26

1.3K 485 584
                                    

26

- چون تو هم باید کچل کنی!

چشم‌های پسر جوون‌تر با شنیدن این جمله گرد شد: چی؟ کچل؟ می‌شه نه؟

بکهیون نیشخند کوتاهی زد و برای جواب‌دادن مکث کرد؛ شاید هم تردید. به دلایل ناشناخته‌ای نخواست توی این لحظه بیشتر از این سربه‌سر چانیول بذاره. پس فقط آروم زمزمه کرد: اوهوم. می‌شه نه.

از ویولنیست جوون فاصله گرفت و خودش رو روی مبل گل‌گلیِ گلبهی پرت کرد: این کیسه‌هه که خانومه بهمون داد کوش؟

چانیول بدون اینکه به بکهیون اعتماد کنه با فاصله ازش روی صندلی‌ پلاستیکیِ نارنجی‌رنگ نشست و به گوشه‌ی اتاق، یکی از میزهای چوبی اشاره کرد: اوناها.

آماتو از گوشه‌ی چشم به نقطه‌ای که چانیول بهش اشاره می‌کرد نگاه کرد: خوبه... حالا پا شو لخت شو!

ابروهای پسر کوچک‌تر بالا پرید. ربط اون کیسه به لخت‌شدنش چی بود؟ چند بار پلک زد و با تردید پرسید: چی؟ واسه چی؟

بکهیون نیشخند زد و چشم‌هاش رو خبیثانه به نگاه سوالی چانیول دوخت: واسه سکس.

چشم‌های ویولنیست شوکه‌ای که روبروش نشسته بود بی‌نهایت گرد شد. توی اون کیسه چی بود؟ کاندوم؟ کاش کنجکاوی می‌کرد و قبل از اومدن بکهیون بازش می‌کرد. سست زمزمه کرد: الان؟

آماتو ناخودآگاه خندید: سکس وقت خاصی می‌خواد؟

چانیول ناباور به حالت بی‌خیال صورت بکهیون خیره موند. بعد از کمتر از یک دقیقه سکوت گفت: خب... دوش نگیرم؟

دوست نداشت چیزی که حتی خودش بهش فکر کرده بود رو با یه تن عرق‌کرده تجربه کنه. بکهیون تکیه‌ش رو از مبل گرفت و با یه نگاه موشکافانه جلو اومد. چانیول دستش انداخته بود؟ انتظار این جواب رو نداشت: الان مشکلی با پیشنهادم نداری؟

چانیول چند لحظه خیره به نگاهش فکر کرد و درنهایت با ابروهایی که کمی فاصله‌شون رو کم می‌کرد، جدی گفت: اولندش که پیشنهاد ندادی. فقط گفتی پا شم لخت شم که انجامش بدیم پس متوجه سوالت نمی‌شم. دومندش... فکر کنم... ببین من یه حرف‌های جدی‌ای دوست دارم باهات بزنم ولی صادقانه ترجیح می‌دم قبلش باهات بخوابم.

بکهیون انتظار این لحن و این حرف‌ها رو نداشت. هر دو ابروش رو بالا فرستاد: حرف جدی؟

کمی فکر کرد و ناخودآگاه اولین چیزی که به ذهنش رسید رو به زبون آورد: می‌خوای باهام خداحافظی کنی؟

چانیول توی این چند ساعت که تنها بود به خیلی چیزها فکر کرده بود. اولین سوال هم این بود که چرا فرار نمی‌کرد؟ توی چند ساعت کوتاه تا چند سال قبل و بعد زندگیش رو مرور کرده بود و به هیچ قطعیتی نمی‌رسید و احتمال‌ها روانش رو ناخن کشیده بود. آخرین ایده‌ای که داشت رو باید به بکهیون هم می‌گفت. باید بهش می‌گفت توی سرش چی می‌گذره: تو واقعا باهوشی آماتو. این... این واقعا چیزیه که این مدت بهش فکر می‌کردم. این بهترین تصمیم نیست؟ اینکه واقعا برم سفارت کره و برگردم به زندگیم؟ من و تو هیچ دشمنی‌ای باهم نداریم پس... فکر کنم این بهترین تصمیم برای جفتمون باشه.

Drown 🎻 [Chanbaek]Where stories live. Discover now