15

1.2K 630 530
                                    

15


دست‌وپا می‌زد، اما حرکتی نمی‌کرد. با بدنش غریبه شده بود. احساس یه مجسمه‌ی سنگی رو داشت. آب بیشتر از چیزی که انتظار داشت به تمام بدنش فشار می‌آورد. انگار به‌جای بسترِ سیالِ آب، توی یه چاه بی‌انتها از قیر گیر کرده بود. گرم بود اما احساس سرما می‌کرد. احساس چسبندگی وحشتناکی تمام وجودش رو پر کرده بود و فشار مایع اطرافش، تنِ ناتوانش رو مچاله می‌کرد.

هیچ صدایی نمی‌شنید. مطمئن نبود نفس می‌کشه. صدای تپش‌های قلبش رو هم نمی‌شنید. همه ‌چیز کلافه‌کننده و خفقان‌آور بود. شاید این دنیای بعد از مرگ بود. چرت بود اما از چیزی که انتظار داشت بهتر بود. ناخودآگاه لبخند ضعیفی روی لب‌هاش نشست که با شنیدن صدای عطسه چشم‌هاش رو باز کرد.

تمام بدنش تکون وحشت‌زده‌ای خورد و نور بلافاصله درد تیزی رو به چشم‌هاش وارد کرد. نفس عمیقی کشید و با سوزشی که توی گلوش احساس کرد، متوجه شد راه بینیش برای نفس‌کشیدن بسته شده و این نفس رو از دهان خشکش به ریه‌هاش کشیده. تمام بدنش درد می‌کرد. ناخودآگاه به یاد فضا و تجربه‌ای که تا چند لحظه پیش توش گیر کرده بود افتاد. اونجا حداقل انقدر احساس درد نداشت.

خمیازه‌ی بلندی کشید و دستش رو با درد بالا برد و چشم‌هاش که خیس شده بود رو مالید و بعد کف دستش رو به تمام صورتش کشید. با پخش‌شدن صدای عطسه‌ی بعدی همون‌طور زیر پتو توی جاش چرخید و به بدن مچاله‌شده‌ای که کنارش، پشت بهش روی تخت خوابیده بود نگاه کوتاهی انداخت. سعی کرد به یاد بیاره آخرین‌بار کجا بود و الان کجاست. اتاق ساده ولی لوکس بود. نورپردازی خوبی داشت و پنجره‌های فلزی و نامتناسبِ کوچیکی. نیاز به تمرکز زیادی برای احساس حرکاتِ مواج اتاق نداشت. توی کشتی بود.

تمام تصاویر آخرین‌باری که هوشیاری داشت بهش هجوم آورد. تاریک بود، سرد بود، خیس بود و آماتولوکا مارانزانویی که با زندگیش یه بازی سرگرم‌کننده راه انداخته بود از روی عرشه بهش لبخند می‌زد. پس چرا اینجا بیدار شده بود؟ حدس اینکه چه کسی کنارش دراز کشیده اون‌قدر سخت نبود.

به سقف خیره شد و به زنده‌موندن فکر کرد. چندان رضایت‌بخش نبود. دیشب آمادگیش رو داشت. کاش همه ‌چیز تموم می‌شد و انقدر کش نمی‌اومد. بدن کرخت و دردمندش رو تکون داد و از تخت بیرون رفت. کوچک‌ترین نگاهی به آماتولوکایی که کنارش توی خودش جمع شده بود و دراز کشیده بود نکرد و به‌سمت پنجره رفت. کنار بندر متوقف شده بودن. افراد زیادی روی اسکله دیده نمی‌شد؛ اما حدس اینکه اونجا دیگه ایتالیا نبود هم سخت نبود.

به‌سمت میز گردی که وسط کابین بود رفت. روش چند تا کروسان بود و یه لیوان نصفه آب. نگاهش رو داخل اتاق چرخوند. آماتولوکا انگار خوابِ خواب بود و به‌نظر نمی‌رسید فعلا به بیداری نزدیک باشه. روی میز کوچیکی که کنار تخت بود یه بسته‌ی مربعی با علامتِ به‌علاوه دیده می‌شد و یه حوله. دستش رو به پیشونی خودش کشید. چیزی احساس نمی‌کرد اما حدس اینکه تب کرده بود باتوجه‌به تصاویری که خواب دیده بود و حالا می‌دونست توهمِ ناشی از تب بود، سخت نبود.

Drown 🎻 [Chanbaek]Where stories live. Discover now