Gerbera

622 26 12
                                    

ژربراژانر: عاشقانه، معماییکاپل: چانگجینخلاصه: هیونجین فکر می کنه وارد یه سایت دوست یابی ساده شده اما با گذشت زمان متوجه میشه کاربرای این وب سایت تو خطرن و اگر قانون سایت و جدی نگیری، جونشون به خطر می‌افته پس فرار می کنه تا به مخفی گاهش بره غافل از...

Ups! Gambar ini tidak mengikuti Pedoman Konten kami. Untuk melanjutkan publikasi, hapuslah gambar ini atau unggah gambar lain.

ژربرا
ژانر: عاشقانه، معمایی
کاپل: چانگجین
خلاصه: هیونجین فکر می کنه وارد یه سایت دوست یابی ساده شده اما با گذشت زمان متوجه میشه کاربرای این وب سایت تو خطرن و اگر قانون سایت و جدی نگیری، جونشون به خطر می‌افته پس فرار می کنه تا به مخفی گاهش بره غافل از این که.....





درد از مچ پام شروع می شد و بعد توی رون هام پخش می شد با این که پاهام نای تحرک بیش تر نداشتند و به التماس افتاده بودند بی توجه بهشون بیش تر رکاب می زدم و به دوچرخه ام سرعت می دادم...
این در حال حرکت بودن باعث میشد ترسی که مثل هزار پا می موند و هر کدوم از پاهاش تو قسمتی از بدنم رد و پای ترس و به جا میزاشت، کم تر به وجودم رخنه کنه...
این روز ها شبیه یه متوهمی شده بودم که از سایه های فرضی فرار می کنه و توهمش داره کل روح و روانش و می بلعه....
ارامشم زیر دندون های بی رحم سرنوشت جوییده شده و به ناکجا اباد تف شده بود...
و حالا من به هر راهی سرک میکشیدم تا بتونم ردی از تفاله ی ارامشم پیدا کنم و بازیافتش کنم و زندگیم و از سر بگیرم به این نوسازی نیاز داشتم...
عرق از روی پیشونیم حرکت می کرد و تا سمت چونه ام مسیرش و ادامه می داد.
از نفس افتاده بودم و دیگه جونی تو بدنم برام نمونده بود، اما باید ادامه می دادم تا اون سایه ها ادامه‌ی زندگیم و ازم نگیرن...
بالاخره به تونلی رسیدم که مخفی گاهمون زیرش ساخته شده بود....
چراغ دوچرخم روشن بود و باعث میشد تو اون تاریکی راه گم نکنم...
معمولا کسی مسیرش به این تونل جلبک بسته و خاک گرفته نمی خورد، اگر هم راهش به اون جا می افتاد فقط ازش می گذشت، کسی خبر نداشت اگه در پوش فلزی چاهی که روی زمین هست رو کنار بزنن، می تونن از نردبون جا ساز شده پایین برن و بعد هم قراره با یه اتاقک مخفی رو به رو شن.
دوچرخه ام و یه گوشه رها کردم و همون طور که با احتیاط اطرافم و وارسی می کردم دستام و ققل نرده ها کردم با کمی زور از جا کنده شدن، با نهایت سرعت پام روی یکی از ردیف های نردبون جا ساز کردم و حواسمم بود که قبل پایین رفتن در پوش رو دوباره سر جاش بزارم تا همه چی طبیعی و دست نخورده جلوه کنه...
به جای پایین رفتن از پلکان نرده فقط پایین پریدم میدونستم ارتفاع آن چنانی در انتظارم نیست...
این چاه فاضلاب نبود که بخواد بوی بدی داشته باشه فقط زمین و برای ساخت این قسمت مخفی حفاری کرده بودن با این حال همیشه بوی نم میداد و این بو تو اعماق زمین طبیعی بود.
کلید همیشه دور گردنم بود، منتها توی لباسم پنهانش می کردم و فقط یه زنجیر ساده دیده میشد...
فوری از گردنم بازش کردم تا بتونم در و باز کنم...
فضا زیادی تاریک بود اما چشم های من دیگه به این تاریکی عادت داشت، مثل جغدی شده بودم که بیناییش توی ظلمات بهتر هم کار می کنه، سیستم بدنم با این‌ وضعیت خودش رو تطابق داده بود.
در اهنی که برای این مخفی گاه زده بودن یکی از دلایلش این بود که اگر از چوب استفاده می کردن ممکن بود نم از بین ببرتش یا موریانه به جونش بیفته... فایده این در خلاصه میشد تو این که موجودات چندشی مثل موش یا حشراتی مثل سوسک رو از اتاقک دور کنه، تازه باعث میشد حتی اگه یه غریبه کشف کنه این مخفی گاه و با در بسته رو به رو شه.
کلید و توی قفلی چرخوندم و در باز شد،  قبل این که نیم چرخی بزنم برای بستنش چیزی توی تاریکی توجهم و جلب کرد  طبق عادتم که موقع دقت به خرج دادن چشم ریز می کردم، رفتار کردم، با دیدن چشم های قرمزی که تو تاریکی برق می زد، کم مونده بود اشکم در بیاد.
نفس کشیدن رو فراموش کردم نا مرتب دم و بازدم می کردم، دو قدم عقب رفتم تا راه رفته رو برگردم اما دستام از پشت گرفته شد، نفس های یه نفر و حس می کردم که توی گردنم پخش می شد نا خودآگاه شونه ام و به سرم  نزدیک کردم...
طرف انگار حتی با یه دستم می تونست جفت دستای من رو قفل و بی حرکت کنه، دست ازادش رو روی شونه ام گذاشت و پایینش داد، وقتی مسیرش باز شد زیر گوشم لب زد:
-قوانین سایت ژربرا رو نباید دور بزنی!
وقتی ترسیده باشی به هر دروغی که بتونه نجاتت بده متوسل میشی حتی اگه بدونی غیر قابل باوره باز هم تیری تو تاریکی رها می کنی که شاید شانست بگیره و بتونه دنیای تیره و تار شده ات و روشن کنه و نجاتت بده، منم لب باز کردم به دروغ بافتن:
-من هیچ قانونی و دور نزدم!
دست طرف هم از شونه ام برداشته شد هم از دور مچ دستام.
حالا که ازاد شدم مغزم هم داشت به آزادی فکر می کرد.
وقتی داشتم تجزیه تحلیل می کردم که سرعت کافی برای چرخیدن و رد شدن از کنارش و رسیدن به خروجی دارم یا نه، همون صاحب چشم های قرمز که در اصل به خاطر ماسک روی صورتش بود، از جا بلند شد و با قدم هایی خرامان و اهسته شروع کرد به نزدیک شدن بهم...
نمیدونم چرا اما انگار مسخ دیدنش شده بودم نمی‌تونستم بدنم و برای فرار حرکت بدم فقط‌ چشم هام قفل شد روی حالت حرکت کردنش، وقتی به یک قدمیم رسید سر جاش وایستاد و همون لحظه منم حس کردم قلبم  ایستاده.
انگشت های استخونی و کشیده اش رو سمت ماسکش برد و با یه حرکت از رو صورتش اون رو کند، با دیدن صورتش نفسم بریده شد، حرکت عرق سرد رو پشت کمرم حس می کردم.
کلماتی مثل متحیر و ناباور و شگفت زده و حیرت زده برای توصیف من کافی نبودن نیاز داشتم به ساخت  لغتی فرای اون ها مخصوص تعریف حال الانم !
اون صورت آشنا، اون صورت رو هیچ وقت نمی تونستم فراموش کنم و به هیچ عنوان فکر نمی کردم باز بتونم ببینمش.
لبخندی بهم زد و صداش مثل همیشه شبیه تار های گیتاری بود که با نهایت مهارت نوازش میشن و صدایی نرم و آروم که با روح و روان بازی می کنه تولید می کنن، تن صداش همیشه آروم و آرامش بخش بود، با این که صدای بمی داشت اما همیشه شمرده و با صدای زیری حرف می زد این ولوم پایین صداش باعث میشد گوش هات و تیز کنی و دقت به خرج بدی برای فهمیدن حرف هاش این مدل حرف زدن هم قطعا یکی از شگرد هاش برای بیش تر توجه جلب کردن بود، اون آدم تشنه ی دیده شدن و جذب کردن هر چی نگاه روی‌خودش بود.
با صدایی جادوییش خطاب قرارم داد:
-هنوزم تعهد سرت نمیشه!
آب دهنم و قورت دادم و از نگاه خیره اش به گلوم مشخص بود متوجه این قضیه شده.
لبخندش عمیق تر شد:
-میدونی ژربرا چیه؟
سرم و تند تند تکون دادم:
-یه نوع گل...
عادت همیشگیش انگار روش مونده بود چون مثل قدیم ها برای تشویقم دستش رو سمت موهام برد و نوازشم کرد.
لب هام و گاز گرفتم دیگه مثل قبلا نمی‌تونستم از این که هر وقت قصد تشویق کردنم و دارع دستش و روی سرم می کشه، حس خوبی بگیرم.
لب هاش بیش تر کش اومدم و با لبخند عمیق تری پرسید:
-حالا معنی این گل و میدونی؟
سرم و به چپ و راست تکون دادم تا هم با این کار دستش و پس بزنم هم ندونستنم‌ و نشون بدم.
دستش از سرم جدا شد و اون انگشت های فریبنده به جای نوازش من و بازی دادن احساساتم، توی جیبش اسیر شدن:
-این گل و وقتی می خوای به کسی وفاداریت رو‌ نشون بدی بهش میدی.
با نگاهی خشک و سرد که باعث میشد رعشه توی تنم بشینه بهم زل زد:
-اولین قانون سایت چیه؟
لب های ترک خورده ام رو تر کردم:
-خیانت ممنوع وفادار باشید.
سری تکون داد، درست تو لحظه ای که حس می کردم قراره زیر نگاه برنده اش قلبم از استرس پاره پاره شه، نگاهش و به پشت سرم دوخت و چند باری دستش رو تکون داد.
حس کردم دیگه سد پشت سرم خالی شده انگار به طرف دستور رفتن داده بود، با این که باید از کم شدن ادم هایی که اسیرم کرده بودن خوشحال می‌شدم اما استرس بیش تری تو وجودم قلیان پیدا کرد چون به خوبی میدونستم تنها بودن با این آدم فقط به ضرر منِ !
به زور داشتم خودم رو کنترل می کردم که مثل بچه ها روی زمین نشینم و تا جون تو بدنم دارم و تا مرز بی حال شدن گریه نکنم.
دستم رو بدون اجازه گرفت و انگار که قلاده ی سگ تو دستاش باشه فقط من رو سمت مسیری که دلش می خواست کشوند، مجبورم کرد روی کاناپه بزرگی که وسط اتاقک مخفی قرار داشت بشینم، خودش هم کنارم نشست، سنگینی وزن دو نفر باعث شد اون مبل زوار در رفته صداش در بیاد.
یکم خودم  و کنار کشیدم تا ازش فاصله داشته باشم و لبخند مصنوعی که ترس توش مشخص بود بهش زدم.
خودش رو سمت من کشید که باعث شد توی خودم مچاله شم و چشمام رو از وحشت ببندم، اما وقتی حس کردم فقط شونه ام سبک تر شده چشم باز کردم، فقط کوله ام رو برداشته بود.
بازش کرد و تبلتم رو بیرون کشید، متعجب به رفتاراش نگاه می کردم و زیر نظرش داشتم.
فقط با یک بار تلاش تونست رمزم رو بزنه و قبل رو باز کنه، نیشخندی روی لبش نشست:
-چرا تاریخ تولد من هنوز پسوردت!
طبق عادت عوض نشدیم وقتی می خواستم دروغ بگم پشت دستم و می خاروندم ،بدون این که دست از خاروندن خودم بردارم جوابش رو دادم:
-فقط طبق عادت دلیل خاصی پشتش نی!
دستم رو بلند کرد و روی پام نشوند:
-هنوز وقتی داری دروغ می گی این کار و می کنی!
چشم هام و با خشم بستم این که انقدر من رو می‌شناخت برام برعکس گذشته دلنشین نبود بلکه آزاردهنده بود.
انگار کارش با تبلت انجام شد که صفحه اش رو سمت من چرخوند، با دیدن سایت ژربرا، ابرویی بالا انداختم:
-خب که چی!
با انگشت به تعداد کاربرها اشاره کرد:
-بلند بخونش!
کاری که خواست رو انجام دادم:
-سی صد نفر!
لبخند کجی روی لبش نشست و با لحن مرموزی پرسید:
-به نظرت چند نفرشون زنده ان!
چشم هام از حدقه داشت در می اومد ، حس ناخوشایدنی که داشتم از حالت صورتم کاملا خوانا بود، با بینی چین خورده گفتم:
-چرا این سوال ترسناک رو می پرسی!
تبلت رو خاموش کرد و روی پاش گذاشت، واقعا لبخنداش برام حس منفی داشت ولی انگار قصد نداشت به لب هاش استراحت بده و قرار بود مدام نیشاش باز بمونه:
-اگر بفهمی جسمشون هنوز زنده است ترست کم تر میشه؟
نفسم و با حرص بیرون فرستادم و حرف دلم و زد:
-از حرفات سر در نمیارم چانگبین، نمی فهمم چرا بعد چهار سال جلوم سبز شدی ربطت به اون سایت غیر عادی رو متوجه نمیشم...
چانگبین به دسته ی مبل تکون داد تا با این تغییر مدل نشستن، راحت تر صورتم رو ببینه بدون مقدمه شروع به حرف زدن کرد:
-من ادمین اصلی اون سایتم، میدونی روزانه کلی درخواست عضویت برام میاد منتها هر کسی نمی تونه از آزمون ورودی موفق بیرون بیاد و جوین شه...
با این حرفش یاد تستی که برای ورود داده بودم افتادم، باید به بیست تا سوالی که عجیب به نظر می رسید اما در اصل درونت رو روان‌کاوی می کرد و هوشمندانه طراحی شده بودن جواب میدادی!
با جمله ای کوتاه جوابش رو دادم:
-آزمون و یادمه!
چانگبین به سوال به سوال پرسیدن و جواب گرفتن علاقه داشت چون این کار باعث می شد حس برتری پیدا کنه این که خودش طرف بازجو کننده باشه باعث میشد حس قدرت بهش دست بده.
همین منوالش رو ادامه داد:
-میدونی چرا اون سوال ها طراحی شدن؟
شونه ای بالا انداختم و سطحی ترین و نزدیک ترین جوابی که به ذهنم میرسد رو بهش دادم:
-بیش تر راجب تعهد بود می خواستی فقط متعهد هایی که اعتبار سایت دوست یابیت رو حفظ کنن وارد بشن؟
دست هاش رو روی پاش کوبید با این که ضربه رو رون های اون نوش جان کردند ولی من از جام پریدم، پوزخندی به ترسیدنم زد و گفت:
-اون تست ذات خیانت کار داشتن، فقط دو دسته می تونن پاس کننش کسایی که یه خیانت کار واقعین و میدونن باید چه جوابی بدن که عکس خودشون باشه، کسایی که واقعا ذات پاک و صافی دارن، آدمای سطحی که تکلیفشون با خودشون مشخص نیست نمی تونن ازش بگذرن.
ابروهام به هم نزدیک شدن:
-اگر هر دو طرف قبول میشن فایده وجود اون ازمون چیه ؟
انگشتش  رو سمت گونه ام برد و کمی نوازشش کرد حتی جرعت نداشتم نگاهم و بچرخونم و به دستی که روی صورتم پیاده روی می کرد نگاه کنم،می تونستم حدس بزنم رنگ صورتم پریده، واقعا از درون داشتم یخ می زدم.
صدای عمیق و آرومش باعث شد جدی تنم بلرزه:
-هدف پیدا کردن خیانت کار های اصیل و واقعی مثل توعه!
این حرفش به مذاقم خوش نیومد شدیدا با این طوری خطاب شدنم مخالف بودم اصولا وقتی به چیزی که واقعیت نیست متهم میشی و با چیزی که حقیقتت نیست تعریفت می کنن طبیع هستش که خشمگین شی، رگه های عصبانیتم باعث شد ترسم کنار بره، با صورتی حق به جانب فریاد کشیدم:
-من هیچ خیانتی به تو نکردم! حق نداری خیانت کار صدام بزنی...
چانگبین یه خصوصتی  داشت و اونم این بود که طبق عادتی که به خودش داده بود حتی موقع عصبانیت صداش بلند نمیشد و با همون تن آرومش حرف می زد منتها صداش به قدری خش دار می شد که ترجیح میدادی همون فریاد و بشنوی تا این صدای ارو‌م و خش دار که رو وجودت خش مینداخت و قلبت و از استرس می تراشید....
با همون  سبک صدای رعب اورش بهم طعنه زد:
-این که وقتی با من تو رابطه بودی قلبت برای یکی دیگه لرزید و نگاهت روی کس دیگه ای می‌چرخید و جذب یکی که من نبودم شدی، این خودش خیانت!
با این که کمی حرفش رنگ و بوی حقیقت داشت ولی باز هم صد در صدی قبولش نداشتم به نظرم حتی چیزی که حقیقت جلوه داده می شد می تونست حفره هایی داشته باشه که  میشه با جنبه ها ی دیگه ای که اون حقیقت و نقض کنه پرش کرد‌.
من جور دیگه ای به این قضیه نگاه می کردم پس برای دفاع از خودم توضیح دادم نگرشم به این قضیه رو:
-من که همزمان با جفتتون رابطه نداشتم، من با این که میدونستم کراشم یه طرفه نیست باز هم هیچ چراغ مثبتی بهش نشون ندادم، چه طوری با این حساب تهش خیانت کار به حساب میام؟
چانگبین از جاش بلند شد و چونه ام رو با خشونت گرفت و سرم رو بالا برد و مجبورم کرد به چشم های وحشیش خیره بشم، با لحنی گزنده ازم پرسید:
-این تظاهر به بی گناهیم یه استعداده ها، اگر دوستم نداشتی نباید به بازی می گرفتیم اصلا چرا باهام وارد رابطه شدی؟
دستش رو  با خشونت کنار زدم، روی مبل ایستادم تا قدم ازش بلند تر باشه و این بار من باشم که از بالا نگاهش می کنم و با حرفم می کوبمش:
-دوستت داشتم اون زمانی که بهت جواب مثبت دادم تو قلبم جا داشتی، تو اون مدتی که باهات بودم تمام محبتی که نسبت بهت داشتم و خرجت کردم، اما نمیدونم انگار عشقم بهت مثل یه ساعت شنی می‌موند که به محض تو رابطه رفتن برعکس شد، کم کم نشتی کرد و به خودم اومدم دیدم قلبم تهی از علاقه بهت شده، تمام عشقم بهت فروکش کرده و من موندم و یه قلب خالی، دیگه لمس دست هات هیجان زده ام نمی کرد دیگه قبل خواب اخرین تصویری که  تصورش می کردم و پشت پشت پلکای بستم میدیدمش تو نبودی، دیگه حرف زدن باهات اولین الویت زندگیم نبود صدات مثل خاص ترین اهنگ دنیا نبود چشم هات قشنگ ترین تابلویی که تو زندگیم دیدم به نظر نمی‌رسید، همه چی یهو خنثی شد واسم و بی حسی مطلق تنها حسی بود که می تونستم بهت داشته باشم.
رگ های بیرون زده ی پیشونی چانگیین رو به راحتی می تونستم ببینم، همیشه وقتی می‌خواست بغضش رو قورت بده و خودخوری می کرد، رگ های بدنش شورش می کردن برای لو دادن حال خرابش که سعی داره پنهونش کنه.
دست هاش و نا امیدانه روی ساعد دستم نگه داشت و با چشم هایی خسته و صدایی خفه گفت:
-عشق تاریخ انقضا نداره، اگه اون عشقت بهم واقعی بود، این طوری راحت تموم نمیشد... اگر من کسی بودم که واقعا بهش علاقه داشتی هیچ نفر دومی نمی تونست وسوسه ات کنه! عشق حقیقی دنیات و خلاصه می کنه تو یه نفر!  هنوزم ادعا داری دوستم داشتی؟
این همون چانگبین شکسته ی قدیم بود، با گذشت این همه سال هنوز مثل روزی که باهاش کات کرده بودم شکسته و اسیب پذیر به نظر می رسید شبیه پرنده زخمی بود که نیاز داشت کسی به آغوش بکشتش و بال زخمیش رو براش پانسمان کنه تا بتونه مثل روز های گذشته با روحی ازاد اوج بگیره و به پرواز در بیاد، به کسی نیاز داشت که  از زمین گیر شدنش جلوگیری کنه!
طبق حرف هاش فهمیدم که شایعاتی که می گفتند سایت ژربرا مثل بازی می مونه که اگر توش گیم اور شی تو زندگی واقعیم میمیری، حقیقته!
فهمیدم که هر کسی که طبق قانون عمل نمی کرد از بازی زندگی حذفش می کردند.
و اون کسی که این بازی مرگ اور رو کنترل می‌کرد الان جلوم قرار داشت و من هم شکست خورده ی این بازی بودم، که طبیعتا قرار بود به دستش حذف بشم، باید مثل چند دقیقه ی قبلم از ترس به خودم می لرزیدم، پس چرا چشم هام داشت همون ادم بی گناه قدیمی رو توی این ادم جدیده گناهکار می دید؟ چرا دست هام  برای بغل کردنش بی اراده سمتش کشیده میشدند؟
دستام و دور گردنش حلقه کردم لب هام خنده ام طعمی تلخ تر از شکلات های نود و نه درصد رو از خودش بروز میدادو لب هامم قصد داشتن حقیقت تلخی رو به زبون بیارن:
-کی می تونه این معیار و تعیین کنه که اگر عشقم تموم شه عشق نیست؟ اگر  گلی پژمرده شه یعنی اون گل، تقلبی بوده؟ اگر عشق من و بخوای یه گلدون تصور کنی تو زمانی که تو براش حکم اکسیژن و خاک و نور و داشتی تو بهترین حالت خودش می درخشید و شکوفه میداد، اما تو یه زمانی دیگه تو اون منبع تغذیه اش نبودی نمی تونستی روح و جسمش و شارژ کنی مشکل از تو نبود طبعیت اون گلدون تغییر کرده بود سلیقه اش عوض شد افکارش تغییر کرد ما ادما مدام در حال تغییریم، من وقتی باهات قرار می زاشتم یه بچه ی دبیرستانی بودم اما وقتی سنم از بیست گذشت معیار هام برای ادم مورد علاقه ام و ادمی که باهاش سازش دارم و باعث میشه قلبم به بازی گرفته شه تغییر کرد و اون استایل مورد علاقم و توی شاگردم که پیشم ساز یاد می گرفت پیدا کردم...
چانگبین دست های من رو از دور گردنش باز کرد:
-داری میگی یه روزایی هم بود که واقعا دوستم داشتی؟ جناب هیونجین تو همیشه خوش زبون بودی حالا که از جونت ترسیدی دروغ تحویلم نده، در هر صورت قرار نیست جسمت و بکشم من قاتل روح و روانم مثل خودت!
با وجود این که با پس زدن دست هام بهم فهمونده بود علاقه ای به این که من لمسش کنم نداره، مقاومت به خرج دادم و صورتش و با دست هام قاب گرفتم و پیشونیم رو به پیشونیش چسبوندم، نفس هاش توی صورتم پخش می شد، لبخندی زدم و قبل این که من و از خودش دور کنه گفتم:
-اون زمان ها واقعا از ته دل دوستت داشتم، همه عشق ها که تا ابد دووم نمیارن، بعضی هاشون کم رنگ میشن و پاک میشن ، ولی چون عشقم پایانی داشت دلیل نمیشه که اون لحظه هایی که عشقم بهت پررنگ بود حقیقی نباشن، حسی که اون موقع بهت داشتم واقعی بود.
چانگبین نگاه پرنده ای رو داشت که تو قفس افتاده اما از این زندانی شدن ناراحت به نظر نمیرسه و داره خودش رو به اون قفس عادت میده و به چشم مکانی امن نگاهش می کنه نه چیزی که باید ازش فرار کنه و از بندش ازاد شه، این نوع نگاهش نشون میداد حرف هام کینه اش رو داره قل و زنجیر می کنه.
چند سال پیش بهم اجازه ی هیچ حرف زدنی نداد.
روزی که بهش گفتم از کس دیگه ای خوشم میاد و نمی خوام وقتی جسمم پیشش قلب و فکرم پیش کس دیگه ای باشه بدون پرسیدن هیچ سوالی فقط بهم پشت کرد و ازم دور شد، انقدر دور که از اون روز دیگه حتی نقطه ای ازش هم نمی تونستم تو زندگیم ببینم اون رفت و جوری رد و پای پشت سرش رو پاک کرد که دیگه پیدا نشه، از خونه تا اکانت ها و شماره اش هم پشت سرش دور انداخت و بلیط یه طرفه ای برای ترک من گرفت که هیچ راه برگشتی نباشه.
بهش حق میدادم دلشکسته باشه و بخواد انقدر ازم فاصله بگیره که دیگه دستم بهش نرسه و نتونم قلبش رو تو مشتم با این بی مهر شدنم فشار بدم و مچاله کنم.
چانگبین چنگی به گردنم زد و رنگ نگاهش دوباره طیف خشونت رو به خودش گرفت، انگار با فشردن انگشت هاش به پوست گردنم و سفت چسبوندن سرم به پیشونیش می تونست اطمینان پیدا کنه که قصد فرار ندارم و تا اخر به حرف هاش گوش میدم:
-تو که دل ازم بریدی چرا دل از خاطرات نبریدی و هنوز رمز گوشیت به من مربوطه؟
نیازی به طفره رفتن نبود برای همین  صادقانه جوابش رو دادم:
-حتی اگر دیگه حسی بهت نداشتم حس روزهای خوبی که کنارت داشتم توی ذهنم حک شده بود، با این که قلبم باهات نبود ولی قلبم یادش بود اون روز های لذت بخشی که باهات داشت رو، ذهنم تمامی خاطرات خوب رو ثانیه به ثانیه یادش می اومد، ما رابطه ی قشنگی رو باهم داشتیم شاید گاهی دعوا  وجود داشت مثل تمام زوج های این دنیا، اما  حس های خوبش بیش تر بود، من گذشته ام رو دور نمیندازم تو بخشی از زندگی من و خاطراتم و هویتم هستی... من با بودن با تو یاد گرفتم چه شریکی رو برای زندگیم می خوام و باید تو رابطه چه طوری رفتار کنم و چه انتظاری از طرف مقابل داشته باشم...  تو بخشی از گذشتمی که دلیلی نمی بینم بخوام فراموشش کنم یا پاکش کنم، تیکه ای از سرنوشت و زندگیم بودی که بهش افتخارم می کنم من تونستم به رابطه ساام باهات داشته باشم حتی با این که پایان خوشی نداشت ولی این قضیه چیزی از ارزشش کم نمی کنه... این رمز و گذاشتم تا مدام بهم یاد اوری شه چی بودم و چی شدم.
چانگبین بالاخره بی خیال فشار وارد کردن به گردن من شد، سرش رو بین دست هاش گرفت و نالید:
-اون شاگردت ناراحت نمیشه ببینه هنوز به یادمی؟
روی دسته ی مبل نشستم دیگه نیازی نبود از بالا نگاهش کنم الان هم سطح بودیم و حس مشابهی داشتیم، حسی شبیه باز کردن صندوقچه خاطرات خاک خورده ای که یه گوشه ب اتاقت قایم کردی...
لبخند محوی زدم:
-من باهاش وارد رابطه نشدم، بودن با اون باعث می شد مدام یادم بیاد اون جایگذین تو برای من، اون کسی که با دیدنش فهمیدم تو معیار مورد علاقه ی منِ الان نیستی! ممکن بود بخوام مقایسه اتون کنم تا ببینم چی تو وجود اون هست که تو وجود تو نبود و باعث شد توجهم رو جلب کنه! نمی خواستم بهش آسیب بزنم و بشه سنبلی از تغییر علایق من که مدام می خوام مثل یه مسئله ریاضی برسیش کنم، تا با رسیدن به جواب هویت خودم بیش تر اشنا شم، نمی خواستم به یه نفر دیگه آسیب بزنم می خواستم تو اخرین نفری باشی که دلش به خاطرم شکسته!
