➰truth...🚬

425 159 232
                                    

تو یه دکان بدون هیچ نوری وقتی تاریکی سر میرسه دوباره حال م کاملا ناپدید میشه یه ترس بی پایان یه شب ترسناک اونموقع با من نبود ولی الآن اینجان، کابوس ها به دنبالم میان.
 
 
مایلد

یکماه از وقتی که به کاخ جونگچه ویوات ها اومده بودیم میگذشت، مدام در حال ردیابی بودیم و هیچ به هیچ. فایده نداشت طرف فوق العاده باهوش و زرنگ بود ولی هیچ کس تو این دنیا حریف هوش من نیست اول و آخر پیداش میکنم این عهدیه که وقتی نیمه شب پا میشدم اشکای رفیق صمیمیمو از ته دل میدیدم با خودم بستم.

من عهد بستم خودم زودتر از هر کسی برای گالف گیرش بندازم، قبل تر از اون وقتی بچه بودم با خودم عهد بستم باهوش ترین باشم و شدم! اما این یارو لئون، داره دوتا عهدمو به چالش میکشه فکر میکنم دیگه وقتشه بهش نشون بدم سخت در اشتباهه، صبرمو به اندازه کافی آزمایش کرده.

همه جای کاخ رو گشته بودم به جز ضلع جنوبیش. اولین قدممو توی سرسراش برداشتم، همزمان توی ذهنم این یک ماه و آنالیز کردم...بس پشت لپ تاپ و سیستمام نشسته بودم نیاز داشتم راه برم و به چشمام استراحت بدم بلکه ذهنمم آزاد تر شد و تونستم بین این مارپیچ ده هزارتو راهی برای خروج پیدا کنم شاید مثل روشن شدن یه لامپ بالای سر توی انیمیشن ها.

یکماهه باس و لیدر تو اوقات شخصیشون عاشق ترینن، باس به حدی لیدر رو لوس میکنه و مراقبشه که هممون به چیزایی که میبینیم و روحیه های اصلیشون شک میکنیم ناگفته نماند لیدر هم پا به پاش راه میاد.
ولی وقتی بحث کار و حرفه میاد وسط حتی نسبت به همدیگه هم رحمی ندارن، باهم میجنگن همو میزنن برای هم چشم غره میرن کارشون به خنده های سایکو لیدر و تو دهنی زدنای باس میکشه حتی میرن رینگ و کل بحثشونو با زدن همدیگه خالی میکنن.

دو دیقه بعدشم انگار نه انگار که چیزی شده و همو زدن عاشقانه و پر احساس همو بغل میکنن، زخمای همو میبندن، میخندن و برای هم مثل پسر بچه ها لوس میشن، انگار زدن همدیگه سبک خاصشون برای ابراز علاقشونه. اونا متفاوت ترین و قشنگ ترین زوج عاشقین که تو عمرم دیدم.

این قسمتم مثل بقیه بخشای کاخ بود منهای اتاق مخفی زیر راه پله طبقه بالا، اخم ظریفی از سر کنجکاوی کردم و نزدیک تر شدم.

از اول هم مشکوک این قسمت کاخ هیچکس نبود یه جورایی متروکه بود در و هل دادم از باز شدنش تعجب کردم انگار سالها بود کسی توش نیومده بود موشکافانه داخلو نگاه کردم تاریک بود حدودا سرمو چرخوندم و کلید برقو زدم.

-واو پسر زدم به انبار خاطرات میو اینجا چه خبره....

عکسای میو و دوست قدیمیش که گالف ازش برامون گفته بود "لوک" همه جای دیوار اتاقک نصب شده بود پولاروید ها و دوربین قدیمی دسبندا و دفتر خاطرات حتی خرت و پرتای خاک خورده هم بود. ابرومو با تعجب بالا انداختم سیستم کامپیوتر خیلی قدیمی هم گوشه اتاق بود و دسته دوتایی بازی اتاری کنارش، لبخندی زدم و روی صندلی پشت کامپیوتر نشستم.
روی میز کامپیوتر گوشی داغون شده قدیمی نظرمو جلب کرد صفحه کوچیکش خورد شده بود، برش داشتم و یکم باهاش ور رفتم مشخص بود اینم یه خاطره مشترکه که اینجا خاک میخوره.

➰poetry_of_the_mafia🚬"full"Where stories live. Discover now