Scandal

420 16 1
                                    

خب این سناریو کوتاهِ مینلیکس و برشی از زندگی این کارکتر ها تقدیم به استی ها ؛)

Oops! Ang larawang ito ay hindi sumusunod sa aming mga alituntunin sa nilalaman. Upang magpatuloy sa pag-publish, subukan itong alisin o mag-upload ng bago.

خب این سناریو کوتاهِ مینلیکس و برشی از زندگی این کارکتر ها تقدیم به استی ها ؛)

وسط گل های پر پر شده نشسته بودم و تا چشم کار می کرد گلبرگ های رنگارنگی وجود داشت که من رو محاصره کرده و مثل سنگ فرش به کف زمین چسبیده بودند.
اما من عکس برداری هنری نداشتم، حتی اون شخصی که قرار بود تو رمانتیک ترین موقعیت سوپرایز بشه و قلبش از شوق به گریه بیفته هم نبودم، حتی به عنوان یه بازیگر سر یکی از سکانس هام هم نبودم.
من فقط کسی بودم که از خشم دسته گلی که بهش کادو داده شده بود رو مثل دیوونه هایی که جنونشون عود کرده انقدر به در و دیوار کوبیدم تا مطمئن شم تمام ساقه های اون دسته گل یکه و تنها موندن و تمام برگ ها اجتماع زیباشون رو به عنوان یه غنچه و دسته گل ترک کردن و فقط ویرانه های پر پر شده ای ازشون باقی مونده.
من قاتل این گل ها بودم که این احساس پشت این هدیه رو کشته بود.
مینهو تو تمام مدتی که من با خشمی مهار نشدنی دسته گلی که احتمالا با شوق خریده بود رو با بی احترامی به نابودی می کشوندم، به اپن اشپزخونه تکیه داده بود و آبجوش رو از قوطی آلومینیومی می نوشید.
وقتی دید با صورتی گر گرفته اون وسط نشستم و حتی یک کلمه هم حرف نمیزنم بالاخره به حرف اومد:
-خالی شدی؟
انگار منتظر شنیدن کوچیک ترین حرفی بودم تا بتونم بزرگ ترین حرفایی که دلم رو با کیسه بوکس اشتباه گرفته و مدام به روان و احساسم مشت می زد و از پا درم میورد و از زمین قلبم اخراج کنم تا خلاص شم از ضربه های ازار دهنده اش.
لب باز کردم و چیزی جز غر و گلایه از زبونم بیرون نیومد:
-نمی خوام متفاوت باشم می خوام مثل تمام آدم ها از عاشق بودنم خجالت نکشم، با خیال راحت با معشوقم قرار بزارم و بتونم احساس مالکیتم نسبت بهش رو نشون بدم و بگم این مال منِ پس لطفا نزدیک کسی که قلبش رو به نام کس دیگه ای سند زده، نشید.
مینهو دقیقا برعکس منی بود که همیشه با پشتیبانی احساساتم پیش میرفتم، اون کاملا به عقلش تو تمام مواقع تکیه می‌کرد، برای همین به جای دیدن اوج ازردگی و خراشی که دلم برداشته سعی کرد حقیقت رو برام بیش تر توضیح بده همون چیز های تکراری که خودم هم می دونستمشون و مدام یاد آوری شدنشون باعث نمیشد حس بهتری پیدا کنم:
-عزیزم، ما هم بازی شدیم اما اجازه دادیم قلبمون هم وارد بازی شه، همراه با رشد علاقه‌ی شخصیت های خیالی شخصیت واقعی خودمون غرق عشق حقیقی شد ، اشتباه از خودمون بود که گذاشتیم حس هامون پیشروی کنن، حالا باید تاوانِ این اشتباه شیرین رو بدیم و سختی هاش و به جون بخریم.
از جام بلند شدم و بطری آبجوش رو که هر از چند گاهی بالا می برد و می خورد و حس می کردم داره از طریقش آرامش می گیره رو با عصبانیت از دستش بیرون کشیدم و پرت کردم و فریادم بلند شد:
-همین الانش هم کلی ادم هستند که ما رو کنار هم دوست دارن و حتی رابطه امون رو حدس می‌زنن چرا نباید علنیش کنیم؟
باز هم هیچ واکنشی نداشت ، برای همین هم منبع ارامشش و قطع کردم، نمی خواستم تنها کسی باشم که اعصابش به اخر خط رسیده، این ارامش بیش از اندازه اش برام موقعیت رو ازار دهنده تر می کرد، این بی خیالیش وقتی من داشتم از فکر و خیال جون میدادم، آتیشم می‌زد.
با همون بی تفاوتی همیشگیش قیافه ی درهم و اعصاب نا ارومم و ندید گرفت و از نزدیکی که بهش داشتم استفاده کرد، دستاش و دور گردنم حلقه کرد و با لبخند نرمی لب زد:
-عشقم، حتی اون آدم ها هم نمی تونن تشخیص بدن رابطه ی ما یه دوستی نزدیکه یا فن سرویسی که برای تبلیغ سریال بوی لاومون انجام می‌دیم، برای همین که تا الان مورد انتقاد شدید یا حتی طرد شدن قرار نگرفتیم.
می تونستم حس کنم که رگ گردنم بیرون زده، دستش رو با تمام قدرت گرفتم و از دورم برداشتمش و با لحنی توپنده گفتم:
-خستم از محبت های فیزیکیت که دیگه صداقت و توشون حس نمی کنم، متنفرم از عشقم و عزیزم صدا شدنی که انگار عادت و هیچ حسی توشون نیست، چندشم میشه از دیدن گل هایی که برای خوشحال کردنم میاری ولی وقتی دارم تو صورتت داد می زنم که خوشحالی تو وجودم مرده سعی می کنی قانعم کنی که در اشتباهم.
مینهو لبخندی زد و گفت:
-ما پنج ساله که تو رابطه ایم خب معلومه اون شوق روز های اول تو وجودم زنده نیست شاید مثل بار های اول موقع لمست بهم هیجان ترن هوایی سوار شدن و نده و فقط یه حس خوب ساده و آشنا باشه، شاید مثل اوایل از عزیزم صدا زدنت دلم غنج نره و ذوق نکنم از این که می تونم این شکلی صدات کنم، ولی خوشحالم که یکی و دارم که لب هام بدون یه لحظه شک و فکر این طوری صداش می زنن، شاید مثل قبلا ها برای کادو دادن بهت وسواسی نشم چون دیگه قلقت و بلدم و میدونم چی به دلت میشینه، ولی فلیکس این که برام عادت بشی این معنی نیست که برام تکراری هم شدی!
نمی خواستم صورتش و ببینم این که با لبخند این حرف ها رو بزنه ولی من هنوز اخم بین ابروهام گره خورده باشه آزارم می داد ما حال روحی متفاوتی داشتیم، پس بغلش کردم و سرم و روی شونه اش گذاشتم تا چهره اش از جلوی چشمم محو بشه، آروم زیر گوشش زمزمه کردم:
-ولی این که رنگ عشقت به خوش رنگی گذشته ها نیست ، قلبم و ازار میده، حس می‌کنم آتشفشان عشقمون الان شده یه شعله ای که به سختی داره سعی می کنه روشن بمونه.
مینهو دستش رو داخل پشت موهام کرد و نوازش گونه دست هاش به حرکت در اومدند و صدای راسخ و مطمئنش هم داشت قلبم رو نوازش می‌داد:
-احساس من بهت یه قهوه ی داغ نیست که اگر سرد بشه از دهن بیفته و لذت قبل رو نداشته باشه، حس من بهت مثل شرابی که هر چه قدر از طول عمرش بگذره، جا افتاده تر و خوش طعم تر میشه.
از پنهان شدن دست برداشتم دستم و دور صورتش گذاشتم و به چشم هاش مستقیم زل زدم:
-به نظرت من نابالغ و بچه ام؟
مینهو لبخند کجی زد و صورتش و نزدیک کرد تا بینیش رو به بینیم بماله ؛ همون طور که پیشونی هامون بهم چسبیده بود گفت:
-عاشق ها حریصن و ازادی طلب تو عشق ورزیدن، حق داری بخوای تو ملا عام حسات و بروز بدی ملاحظه کار نباشی ترس از لو رفتن نداشته باشی و بتونی بگی قلبم و به دست اوردی و رقیب هات و کنار بزنی.
خندم گرفته بود یه جورایی بین دلداری دادنم داشت خود تعریفی می کرد و همین رو به روش اوردم:
-داری می گی خواهان زیاد داری؟
