هلو!:)
آقا قبل از اینکه اونایی که پیجمو دارن بریزن اینجا باسن مبارک این بنده حقیر و سراپا تقصیر رو مورد عنایت و مرحمت خویش قرار بدن، باید بگم از موقعی که گفتم میخوام اسمات زیامِ اِلف رو بنویسم به حدددی برام کار پیش اومده که به همین سوی چراغ سفیر کبیر فرانسه اینقدر کار نداره-ولی به زودی براتون مینویسمش... شما فعلا با عکسای ریوندل حال کنید تا زیام اِلف فرو کنم توتون.
بریم برای این پارت ببینیم چی میشه!😈
-پ.ن: اسم چپتر مهمه!-
----------♡---------
♪ Ash - Secession Studios ♪
با عجله دنبال پسر مو قهوه ای دوید و تلاش کرد قدم هاش رو با قدم های از قصد تند شده لیام هماهنگ کنه.
"لیام؟ صبر کن چرا اینقدر تند میری؟"
نقشه لیام شکست خورده بود و حالا نمیتونست از دست زین فرار کنه.از دیروز درحال فرار کردن از زین بود.
عین سایه و جسمش!
هرجایی که زین بود، لیام نبود و با سرعت خودش رو گم و گور میکرد.
خودش هم از این موش و گربه بازیش نفرت داشت اما تصور میکرد که چارهی دیگه ای پیش پاش نیست و فرار، بهترین گزینس.
لب هاش رو بهم فشرد و از سرعت قدم هاش کاست، اینجا دیگه نمیشد به بازی احمقانش ادامه بده.
زین که بالاخره به لیام رسیده بود پوف راحتی کشید و خودش رو تند تند باد زد.
"چرا اینقدر سریع راه میری؟ کل راهرو به این طویلی رو دنبالت دویدم!"
لیام سعی کرد لبخندی بزنه که جز انحنای کج و کوله لب هاش دستاورد دیگه ای نداشت.
دوباره قدم هاش رو از سر گرفت و از پله های مرمرین کاخ بالا رفت تا به اتاق محل اقامتش برسه.
"نمیخوای جواب بدی؟"
ولیعهد دوست داشت جوابش رو، علت اصلی رفتارهای مزخرفش رو، بلند داد بزنه تا هم خودش خلاص شه هم زین اما نمیشد.
میگفت یه آدم مریض با تفکرات مریض ترَم که حتی نمیدونم چی هستن و کِی و کجا وارد ذهنم شدن؟
پس سعی کرد بهانه ای جور کنه و خداروشکر کرد که سریعا دروغی به ذهنش رسید. چشم هاش رو به سمت زین نداد چون میدونست اگر به زین نگاه کنه، زین متوجه دروغش میشه.
چشم های زین همیشه روح لیام رو میدید و لیام میدونست که دروغ گفتن به زین، امکان نداره.
"من فقط... اممم کمی خسته و مضطربم... آره آره مضطربم!"
در اتاقش رو باز کرد و داخل شد. برخلاف کل طول زندگیش که همیشه میخواست زین کنارش باشه، الان تنها خواسته قلبیش این بود که زین بره و تنهاش بذاره.
ESTÁS LEYENDO
• SARIEL • [Z.M]
Fanfic~Completed~ Sariel: -Beloved of God... -Prince/princess of God... ◀هشدار: این داستان شامل توصیف صحنه های جنگ، مرگ و شکنجه هست.▶ ◁این داستان BDSM نیست! Cover by: @ziam_malec