➰isn't fair....🚬

444 169 444
                                    


واسه تحمل کردن خیلی سنگینه، تو زندگی من بودی اما زندگی از منصفانه بودن خیلی فاصله داره، یعنی این واسه همه آدمای دیگه واضح بود به جز من؟!
 
 
میو

توی ماشین نشستم و به سمت محل قرار حرکت کردیم. بالاخره بعد از اینهمه انتظار دارم به خواسته ام میرسم، حالا دیگه من باسم! حس غرور داشتم اما ته وجودم یه چیز خاص مانع خوشحالی کردنم میشد، شاید چون اون پدرم بود و زمین زدنش باعث رضایتم نمیشد اما من باید انجامش بدم مگر که گالف سد راهم بشه اون تنها کسیه که میتونه مانعم باشه. سرمو به عقب تکیه دادمو گیجگاهمو با انگشتام ماساژ دادم:

-کین ساعت چنده؟

-8:55 دقیقه اس چیزی نمونده تا برسیم

-چرا حس میکنم خیلی عجیب همه چیز داره طبق نقشه پیش میره؟

آهی کشیدم و ادامه دادم:

-بعد از اینهمه سال تلاش و انتظار اصلا توان شکست خوردن ندارم

-موفق میشی...

با مکثی ادامه داد:

-باس....

نیمچه پوزخندی زدم و به بیرون نگاه کردم....هوا تاریک بود قاعدتا باید شبیه رویا میبود ولی میتونم قسم بخورم تجسمی از کابوس بود، هنوز نرسیده بودیم ولی عجیب دلهره داشتم و این برای جایگاه الان من یه نقص بزرگ محسوب میشد چشمامو بستم تا تاریکی اطراف دلهرمو بیشتر نکنه.

...‌‌..

کین با صدای بلند متعجبی گفت:

-ظاهرا درگیری بوده... میو...

شوکه چشمامو باز کردم اخم غلیظی بین ابروهام نشست و غریدم:

-آدمایی که با سایمون رفتن قابل اعتماد بودن؟ اگر گند زده باشن من میدونم و کل این تک و تشکیلات!

-نه قسم میخورم همه رو خودم دست چین کردم از خودمون بودن.

از لای دندونام صدامو بیرون دادم:

-به نفعته همینطور باشه.

محل قرار پشت کانتینرها بود از اینجا که ماشین های ما وایسادن دید نبود فقط فضای گرد و خاکی و رد خونی دیده میشد بی توجه به کین و راننده خودمو پرت کردم بیرون حتی زحمت بستن در رو به خودم ندادم دلم گواه چیز خوبیو نمیداد هر قدم که نزدیک تر میشدم سایه مرگ و از روبرو واضح تر میدیدم جریان چی بود؟!

از شدت هیجان و اضطراب یهویی همه قفسه سینم داغ کرده بود و نبض میزد نمیتونستم دقیقا حلاجی کنم که قلبم کجاست چون همه جام داشت نبض میزد اطراف شکمم به سوزش افتاده بود و تیر میکشید جسد های خونی که هر کدوم با مهارت نقاط حساسشون تیر خورده بود روی زمین پخش بودن....

زبونم خشک شده بود و به سوزش افتاده بود بهت زده زمزمه کردم:

-اینجا چه اتفاقی افتاده....

➰poetry_of_the_mafia🚬"full"Où les histoires vivent. Découvrez maintenant