مینهو خنده اش جمع شد و بالاخره فهمیدم نگرانی اصلیش چیه:
-همینش ترسناکه! این که طرفداری زیاد تری دارم و نسبت به تو معروف ترم، اگه یکی محبوب تر باشه و بیش تر پرستیده بشه میشه یه بت که هیچ کار خطایی ازش سر نباید بزنه، کسایی که هموفوبن می خوان تو رو محکوم کنن به اغوا کردن من و از من ناامید بشن که دیگه الگوی مناسبی نیستم و بیش تر تو مورد حمله قرار می گیری تا من، نمی خوام به خاطر کسایی که هواخواه من خودشون و میدونن ولی حال و هوای دلم و نمی‌فهمن، دل تو بشکنه!
من همیشه فکر می کردم چون از محبوبیت و معروفیت بیش تری نسبت به من برخورداره، ترسش از زمین خوردنِ، کسایی که خیلی تو اوج باشن حتی از نگاه کردن به پایین و تصور عقب گرد کردن هم می ترسن چه برسه به زمین خوردن و رسیدن به کف.
نمی دونستم سقوط خودش ترس بزرگش نیست بلکه سنگسار شدن من توسط نظر های مخرب و ازار دهنده ی مردم که وحشت زده اش کرده‌.
با فهمیدن این حقیقت ، سیل خشمی که تو وجودم به پا شده بود تبدیل شد به موج های اروم و یک نواخت اطمینان....
این بار من بودم که دستم و دور گردنش حلقه کردم سرش رو وادار به پایین اومدن کردم و بوسه ای روی پیشونیش نشوندم و عقب کشیدم:
-حرفات از اون دسته گل، خوشگل تر و دلربا ترن از اولش باید ترس واقعیت و می گفتی.
مینهو دقیقا گوشه ی لبم رو بوسید و از خودش اجتناب کرد:
-میدونی که یکم بیان احساسم برام سخته، مثل تو انقدر راحت نمی تونم حسای درونیم و داد بزنم و خودم و تخلیه کنم.
لبخند پر از رضایتی زدم و گفتم:
-پس باید اینم یادت بدم که وقتی یه چیز و می خوای طفره نری‌، داشتم به این که مستقیم لبم رو نبوسیده بود تیکه می‌نداختم.
اما قبل این که شیطنتی به خرج بدم متوجه شدم گوشیم بس وقفه و قطار وار داره اعلام پیام می‌فرسته، از جیبم درش اوردم و وقتی روش کلیک کردم، شصت تا عکس از شماره ای ناشناس برام فرستاده شده بود.
عکس لحظه به لحظه ی همین اوقاتمون بود...
مینهو شوک درونیم و حس کرد گوشی رو پرتاب کرد، سر افتاده ام رو با چسبوندن انگش اشاره اش به چونه ام بالا اورد و گفت:
-خب مثل این که جدال ها و ترس های درونیمون برای اشکار شدن حسمون تموم شده چون بالاخره رابطه امون لو رفت.
با چشم هایی غمگین لب زدم :
-ولی تو نمی خواستی....
مینهو دستش و دور کمرم گذاشت و تنش و به تنم با هل دادنی یواش چسبوند:
-منم مثل تو دلم می خواد ازادانه عاشقی کنم، از حسام حرف بزنم و از شک بقیه نترسم، منم مثل تو دلم نمی‌خواد کلیپ های حسادتم نسبت به بازیگر تازه کاری که باهاش همراه بودم بین فن ها بچرخه و حدس بزنن باهم تو رابطه ایم یا نه، اگر رابطمون آشکار باشه نیاز به حرص خوردن و خودخوری نیست می تونم راحت بگم تنها کسی که حق داره با نگاهش سنایشت کنه خودمم!
لبخند روی لب هام کهکشانی از حس های خوب که ستاره های ذوق رو تو وحودم روشن می کردند بود:
-پس بیا باهم به ترس هات غلبه کنیم و قوی باشیم!
این که بی ترس از کسی که زیر نظرمون داشت و آماده ی عکس گرفتن های لحظه ای ازمون بود، لب هاش و بی پروا روی لب هام چسبونده بود برام موافقتی مبنی بر این بود که قراره روز های سخت پیش رومون رو با شجاعت پشت سر بزاریم.

Oneshot , imagine,Diaries , scenario Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon