لرد ارین سریع برای خبر کردنمون اومده."
زین با چشم های گرد شده بازوهای لیام رو گرفت. افت ناگهانی دمای بدنش و سرد شدن پوست دستش حتی از روی لباس هم برای لیام قابل فهم بود. تند تند بدن لیام رو تکون داد جوریکه انگار با این کار واقعیت تغییر میکنه.
DU LIEST GERADE
• SARIEL • [Z.M]
Fanfiction~Completed~ Sariel: -Beloved of God... -Prince/princess of God... ◀هشدار: این داستان شامل توصیف صحنه های جنگ، مرگ و شکنجه هست.▶ ◁این داستان BDSM نیست! Cover by: @ziam_malec