➰is it love...?🚬

499 162 471
                                    


نمیدونم چرا خودتو ازش پنهان میکنی و چشماتو روش میبندی، گند میزنی و دروغ میگی به کسی که عاشقشی. در حالی که میدونی میتونی پیشش گریه کنی همیشه بهش اعتماد کنی میتونی مهربون باشی با کسی که عاشقشی.
 

میو

چشمامو کمی از هم فاصله دادم و ساعدمو از روشون برداشتم سر گالف روی سینه برهنه‌‌م بود، دستمم دور گودی کمرش حلقه کرده بودم و گاهی نرم ماساژش میدادم به روی خودش نمیورد ولی متوجه شده بودم بعد از سکس یه جورایی درد و کوفتگی شدیدی نزدیک کمر و اطراف شکمش داره هر از گاهیم عضوش منقبض میشه بدن حساسی داره...جوری که ناخودآگاه باعث میشه بخوام مراقبش باشم و به جای بیهوش شدن از خواب بدنشو ماساژ بدم.

پنجره بزرگ اتاق مستقیم روبروی تخت سلطنتی بزرگمون بود هوا کاملا گرگ و میش بود و نشون میداد وقت ورزشمه.

با دست آزادم دسته موهاشو که رو پیشونیش ریخته بود کنار زدم، صورت گرد و تپلیش خیلی نرم بود زمزمه کردم:

-وقتی خوابی انگار شیطان درونت ناپدید میشه... نمیدونم چرا ولی من جدیدا با  همون بچه شر و توله جن راحت ترم...زیادی داری برام مثل یه عادت میشی گالف، این به نفع هردومون نیست....ش..شاید نباشه.

اخم ظریفی کرد و تکون ریزی خورد گوشه لبمو گاز گرفتم، بدن ظریف و خواستنی اش توی بغلم بهم حس آرامش ترسناکیو القا میکرد و خودم از این حس متعجب بودم.

دستامو محکمتر دور بدن لختش پیچیدم دلم میخواست دوباره داخلش بشم و به اوج برسم ولی دلم نمیومد وقتی اینجوری راحت تو بغلم بیهوش شده بیدارش کنم. چه مرگم شده؟ مگه همه چیز معامله و بنفیت نیست؟ چرا باید به خواب و درداش اهمیت بدم؟

بهم ریختم با این افکار ضد و نقیض، بهتره برم ورزشمو بکنم و برای رفتن به تایوان آماده بشم، میو خر نشو الان وقت درگیر شدن با یه بچه نیست...
از ناکجا آبادم تشر خوردم:

-ولی اون فقط یه بچه ساده نیست...اون...متفاوته... متفاوت ترین آدم زندگی متفاوت و عجیبت.

سرمو با شدت تکون دادم و عصبی خواستم نیم خیز بشم که چهره درهم گالف ناخودآگاه سستم کرد از شدت عجز و درموندگی بین حس های نامفهوم، مبهم و گنگم اجباری دستامو آروم از دور بدنش جدا کردم و با تمام احتیاط از روی تخت بلند شدم همه چیز ضد و نقیض بود برای این میوی ۲۷ ساله در عین حال تازگی چیزایی که داشتم حسشون میکردم زیادی متناقض بود با چیزی که هستم. حسش میکردم ولی درک نه!

گرمکن ورزشی گوچی مو تنم کردم آروم و بی صدا از اتاق بیرون رفتم نگهبان ها جلوی اتاق تعظیم کوتاهی کردن و من مثل میو سوپاسیتی که اونها میشناختن با اخم همیشگیم ازشون پذیرایی کردم. به فضای سرسبز عمارت رفتم تا این عطشمو با ورزش کردن خالی کنم
حس میکردم دارم به آتیش سوزوندنا و حتی بدن گالف اعتیاد پیدا میکنم این خوب نبود. این برای منی که سعی کرده بودم احساساتمو بکشم اصلا جالب نبود، یه جور شکست بود انگار به جای کشتنش...یه جا حبسشون کرده بودم و قفل زده بودم سرشون و حالا یه توله جن که هر قفلی رو به راحتی میتونه باز کنه زده بود بد خورد و خاکشیرش کرده بود، همه چیز باهم داشت بهم هجوم میورد و من نه قهوه درکشونو داشتم نه توان حملشونو.

➰poetry_of_the_mafia🚬"full"Donde viven las historias. Descúbrelo ahora