Bourbon Rose

1.5K 331 1K
                                    

بچ های نامحترمی که دیروز بخاطر استوریم و اینکه گفتم این پارت امروز رو خیلی دوست دارم بگام دادید و دایرکتم رو ساییدید(مخصوصا لیلیوم‌و رازانِ بچ الاصل)، الان ته این چپتر می‌خوام نگاه شرمسارتونو ببینم.

خوبتون شد زود قضاوتم کردید و دشنام های ناپسند بهم دادید؟!

پ.ن: جوری که سر علائم نگارشی و درست بودن علامت ها و‌ نیم‌ فاصله ها وقت می‌ذارم، گاهی حس می‌کنم دارم کتاب تست ادبیات کنکور تالیف می‌کنم.

---------♡---------


روی تخت دراز کشیده بود و چشم های سوزناکش روی جایی میان پرده حریر و نباتی بالای تخت زوم شده بود.

صدای همهمه و ازدحام رو از داخل راهرو یا حتی حیاط قصر بخاطر باز بودن پنجره اتاقش می‌شنید اما عکس العملی نشون نمی‌داد.

ذهنش آشوب بود. درست مثل یک جنگ نابرابر بین دو جهبه برابر هم.

یکی خودش بود و دیگری افکارش.
افکاری که با بی رحمی تمام بهش حمله کرده بودن و همه سلاح های تیزشون رو توی بدنش فرو می‌کردن.

اوایل فقط عذاب وجدان بود و عذاب وجدان. اما الان... الان کل وجودش در آتیش نفرت می‌سوخت.

نفرت از زینی که یک ماه تمام بود توی تخت خوابیده بود و لیام جوری مراقبش بود و با لطافت بهش کمک می‌کرد و زیر بغلش رو می‌گرفت که انگار شکننده ترین شیشه دنیا رو بین دست هاش گرفته.

دست هایی که الیا می‌خواست سهم اون باشن، نه زین! درک نمی‌کرد که چرا لیام الیا رو در حد برادرش هم دوست نداره... چه برسه بیشتر!

میدونست که زین برای لیام فقط یک برادره نه چیز دیگه. اما این علاقه شدیدشون بهم باعث شده بود الیا به چشم لیام نیاد.

الیایی که لیام رو به عنوان برادر نمی‌خواست. برای چیزی خیلی بیشتر می‌خواست! اما سراسر وجودش پر بود از عذاب وجدان. بابت حسش به لیام و تنفرش از زین. اما فقط چیزی نبودن که دختر جوان روشون کنترلی داشته باشه.

با هجوم آوردن چیز تیزی به گلوش از جاش پرید و سراسیمه به طرف اتاقکِ دستشویی دوید.

شمعی اونجا روشن نبود و الیا اصلا حالش جوری نبود که بتونه شمع برداره پس کورمال کورمال خودش رو به جایی که بتونه هرچی خورده بود برگردونه رسوند.

عق میزد و رمق از پاهاش می‌رفت. بین حال خرابش و چشم های تارش و سری که گیج می‌رفت با آخرین توانش بلند ندیمه اش رو صدا زد.

"جنا... جنـــا!"

چند ثانیه نشد تا در اتاق بسیار بزرگ شاهدخت باز شه و دختر خدمتکار با وحشت و عجله داخل بیاد.

• SARIEL •  [Z.M]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora