07

1.4K 619 894
                                    

Drown

- فهمیدی آماتولوکا کجاست؟

مرد قدبلند همون‌طور که بی‌حوصله وارد طبقه‌ی دوم و شیشه‌ای بار شده بود از یکی از افرادش که از قبل اونجا منتظرش بود پرسید. مرد جوان آمریکایی گردنش رو به نشونه‌ی احترام کمی خم کرد و سریع جواب داد:

- خیر قربان، از وقتی که به پالرمو رسیدن دیگه هیچ اطلاعاتی ازشون موجود نیست. انتظار داشتیم با شما در ارتباط باشن.

پوزخند زد. چه انتظار باطلی. آماتولوکا از دست اون مخفی شده بود. برای تنبیه اون. نگاهش رو از مرد گرفت و به‌سمت کانتر بار رفت تا روی یکی از صندلی‌هاش بشینه. از دور با سر به بارمن سلام داد و هنوز چند متر تا کانتر باقی مونده بود که درد وحشتناکی توی ساق پاش پیچید و متوقفش کرد.

عقب‌تر دو مرد کت‌و‌شلوارپوش که با دیدنش به نشانه‌ی احترام از جاشون بلند شده بودن و بی‌توجهی دیده بودن، با دیدن تویِ‌هم‌رفتن چهره‌ش پوزخند زدن. جیکوب، کاپویِ جوانِ آمریکایی‌الاصل نگاهش رو از قدم‌های سست و نامتوازن مرد قدبلند گرفت و زمزمه‌وار از همراهش پرسید: می‌دونی چرا پاش لنگ می‌زنه و گاهی می‌گیره؟

منتظر عکس‌العمل یا پاسخی ازطرف همراهش نموند و ادامه داد: سال اولی که وارد خانواده شده بود آماتولوکا قلم پاش رو شکست. ساق پاش رو خرد کرد. خودش.

07

-نمی‌خوای بیدار شی؟

بکهیون زیر لب پرسید و به چشم‌های بسته‌ی پسر جوان‌تر نگاه کوتاهی انداخت و دست از فکرکردن به دلایلش برای این‌ کار برداشت چون اگر ادامه می‌داد بدون شک روانی می‌شد.

جورجیو توی باند صحرایی‌ای که روی سقف یکی از ویلاهای متروکه‌ی همون منطقه ساخته شده بود به‌سمت هلیکوپتری که آماده‌ی پرواز بود میومد. به‌محض رسیدن به هلیکوپتر و جلب توجه آماتو دستش رو به دستگیره‌ی فلزی در باز هلیکوپتر گرفت و پرسید: دکتر نمی‌خوای خبر کنم؟

- فکر نکنم لازم باشه... فشارخونش اوکیه و تنفسش منظمه.

نگاه کوتاه دیگه‌ای به ویولنیست بیهوش کنار دستش انداخت و نفسش رو عصبی بیرون داد: اسلحه‌ها رو آماده کردی؟

- برسید پالرمو به دستتون می‌رسه. از اونجا همه ‌چیز به­‌عهده‌ی خودته آماتو، لطفا سالم به نیویورک برس.

آماتولوکا سرش رو به نشونه‌ی فهمیدن تکون داد و هدفونی که بالای سرش به سقف آویزون بود رو برداشت: حرکت می‌کنیم.

کم‌تر از ده دقیقه از حرکتشون گذشته بود و آماتو به مناظر ساحلی زیر پاشون نگاه می‌کرد که پسر کوچک‌تر بیدار شد: من...

بکهیون با احساس حرکتش به‌سمتش برگشت. صداش رو به­‌سختی می‌شنید. اتصال صوت رو برقرار کرد و به چشم‌های درشت و ناباور یول نگاه کوتاهی انداخت: بیدار شدی.

Drown 🎻 [Chanbaek]Where stories live. Discover now