Fly to you

1.7K 67 20
                                    

پرواز به سمت توژانر : تراژدی، رمنس،فانتزیکاپل : مینسونگخلاصه: جیسونگ تصویر پسری رو تو آیینه می بینه که برای هیشکی جز خودش قابل درک نیست اون آدم تو آیینه واقعی تر از یه توهمِ، اون تصویری که ازش می‌ترسه ولی در اصل نبودن این تصویر جلوی چشماش که باعث ...

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

پرواز به سمت تو
ژانر : تراژدی، رمنس،فانتزی
کاپل : مینسونگ
خلاصه: جیسونگ تصویر پسری رو تو آیینه می بینه که برای هیشکی جز خودش قابل درک نیست اون آدم تو آیینه واقعی تر از یه توهمِ، اون تصویری که ازش می‌ترسه ولی در اصل نبودن این تصویر جلوی چشماش که باعث ترسش میشه :)


جیسونگ رو به روی آیینه وایستاد و لبخند آسه آسه روی لباش شکل گرفت، دستش و روی شیشه گذاشت و به این که قراره ردِ دستش اون شیشه شفاف رو لکه دار کنه اهمیت نداد، لب هاش اروم بهم برخورد می کردند ولی طنین صداش درونش پخش می شد و حتی زمزمه اش قابل شنیدن نبود:
-تو رو به روی من وایستادی به من لبخند می زنی و من با جفت چشمام می بینمت تو خیلی واقعی تر از یه توهمی!
مینهو پلک بست و طی یک ثانیه بازش کرد...
هان ذوق زده اون یکی دستش هم ‌روی آیینه چسبوند و صورتش و به صورت مینهو نزدیک تر کرد:
-الان حرفم و با پلک زدن تایید  کردی!
لبخند روی لبِ تصویر زندانی شده پشت آیینه پررنگ تر شد!
مینهو آهسته سرش رو بالا و پایین کرد و قلب هان هم از تپش ناشی از هیجان زیاد تو سینش بالا و پایین پرید!
هان پیشونیش و به پیشونی مینهو چسبوند سردی آیینه لرزی روی تنش نشوند با صدایی غمگین لب زد:
-همه فکر می کنن دیوونه شدم!
هر کی به آیینه خیره میشه انعکاس خودش و می بینه اما من تو رو می بینم!
مینهو دستش رو نزدیک کرد و درست تو جایی که دست هان قرار داشت گذاشت انگار می خواست اون و با وجود مانع لمس کنه لبخند کم رنگی زد و گفت:
-تو خودت باید من و به یاد بیاری!
هان تلو تلو خوران و با قدم هایی شلخته چند عقب گرد کرد:
-من چه طوری کسی که نمیشناسم و به یاد بیارم؟  تو کی؟ چرا پشت آیینه گیر چرا فقط من می بینمت؟
غم تو چشمای مینهو کوچ کرد و جا گیر شد:
-خودت باید اینا رو بفهمی!
هان انقدر عقب رفته بود که با برخورد پشتش با دیوار به خودش اومدی کمی اخماش از این ضربه تو هم رفت، دستاش و بین سرش گرفت و نالید:
-اخه چه طوری بفهمم؟
مینهو با دو انگشتش دو ضربه ی آروم به شقیقه اش زد و سپس با همون انگشتا نرم پایین اومد و روی سینه چپش درست جایی که قلبش خونه کرده بود اشاره زد:
-جواب پیش خودته ! توی ذهن و قلبت حک شده!
هان بدون این که کمرش و از دیوار برداره آهسته به عمد سر خورد و روی زمین نشست، پاهاش و به آغوش کشید و چونه اش و  روی زانوش گذاشت:
-هجده سالگی باید  اتفاقای خفن تری از دیوونه شدن برام می اورد!
یک هفته ای می شد که وارد دنیای بزرگ سالی شده بود، اما اتفاقات پیش اومده باعث شد اطرافیاش اون و متعلق به این دنیا ندونن و از بالغ شدنش نا امید بشن!
درست تو روز اول هجده سالگیش،  یه غریبه ی خوش قیافه تو آیینه ی اتاقش ظاهر شد و بدون حرف فقط بهش خیره می شد...
انقدر ترسیده بود که با فریاد از اتاقش بیرون پرید....
تا سه روز سمت اتاقش نمی رفت چون هر بار که از لای در چک می کرد اون غریبه هنوز توی آیینه حضور داشت!
هیچ کس نمی فهمید اون چرا مثل بچه ها از هیولایی که تو اتاقش بهش زل زده حرف می زنه!
حتی مامان باباش درست عین بچگی هاش که جلوی چشمش، فضای زیر تختش و چک می کردن تا بهش اطمینان بدن کسی اون جا قایم نشده؛ آیینه رو براش چک کردن!
تو اون لحظه که پدر و مادرش داشتن بهش اطمینان میدادن کسی اون جا نیست...
نه تنها چشماش اون آدم و می دید بلکه گوشاش برای اولین بار صدای اون و شنید که داشت بهش می گفت:
-من  همین جام ولی فقط تو حسم می کنی، از اونا انتظار نداشته باش درکت کنن و متوجه ام بشن! سعی کن از من فرار نکنی باور کن این نبودِ من که تو رو می ترسونه نه حضورم!
پدر و مادرش اول ازش ازمایش اعتیاد گرفتن و وقتی مطمئن شدن اون تحت تاثیر هیچ موادی نیست پیگیرانه اون و پیش دکتر روانشناس بردن محض مشاوره گرفتن و رفع توهماتش!
اون دکترم یه سری حرف از ناکجا آبادش در اورد و تحویل پدر مادرش داد....
تشخیصش ثابت می کرد که حتی پزشکاهم همیشه بین کتاب هایی که خوندن راه حل و پیدا نمی کنن و ممکنه تو جاده ی اشتباهی بپیچن!
روانشناس به پدر و مادرش گفته بود که اون از بزرگ شدن و مسئولیت سنگینی که بالغ بودن روی دوشش می زاره ترسیده برای همین تو قالب بچه بودن فرو رفته و می خواد به دیگران بفهمونه که هنوز امادگی بزرگ شدن و نداره و به چشم یه بچه نگاهش کنن نه یه بزرگسال!
حرف هاش چرت محض بود هان شدیدا دلش می خواست مدرک قاب شده ی پزشک و برداره و روی زمین بکوبه و بعد این که کاغذ از محافظت قاب در اومد اون و بجوعه تا بعدا با مدفوعش بیرون بیاد چون به نظرش اون مدرکش دقیقا قد گوه ارزش داشت و باید لای همونا می بود!
و البته که نباید شیشه ها رو هدر می داد می خواست با شیشه چشمای دکتر و از جا در بیاره و بندازتش تو یه شیشه و لبه ی پنجره ی اتاقش نگه داره و هر روز بهش بگه:
اگه چشمای تو حقیقت نمی بینه دلیل بر این نیست که حقیقتی وجود نداره!
منتها اگر این فانتزی ها رو عملی می کرد رسما مهر تاییدی روی حرف های بقیه می زد و چند وقتی توی تیمارستان مهمونش می کردن!
پس فقط بی توجه گذاشت دکتر شر و ورهاش و به خورد پدر مادرش بده !

Oneshot , imagine,Diaries , scenario Where stories live. Discover now