چانگبین یه عادت بچگونه و کمی معصومانه داشت، هر وقت که عمیقاً ناراحت میشد، روی زمین می نشست و زانوهاش رو بغل می کرد و سرش رو روی زانوش میزاشت، الان هم وقتی دید من هم دیگه ایستاده نیستم، دقیقا همین حالت رو به خودش گرفت، مجبور بود کمی مردمک چشمش رو برای دیدنم بالا بیاره با نگاهی سنگین و قلبی سنگین تر بهم خیره شد و گفت:
-این نامردی کسی که بهش ظلم شد من بودم کسی که یه خواب راحت نمی تونست داشته باشه من بودم اما الان یه ظالمی ام که کابوس شب های بقیه است
اون وقت تویی که روحم و خرد کردی و خواب و از چشمام گرفتی شدی مظلوم قضیه که ادعا داره آدم درستی بوده و تنها غلط این ماجرا آدمیم که من بهش تبدیل شدم اما کسی که من و به این روز انداختی خودن بودی و الان تو جهنمی گیر کردی که خودت جرقه ی شعله ور شدنش و زدی! تو دلیل این هستی که این جهنم و به پا کردم من اون تیمارستان و ساختم برای مجازات خیانتکاریی مثل تو.
کلافه نفسم رو بیرون دادم بعد اون همه توجیح و توضیح هنوز من رو این شکلی خطاب می کرد:
-زندگی ما که به داستان ابر قهرمانی نیست قرار نی حتما یکی نقش شرور باشع و یکی نقش مثبت، ما آدم های عادی، هممون اشتباهات و درستی های خودمون رو داریم، نمیدونم اون بیمارستان قضیه اش چیه اما حس می کنم همون بخش اشتباه زندگیت!
چانگبین پوزخندی زد و چهار زانو نشست، این تغییر ژستش نشون میداد دیگه نمی خواد حالت ناراحتی به خودش بگیره، قیافه  از خود راضیش داد می زد که قراره از چیزی که بهش افتخار می کنه حرف بزنه:
-تو این دنیا شکستن دل کسی جرم نیست و مجازات نداره! چون روح شکسته با قلب دیده نمیشه انگار هیچ قربانی وجود نداره و با نبود قربانی نمیشه به دادگاه رفت، پس من دادگاه خودم و زندان خودم رو ساختم... خیانت کار هایی که تو اون سایت عضو می شدن و به پارنترشون آسیب می زدن، گزارششون رو شریکشون به عنوان کسی که قانون  و شکسته و بهتره از سایت خارج شه تا کس دیگه ای آسیب نبینه بهم داده می‌شد، من هم با پیگیری آدرس آی پی اون ها موقعیتشون رو پیدا می کردم و ....
نزاشتم حرفش رو ادامه بده چون دیگه معماها برام حل شده و تا ته ماجرا رو خونده بودم با قیاقه ای ناباور گفتم:
-همیشه بهم می گفتی تیمارستان بابات بهترین مکان برای این که کسی که ازش کینه داری و توش خاک کنی، معتقد بودی همین که کسی به اون تخت ها بسته شه و تو حصار اون مکان گیر کنه و جسمش تو این دنیا باشه اما عقل و هوشیاریش به لطف قرص ها کم کم تحلیل بره و از این دنیا خارج بشه بد ترین روش کشتن یکی... این که هنوز هویتی تو این دنیا داشته باشی اما خودتم هویت خودت رو گم کنی این که زنده باشی اما زندگی نکنی، به نظرت این بدترین مجازات ممکن بود... تو کاربرای سایتت و می دزدی و اون جا بستری می کنی؟
لبخند عمیقی روی لبش نشست دست هاش رو برای تشویق من روی هم می کوبید اما اون ضربه ها مثل سیلی تو صورت من می خوردند، من با این آدم چی کار کرده بودم ؟
من باعث شدم آدم های زیادی تاوان، عقده ی چانگبین نسبت به مبحث خیانت رو بدن...
باورم نمی شد که انتخاب ساده ی من برای عاشق چه کسی بودن بتونه انقدر این مسئله رو پیچیده کنه و به سادگی این همه آدم رو به خطر بندازه.
چانگبین دست زذن هاش رو تموم کرد و با لب هایی که هنوز خط لبخند داشتن بهم گفت:
-هنوزم مثل گذشته باهوشی و خوب مسائل رو درک می کنی، پس الان می تونی حدس بزنی که قراره خودت هم توی یکی از تخت های اون بیمارستان بقیه زندگیت رو بگذرونی؟
آب دهنم و قورت دادم تند تند از خودم دفاع کردم:
-من قوانین سایت رو دور زدم درست ولی نه برای خیانت فقط به دختری که ازم درخواست کرد جواب رد دادم و اون هم از روی عقده درخواست اخراجم رو داد متاسفانه فقط خیانت می تونست کاربرای سایت و حذف کنه و اون هم گزارشم رو مبنی بر همین داد.
چانگبین ابرویی بالا انداخت:
-پس تو فقط قانون نوشتن گرایشت تو بیوگرافی رو رعایت نکردی؟
تند تند سرم رو تکون دادم....
چانگبین از جا بلند شد خاک نشسته پشت شلوارش رو تکون داد:
-من از قصد ادرس سایت رو برات به عنوان پیام تبلیغاتی اس ام اس کردم، چون معتقد بودم یه خیانت کار واقعی پس تست رو پاس می کنی و بعد هم دل یکی دیگه رو میشکونی و وقتی باهاشی چشمت رو کس دیگه ای هرز میره اون وقت منم می تونم گیرت بندازم و مجازتت کنم.
نیشخندی زدم و از درون خشکیدن تمام ارزوهام و امیدم به زندگی رو می تونستم حس کنم، من توی تله ای گیر کردم که محکومم می کرد به شکار شدن، موجودی که میدونه نفس های اخرش و راهی برای تنفس دوباره نیست فقط تسلیم میشه چون تنها کاری که در توانش هست همین و بس:
-پس این یه نقشه از پیش تغیین شده است و قرار نیست راه فراری باشه؟!
چانگبین لبخند محوی زد:
-من از اون خیانت کار ها می خواستم یا جریمه شکوندن قوانین سایت رو بدن یا در عوض یه دوره ای رو پیش مشاور تیمارستان بگذرونن دوره ای که بتونه بهشون تعهد رو یاد بده، برای همین اسم سایت ژربراست هدف واقعیم یاد دادن وفاداری به بقیه است... من دیگه بیست و شش سالم بچه نیستم که بخوام  از کذشته ی تلخم فیلم جنایی بسازم و از بقیه بخوام تاوان خطای یکی دیگه  و بدن، انقدری عاقل شدم که حرف هات قانعم کنه اما اونقدری دلرحم نشدم که فرصت ترسوندن تو رو از دست بدم، وقتی قبول کردی وارد سایتم شی فقط خواستم یکم به انتقام گذشته و قلب شکستم اذیتت کنم.
واقعا داشتم اشک شوق می ریختم با حیرت گفتم:
-پس اون شایعه های غیب شدن ادم های سایت چی بود؟
چانگبین تک خنده ای کرد:
-فقط از سایت ریموو می شدن... مردم دوست دارن با شایعات ساخت توهمشون داستان سرایی کنن و وقت گذرونی کنن...
لب هام و تر کردم:
-من و می بخشی؟
تک ابرویی بالا انداخت:
-می خوای بازم باهام باشی؟ من که این و نمی خوام خیلی وقته یاد گرفتم رابطه ای که یک بار شکست خورده اگر ادم های توش تغییری نکنن قرار نی جواب بده، من همون چانگبینی ام که با سلیقه ی الانت جور نیست، تو تغییری کردی؟
سرم رو به چپ و راست تکون دادم:
-نه منم دیگه به سنی رسیدم که به ثبات شخصیتی رسیدم هویتم شکل گرفته دیگه یه نوجوونی نیستم که دائما با هورمن هاش سلایقش تغییر کنن دیگه تغیراتم جزئی و به ندرت نه کلی و از پایه و اساس، تفکراتم کامل شکل گرفته...
چانگبین پشت سرش رو خاروند:
-پس چرا دنبال بخشش منی؟ اگر قصد برگشت نداری؟ چرا باید برات مهم باشه یه ادم غریبه که تو زندگیت نقشی نداره ازت دلگیر باشه؟
واقعا داشتم از اعماق وجودم حقیقت رو می گفتم پس مطمئنم که اون هم این سایه حقیقت  و می تونه تو حرفام ببینه:
-چون نمی خوام تنها کسی باشه که از گذشته خاطرات خوبی داره و ازشون خجالت نمی کشه و ازش فرار نمی کنه، می خوام ببخشیم تا زخم شکسته شدن قلبت ترمیم شه و از توی قلب بازسازی شده ات باز بتونی روزهای خوب قدیمی رو ببینی و گاهی وقتی یادم میفتی بتونی لبخند بزنی و دلیل خشمت نباشم...
چانگبین یه جمله ای گفت که برای تا ابد آرامش گرفتنم کافی بود:
-اگر با زخمم کنار نیومده بودم و همچنان از یاد اوری خاطراتم فرار می کردم، هیچ‌ وقت پام رو تو پناهگاهیی که باهم پیداش کردیم و نصف دوران نوجوونیمون رو توش گذروندیم نمی زاشتم، تو الان فقط برام یه گذشته ی تلخ و شیرینی، همین و بس!

Oneshot , imagine,Diaries , scenario Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang