تایمر
ژانر : رمنس، درام
کاپل: هیونین
خلاصه: مدتی که کبودی های غیر منتظره رو بدن هیونجین ظاهر میشه و این قضیه حسابی دوست پسرش جونگین رو نگران کرده این یه چالش بزرگ و ترسناکِ اما باعث محکم تر شدن پیوند قلبی اون ها میشه.هیونجین چشماش و محکم جوری که چینی روی صورتش ایجاد شد روی هم فشرد و کلافه پتو رو با یه حرکت شتاب زده از روی خودش کنار زد...
این که هنزفری تو گوش جونگین باشه و چشماش هم قفل صفحه گوشیش دلیل نمی شد بقیه حواسش چهار چشمی هیونجین و نپان...
پس جونگین یه دستش و دراز کرد و دوباره پتو رو روی تن هیونجین برگردند.
می خواست دستش و برگردونه و دوباره بازی رو توی دستش بگیره اما همچنان هیونجین غرقِ خواب، مصر بود که پتو یه جسم اضافی و نباید روش باشه....
جونگین گوشه چشمی به پنجره انداخت....
پرده ها طبق معمول کنار زده شده بودن...
چون حتی اگه الارم از خواب بلندشون نمی کرد ؛ نور مستقیم خورشید که به قصد کور کردن چشماشون پیش می رفت، بیدارشون می کرد.
اونا راه سنتی نیاکانشون رو برای نحوه بیدار شدن انتخاب کرده بودن "طبیعت" !
البته منظره ای که الان جونگین می دید اتحاد دونه های ریز برفی بود که بهم چسبیده بودن و یه لباس غول پیکر برای زمین ساخته بودن و این پوشش سفید همه جا رو تسخیر کرده بود.
باورش نمی شد تو این سرمایی که دمای هوا نشتی کرده و تو پایین ترین رتبه در جا می زنه...
هیونجین نه تنها سرما رو حس نمی کنه بلکه عاملی که جلوی سرما رو میگیره هم مدام پس می زنه!
تو مدتی که جونگین به پنجره خیره بود... هد شات شد و کارکترش دیار فانی و وداع گفت.
جونگین وقتی برای عزاداری برای مردن کارکتر عزیرش و گیم اور شدن نداشت، چون هیونجین عصبی شروع کرد به غلت زدن روی تخت و نفس های سنگینی از سینه اش بیرون می اومد.
جونگین فوری سیم هنزفری و کشید و همزمان دو جفتی که تو گوشش جا خوش کرده بودن ترک مکان کردن!
جونگین دستش رو روی بازوی لخت هیونجین گذاشت و حرارتی که توی پوست دستش حس کرد باعث شد سلول های وحشتش به کار بیفتن.
بازوی هیونجین و بین دستاش گرفت و چند باری تکونش داد.
اما هیونجین برای بیدار شدن مقاومت داشت.
جونگین متنفر بود از این که نصف شب ها حرف بزنه! چون حس می کرد آدم ها باید به سکوت آرامش دهنده ی این اوقات احترام بزارن و فقط از سکوت مطلق لذت ببرن...
با این حال قانون شکنی کرد و شروع کرد به صدا زدن هیونجین....
لب هاش افتاده بودن روی تکرار و یه صوت تکراری و می نواختن:
-هیون... هیون....هیون....
هیونجین بین خواب و بیداریش هومی کش دار گفت....
جونگین که هنوز حرارت و حس می کرد و همین گرما باعث می شد گرمی دلش از بین بره و استرسی بشه گف:
-بدجوری داری می سوزی!
هیونجین دوباره هومی کشید... معلوم بود اصلا هوشیار نیست و فقط یه واکنشی بی ربط نشون میده!
جونگین ناچارا به نقطه ضعف هیونجین برای هوشیار کردنش هجوم برد.
می دونست هیونجین چقد روی گردنش حساسه و پوست گردنش عین سنسور عمل می کنه و کل سلول های بدن اون و به بازی می گیره!
جونگین روی بدن هیونجین خیمه زد و سرش و توی گردن اون فرو کرد و با اولین تنفسش و رد و پا گذاشتن نفسش روی پوست هیونجین؛ کوک چشمای هیونجین از جا پرید و فورا پلکش بالا رفت.
جونگین با دیدن واکنشش خنده ریزی کرد که باعث شد هیونجین شونه اش به طوری غیر ارادی کمی بالا بره و توی خودش جمع شه.
جونگین بوسه ای روی گردن هیونجین زد و سرش و بلند کرد.
هیونجین چشم های پف کرده اش و سمت جونگین چرخوند و گفت:
-نصف شبی چرا هواییم می کنی؟
جونگین با چشم و ابرو به پنجره اشاره زد:
-هوای خودت و ولش هوا رو چک کن، تو این اوضاع چرا انقد گرمته؟
هیونجین خمیازه کشان دستی به صورتش کشید:
-تو گرمت نیست مگه ؟خیلی گرمه!
جونگین آستین هاش و جلو تر کشید و انگشت هاش بین آستینش گم شد:
-من که فقط قندیل نبستم دارم منجمد میشم!
هیونجین که با چشم هاش حرکت دست های جونگین و دنبال می کرد.
نمی تونست این حجم از کیوتی جونگین رو ببینه اما اون و توی اغوشش نچلونه!
پس فوری پایین لباس جونگین و گرفت و با قدرت کشید.
هیکل جونگین روی هیونجین افتاد....
هیونجین فوری دستاش و دور جونگین قفل کرد و حصاری ساخت تا راه فرار جونگین و ببنده !
با تنگ تر کردن حلقه ی دستاش باعث شد صدای جونگین در بیاد و آخی بگه!
هر چه قدر که بیش تر جونگین و به خودش فشار میداد و این آغوش و طاقت فرسا تر می شد، هیونجین بیش تر از این نوع بغل کردن، راضی می شد و لذت می برد.
جونگین به خنده افتاد و شروع کرد به خندیدن به خاطر فشاری که به قفسه سینه ی چسبیده شدش به سینه ی ستپر هیونجین، وارد می شد، صدای خنده اش دچار ارتعاش بود.
هیونجین فشار دستاش و از بین برد و با لبخند چشماش و بست و به صدای خنده ی جونگین گوش داد.
جونگین که فکر کرد، هیونجین باز داره آماده میشه برای خوابیدن، فورا به قصد پروندن خواب اون، دستش و تهاجمی سمت موهای هیونجین برد تا با کشیدنشون فیوز رو از سر هیونجین بپرونه ! تار های موی هیونجین به خاطر عرق شدید به کف سرش چسبیده بودن وحتی وضع چتری هاشم قفل شده به پیشونی و چسبناک بود ....
جونگین با کشیدن موی جلویی هیونجین بین چتری هاش و پیشونیش جدایی انداخت.
هیونجین چشم های پف کرده اش و نیمه باز کرد و شاکی به جونگین نگاه کرد...
جونگین سریع موی هیونجین و ول کرد و کف دستش و چند بار روی شونه هیونجین کشید:
-اوه عرق چکه می کرد از موهات! تو این سرما چته اخه!
هیونجین غلتی زد تا از زیر جونگین بیرون بیاد فوری سر جاش نشست و به پنجره خیره شد انقدر که جونگین راجب آب هوا حرف زده بود کنجکاو شده بود!
چشم های مایل به هر چه زودتر بسته شدنش با دیدن اون همه برف دوباره باز شد....
لباس خیس از عرقش داشت حالش و بهم می زد...
به منظره ی پنجره دهن کجیکرد و رکابیش و از تنش بیرون کشید....
جونگین با دیدن این حرکت هیونجین از روی تخت بلند شد و چراغ خواب و روشن کرد و شروع کرد به گشتن بین کشو ها.
هیونجین با صدای خمار و دو رگه ای که ناشی از خوابالود بودن بود پرسید:
-دنبال چی می گردی؟
جونگین تب سنج و بالاخره پیدا کرد سرش و چرخوند و اون و تکون داد:
-دنبالِ این بو....
حرفش تموم نشده بود که با دیدن سینه ی هیونجین کلمات پشت دروازه ی لبش راه گم کردن!
فوری سمت هیونجین رفت و روی پاش نشست و دستش رو روی سینه اش کشید:
هیونجین این همون لکه ای که توی دستا و رونت هم چند هفتس سبز شده!
هیونجین که به خاطر نوره چراغ خواب، تازه تصویر واضحی می دید با دیدن اون لکه ی قرمزه آشنا ابروهاش بالا پریدند!
جونگین چشم هاش دو دو می زد با نگاهی ترسیده گفت:
-واجب شد بریم دکتر! جدیدا خیلی هم وزن کم کردی!
هیونجین دست جونگین رو که هنوز روی سینه اش بود و توی دستش گرفت و نزدیک لبش برد، بوسه ی خیسی روی پشت دست اون نشوند و با لبخند گفت:
-خوشحالم که انقد بهم اهمیت میدی، ولی چیزیم نیست زوم الکی نکن!
جونگین آهی کشید و دستش و از دست هیونجین بیرون کشید و عصبی گفت:
-میشه یکم سلامتیت و جدی بگیری؟!
هیونجین موهای جونگین و بهم ریخت و از لحنش هم معلوم بود که حتی بحث هم جدی نگرفته:
-بزرگش نکن بچه، میگم چیزیم نیست!
بعد سرش و جلو برد تا بوسه ای از جونگین بگیره!
جونگین که خشمگین بود به قصد این که پیشونیش و به پیشونی هیونجین بکوبه و کمی تنبیه اش کنه پیش رفت.
اما هیونجینی که جهت گرفته بود برای شکار لب های جونگین باعث شد ضربه جونگین خطا بره روی بینی هیونجین فرد بیاد.
خون از بینی هیونجین روونه شد.
جونگین فوری با آستینش شروع کرد به هول هولکی پاک کردن رد خون و تند تند حرف زدن:
-ببخشید هدفم این نبود اصن.... واییی چه غلطی کردم... وای درد داری؟ ببخشیدد.... خیلی خون داره میاد واییی!
هیونجین با چشم های شیفته به قیافه هول شده و استرسی جونگین زل زده بود.
این که توی زندگیت ادمی و داشته باشی که وقتی اسیبی دیدی بیش تر از تو اسیب ببینه و قلبش به درد بیاد....
این که ادمی وجود داشته باشه که همخونت نباشه اما از هر همخونی بیش خونش برای تو به جوش بیاد و نگرانت باشه...
داشتن همچین آدمی توی زندگی شانس بزرگی که هر کسی نمی تونه توی لاتاری سرنوشت همچین بردی کنه !
جونگین دستش و زیر چونه ی هیونجین گذاشت و مجبورش کرد سرش و بالا بگیره تا خونش بند بیاد....
جونگین که همچنان روی پای هیونجین نشسته بود...
خواست بلند شه آب و روی دمای سرد، تنظیم کنه تا هیونجین بتونه صورتش زیر آب بگیره و خون ریزیش بند بیاد.
اما هیونجین دستش و پشت کمر جونگین گذاشت و بهش اجازه ی بلند شدن نداد...
جونگین سوالی نگاهش کرد و غر زد:
-باید ببریش زیر آب سرد....
هیونجین سر بالا گرفته اش که دستوره جونگین بود و پایین گرفت و یه جونگین خیره شد:
-نگا کن همون جوری که الکی شروع شد الکی هم بند اومد!
هیونجین براش مهم نبود که خودش لباس تنش نیست و آستین های جونگین هم خونی فقط می خواست بازم بخوابه با این تفاوت که نزاره جونگین به بازی کردن ادامه بده حالا که توجه جونگین و دیده بود کل توجهش و مال خودش می خواست .....
جونگین و مجبور کرد دراز بکشه و سر جونگین و روی بازوی خودش گذاشت و یه پاشم دور کمر جونگین قفل کرد و وقتی کاملا اون و اسیر و زندانی خودش کرد با لبخند رضایتمندی چشم بست.
جونگین بدون هیچ اعتراضی با سازه هیونجین می رقصید.
تا صبح با آرامش روحاشون به پرواز توی دنیای خواب رویا در اومد....
جونگین به محض این که اشعه خورشید و پشت پلکش حس کرد چشم باز کرد.
پای هیونجین با دستاش گرفت و بلند کرد وقتی از زیر اون قل خورد، پاش و ول کرد.
هیونجین هم که مثل جونگین بزرگ ترین دشمن خوابش خورشید بود و نورش!
فراره جونگین رو با چشمای خمار دید....
جونگین که متوجه بیدار شدن اون شد، گفت:
-اگه می خوای باهام دوش بگیری ده ثانیه وقت داری بیای حموم مگرنه در و از پشت قفل می کنم!
هیونجین سریع از جا پرید و زود تر از جونگین خودش و توی حموم انداخت.
جونگین با خنده سری تکون داد وارد شد....
هیونجین که بالا تنه اش لخت و اماده بود....
شلوار و لباس زیرشم با یه حرکت توی سبد رخت و لباس ها انداخت....
مشغول ور رفتن با دوش و تنظیم آب رو حالت ولرمی شد.
چون می دونست جونگین فقط با آب معتدل کنار میاد و پوستش خیلی حساسه!
آب داغ رسما سرخش می کنه و آب سرد فریزش می کنه!
جونگین که تو مدت تمرکز هیونجین کل لباس هاش و در اورده بود توی وان خالی دراز کشید :
-بعد دوشگرفتن قراره بریم دکتر!
هیونجین دستش و زیر قطرات آب گرفت...
هنوز زیادی داغ بود....
کمی جهت دوش و به قسمت سرد برد و گفت:
-بیب جدیدا خیلی خستم و هر چه قدرم که می خوابم بازم انرژی ندارم اصن حال بیرون رفتن ندارم فقط می خوام تو خونه لش کنم!
جونگین حالت دراز کشش و بهم زد و توی وان نشست... خشک بود چون تو دوشای سر صبحی وان رسما بی استفاده بود!
جونگین عصبی به هیونجین زل زد:
-شاید این خستگی تن و بدنتم هم علائم باشه اصن!
هیونجین که آب رو مناسب دید سمت جونگین قدم برداشت و زیر بازو هاش و گرفت تا بلندش کنه و شروع کرد به بهونه تراشی:
-نه این نشون میده که من رو موده بی حوصلمم فقط!
جونگین از حالت نشسته اش به خاطره هیونجین در اومد اما پاهاش و به کف وان چسبوند و مقاومت کرد برای راه اومدن با اون!
چون کار های مهم تری از زیر دوش رفتن داشت... کاری به مهمی خط و نشون کشیدن برای هیونجین:
-هر چه قد تو توی پیچوندن خوبی منم تو پیچ بودن و سمج بودن خوبم پس فقط شل کن و بیا بریم دکتر!
هیونجین که مقاومت جونگین و دید ناچارا دستاش و دو طرف پهلوی جونگین گذاشت و اون و بلند کرد و زیر دوش برد...
جونگین چشم درشت کرد و شروع کرد به غر زدن:
-یا باهام میای دکتر یا یه چاقو تو اون شکمت فرو می کنم تا دیگه حتمی دکتر نیاز شی و خودت بدن نیمه جونت و داوطلبانه ببری بیمارستان!
هیونجین که مشغول ریختن شامپو توی کف دستش بود.
دستاش و بهم مالید و توی موی جونگین فرو کرد....
جونگین فوری چشم هاش و بست تا با کفی که قرار بود راه بیفته سوزش و به چشماش هدیه نکنه!
هیونجین همون طوری که حواسش بود هیچ تار مویی از کفی شدن قسر در نره، شروع به حرف زدن کرد:
-میام فقط به خاطر این که توی فسقلی انقدر غر به جونم نزنی و حرص نخوری!
جونگین پیروزمندانه ابرویی بالا انداخت و با لبخندی به خودش اجازه داد از حرکت دستای هیونجین بین موهاش لذت ببره !
بعد این که شستشوی سرش تکمیل شد... جونگین چشم هاش و باز کرد و با بدجنسی از دوش بیرون اومد و لبه ی وان نشست !
هیونجین که شامپو بدن توی دستش بود با چشمایی متعجب و لحنی مظلوم گفت:
-تازه داشت بخش مورد علاقم شروع می شددد اصل کاری شستن بدنه !
جونگین نیشخندی زد:
-واس همین که کنار کشیدم تنبیه سرتق بازیت و زود گوش ندادنت به حرفم!
هیونجین پکر به دیوار تکیه داد و گفت:
-عشق بازی نخواستم.... یه کیس گود مورنینگ حداقل بهم بده!
جونگین اردکی که توی وان بود رو سمت هیونجین پرت کرد:
-بشور خودت و فعلا تحریمی از همه چیز!
هیونجین با لب های اویزون به جونگین نگاه کرد اما دلیل نمی شد جونگین دلش به رحم بیاد....
حالا که بعد خوردن یه صبحونه ای که خلاصه می شد تو یه لیوان شیر و مقداری بیسکوییت.....
رو به روی دکتر نشسته بودند... هیونجین فقط منتظر بود تا کارشون تموم شه و این روی گود بوی و حرف گوش کن بودن و کنار بزاره و به جونگین بفهمونه محروم کردنش باعث میشه اون تبدیل به یه گرگ گرسنه شه که دیگه به ناخنک زدن راضی نباشه و تا ندره سیر نشه!
دکتر از هیونجین خواست حالش و توضیح بده...
اما هیونجین بغ کرده هیچ حرفی نزد و اخمالود به جونگین خیره بود.
جونگین سر تاسفی تکون داد خودش هر چیز عجیبی که این مدت توی هیونجین میدید و این علائم و زیر نظر داشت رو برای دکتر به زبون اورد:
-جدیدا همیشه خسته اس، قبلا انقدر نازک نارنجی نبود ولی الان با یه ضربه و خراش اروم هم خونریزی می کنه و کبود میشه.... تازه شبا خیلی عرق می کنه ....
یه لکه های عجیبی هم رو پوستش میفته جدیدا !
موقع گفتن این حرفش سریع آستین هیونجین رو بالا زد تا اون لکه های قرمز روی دستش و به دکتر نشون بده!
دکتر عینکش و روی صورتش تنظیم کرد و با دقت به دست هیونجین خیره شد...
جونگین دوباره حرف هاش و از سر گرفت:
-چند روز پیشم حس کرد استخوناش خیلی درد می کنه فکر کردیم سرما خورده اما علائم سرما خوردگی نداشت!
دکتر با دقت به حرف های جونگین گوش می داد.
با تموم شدن حرف جونگین با لبخند کم رنگی گفت:
-نه تنها خیلی جزئی نگری، معلومه خیلی بهش اهمیت میدی که مو به مو همه چیز تو ذهنت مونده!
جونگین سری تکون داد و با نگرانی پرسید:
-دلیلش چیه حالا؟ مشکل جدی هستش؟
دکتر از شنیدن این همه علائم نیاز نبود به خودش سختی بده....
حتی موقع شنیدن حرف های جونگین هم داشت قطعات پازل رو کنار هم می چید و تصویر تکمیلی شده ی این پازل فقط یک چیز و نشون می داد، سرطان خون!
اما نمی تونست اون ها رو الکی بترسونه و فقط با شنیدن این حرف ها تشخیص جدی بده!
برای همین باید اول آزمایش می گرفت، نگاهی به هیونجین انداخت و گفت:
-فعلا نمی تونم تشخیص دقیقی بدم ....براش یه ازمایش خون می نویسم!
بقیه توضیحات رو نداد چون نمی خواست اون ها رو گیج یا ترسیده کنه...
این نوع بیماری چیزی نبود که با معاینه فیزیکی قابل تشخیص باشه اما با شمردن تعداد گلبول های سفید و قرمز و پلاکت های خون و برسی این که این سلول ها ظاهر طبیعی دارند یا نه ؛ می شد به تشخیص کمک می کرد!
هیونجین به اتاق ازمایش ها منتقل شد و بعد این که دو شیشه ازش خون کشیدن دست از سرش برداشتن!
به محض بیرون اومدن از اتاق جونگین اون و روی صندلی نشوند.
چون می دونست به خاطر خونی که از هیونجین رفته بود، ممکنه سرش گیج بره!
پوست شکلات و باز کرد و اون و بین لب های هیونجین گذاشت!
هیونجین که عاشق این وجه مراقب و پرستار جونگین بود با لبخند محوی می زاشت جونگین به کارهاش ادامه بده!
یکم که شکلات بین دهنش آب شد گفت:
-ولی این جاسازی من برای تو بود! چرا به خودم برگشت؟!
هیونجین چون می دونست جونگین عاشق شکلاتِ! همیشه تو جیب هودی و کت و شلوار های جونگین یه شکلات آبنباتی، قایم می کرد.
برای هیونجین این یه روشی بود که می تونست به جونگین نشون بده همیشه حواسش به اون و خواسته ها و علایقش هست.
جونگین خیلی این روش هیونجین و برای نشون دادن محبتش دوست داشت!
برای همین یه ظرف شیشه ای گنده داشت که توش پوست تمام شکلات هایی که بین لباس هاش پیدا کرده بود رو نگه می داشت و روش یه برچسبی چسبونده بود با عنوان " شادی های ریز "
اون زوج به خونه برگشتن یکی شون همچنان بی خیال بود.... اون یکی هم دلنگران!
جونگین لپ تاپ و باز کرد تا مشغول روتوش عکس های گرفته شده بشه... اما انقد حواسش پرت بود که هیچ پیشرفتی تو کارش نداشت!
هیونجین از اشپزخونه با دو تا لیوان توی دستش بیرون اومد.
اونا رو روی میز گذاشت و خودش روی پای جونگین دراز کشید.
جونگین که اصلا دل و دماغ ادیت و فتوشاپ نداشت.
سریع در لپ تاپ و بست....
ماگ ستشون کنار هم می درخشید و هم و تکمیل کرده بودند با این تفاوت که از یکی از لیوان ها بخار بیرون می اومد و رنگ تیره ترش، داد می زد که محتواش قهوه و متعلق به هیونجین!
لیوان خودش رو برداشت و مقداری از شیر کاکائوش خورد و گفت:
-چه طوری می تونی همچین دلبری و ول کنی و اون زهرماره تلخ و دوست داشته باشی؟!
هیونجین که مشغول چک کردن ایمیل هاش بود گوشیش و قفل کرد و روی شکمش گذاشت و دستش و بالا برد و ضربه ارومی به چونه ی جونگین زد:
-کسایی که مذاقشون مثل بچه هاست معجزه بودن قهوه رو درک نمی کنن!
جونگین لب هاش و کج کرد و پرسید:
-رزروی داشتیم برای گالری؟
هیونجین سرش و تکون داد:
-اره فردا دو تا آژانس برای عکس برداری مدل هاشون وقت گرفتن.... دوتام کیس عادی هست یه زوج و یه خانواده!
جونگین سرش و تکون داد و دستش و توی موهای هیونجین فرو برد و مشغول بازی با تار های اون شد:
-میگم هیونجین اولین باری که هم و دیدیم و یادته؟
هیونجین قیافه شیطونی به خودش گرفت و گفت:
-من چهار هفته پیش و یادم نیست چه برسه به چهار سال پیش!
جونگین ضربه ای به پیشونی هیونجین زد:
-مسخره بازی در نیار! جدی پرسیدم!
طرح لبخندی آروم آروم روی لب های هیونجین نقش بست:
-مگه میشه اون روزه پر دردسر و یادم بره!
جونگین به خنده افتاد و تصویر اون روز براش زنده شد...
( *فلش بک*
وارد سایت کار یابی شد و از بین تنوع های شغلی، گرافیگ رو انتخاب کرد...
انقدر آگهی ها رو بالا و پایین کرد تا بالاخره حس کرد ساده ترین و بهترین کار جلوی چشم هاش سبز شده... یه گالری عکاسی دنبال یه کارمند بود که توی فتوشاپ حرفه ای باشه....
سریع وارد بخش پیام شد و از کسی که اگهی رو گذاشته پرسید چه ساعتی برای مصاحبه کاری بیاد و رزومه اش رو بیاره....
اون فرد ازش خواست نمونه کار هاش هم بیاره و فردا ساعت نه صبح توی گالری باشه!
جونگین که واقعا از فضای شرکت ها خسته شده بود و دیگه نمی خواست به عنوان کارمند، کلی سونبه و رئیس دسته باشه که بخوان به عنوان هوبه ازش کاره اضافی بکشن و توی دورهمی های مسخره و جلسات مسخره تر شرکت کنه و پارتی بازی ها رو به چشم ببینه... بی خیال کار اداری شده بود و به نظرش کار کردن تو گالری واقعا از نظر روانی براش ارامش بیش تری می اورد و معتقد بود اگه استخدام شه قراره تو جو و محیط بهتری کار کنه!
حداقل داشتن یه دونه رئیس خیلی قابل تحمل تر از سلسله مراتب شرکت، بود!
تازه رئیسش یه هنرمند و عکاس بود پس زیاد روحیه ریاست طلبی نباید داشته باشه !
با همین افکار خودش و اروم کرد و به خودش اطمینان داد که این بهترین تصمیمی که گرفته و خوبه که مسیر زندگیش و با استعفا از شرکت تغییر داده!
البته اون زمان نمیدونست واقها بهترین تصمیم و گرفته و از اون به بعد قرار نبود فقط کار پیدا کنه بلکه عشق زندگیش هم تو این مسیر پیدا می کرد و زندگیش رنگ و بوی بهتری به خودش می گرفت!
انقدر هیجان داشت برای آینده جدید و شغلی با طیف جدید که نتونست خوب بخوابه!
فردا یک ربع زود تر از قرارشون جلوی در گالری بود.
جلوی در نشست و زانوهاش و بغل کرد...
هودی گشادش رو روی زانوهاش کشید و پاهاش و زیر اون قایم کرد و توی خودش مچاله شد.
حتی کلاهش هم روی سرش کشید....
تمام امادگی سازی ها رو کرده بود؛ خواست به در تکیه بده و کمی چرت بزنه که حس کرد در رفت عقب و اونم از پشت سقوط کرد روی زمین....
در انگار به ظاهر چفت بود ولی در حقیقت باز بود و همین باعث چپه شدن جونگین شد.
جونگین که دیگه به داخل پرت شده بود.
بلند شد و خودش و تکون داد و وارد شد....
شروع کرد به سرک کشیدن....
تو این کنجکاوی و محو شدن تو عکس هایی که سر تا سر دیوار چسبیده شده بودن و همش هم منظره های نابی از طبیعت بودن، جونگین گلدون شیشه ای جلوی پاش رو نتونست ببینه و تصادفی بینشون رخ داد.
جونگین از صدای سقوط گلدون و برخوردش با زمین از جا پرید...
گلدون تو صدم ثانیه به صد تیکه تبدیل شد و جز شیشه خرده چیزی ازش باقی نموند.
جونگین بالاخره خط نگاهش و از دیوار گرفت و با این که کفش هم داشت ، با ریز بینی به زمین خیره شد تا خرده شیشه ها رو لگد نکنه!
بعد از این که از مرحله ی خطر دور شد نفس راحتی کشید و زمزمه کرد:
-یادم باشه ازش عذرخواهی کنم و خسارت بدم تا تو برخورد اول فکر نکنه فقط اومدم ویرون کنم!
اروم به شونه های خودش ضربه زد و جمله های دلگرم کننده ای تحویل خودش داد:
-اشکال نداره جونگینی اتفاقِ میفته! تو مقصر این نیستی که دیزاین ناجوری چیدن و گلدون سر راه بوده!
وقتی هیونجین به گالریش رسید و در و باز دید و به محض برداشتن چند قدم با شیشه های شکسته مواجه شد فکر کرد، دزد اومده....
فورا چتری که تو دستش بود رو مثل سلاح توی دستش گرفت و روی پنجه ی پاش شروع به راه رفتن کرد...
با دیدن کسی که مشغول گشتن بین کمدش بود فوری چتر و توی سر طرف کوبوند....
داد طرف در اومد و برگشت....
جونگین سرش و بین دو تا دستش گرفت و نالید:
-به خاطر شکوندن یه گلدون سرم و شکوندی؟ یکم زیاده روی نبود؟
هیونجین با چشم های طلبکار غرید:
-دزدم انقد پر رو !
جونگین چشم هاش درشت شد و خشمگین داد زد:
در خودش باز بود اگه من دزدم تو هم یه مهاجم بی فرهنگی!
هیونجین تازه یادش اومد که دیشب یادش رفته بود در و ببنده چون رفیقای دونسنگش بهش زنگ زده بودن گفته بودن بیاد دونسنگ مستش و از بار جمع کنه و ببره خونه!
با این حال کم نیورد و گفت:
-هر جا درش باز باشه باید کلت و بندازی بری تو!
جونگین خشمگین غرید:
-هر کی بدون اجازه اومد تو گالریت باید فکر کنی دزده و بکوبی تو سرش؟
هیونجین موشکافانه گفت:
-اگه دزد نیستی تو کمد چی می خواستی؟
جونگین حرصی نالید:
-دنبال جارو بودم گندم و جمع کنم که گند نزنه به مصاحبه کاریم!
هیونجین که تازه فهمید این آدم کیه و هدفش چیه کمی از سوتفاهمش خنده اش گرفت.
جونگین که حس کرد سرش تیر می کشه با قیافه اخم آلودی دستش و از سرش جدا کرد ولی یه لزجی کف دستش حس می کرد، چشم هاش و روی دستش چرخوند و با دیدن چند قطره خون فریادی کشید:
-قاتل وحشی به قصد کشت زدی!
نوک چتر تیز بود و یکم پوست سر جونگین و خراش داده بود!
هیونجین با دیدن خون یکم هل شد:
-بچرخ چکت کنم!
جونگین چرخید و با دستش آدرس جای ضربه خورده رو نشون داد ، هیونجین با دقت مشغول برسی سرش شد و با دستش موهاش و کمی کنار زد،فقط یه خش روی سرش ایجاد شده بود.....
هیونجین نفسش رو با خیال راحت بیرون فرستاد:
-چیز جدی نی !
جونگین که هیچ وقت نمی تونست ضربه خوردن و ضربه نزدن و تحمل کنه، چرخید و وقتی با هیونجین رخ به رخ شد پیشونیش و با تمام توان به پیشونی هیونجین کوبید و با لبخند لب زد:
-الان یر به یر شدیم!
این مدل ضربه، مدل اختصاصی خودش بود که معمولا برای تنبیه ادما استفادش می کرد!
هیونجین دستش و رو پیشونیش گذاشت و با چشمای مات و مبهوتی گفت:
-چقد عقده ای و کینه ای تشریف داری!
جونگین شونه ای بالا انداخت:
-همینه که هست !
پایان فلش بک )
هیونجین هم انگار مثل جونگین مشغول تجدید خاطره و فکر کردن به اون روز بود...
جفتشون تو سکوت تو خاطراتشون غرق شده بودن!
هیونجین اولین نفری بود که جو ساکتِ بینشون رو بهم زد:
-نتونستیم با کلاس کاری و متحرمانه باهم اشنا شیم!
جونگین ابروش و بالا انداخت و گفت:
-راستی چرا قبولم کردی؟
هیونجین سرش و از روی پای جونگین بلند کرد و سر جاش نسست تا بتونه قبل این قهوه اش سردتر بشه ، بخورتش:
-نمونه کارهات عالی بود و منم نیاز به همکار داشتم!
جونگین لبخند پهنی زد:
-واقعا از هم متنفر بودیم اون اوایل!
هیونجین هم لبخند عریضی روی لبش نشست:
-ولی اون بهم پریدن هامون یه حالت سرگرم کننده داشت و ازار دهنده نبود!
جونگین سرش و به نشونه تایید حرفش تکون داد:
-اره یه حالت شیطنت و سر به سر گذاشتن بود.... بعد اون جو خشک و عذاب اور اداری، محیط گالریت و اذیت کردن تو روحیه ام و زنده کرد!
هیونجین با نگاه متفکری گفت:
-اصلا یادم نمیاد کی و چه جوری عاشقت شدم فقط یه روز به خودم اومدم دیدم نه گالری و نه زندگیم و نمی تونم بدون تو تصور و تحمل کنم!
جونگین لبخندی زد و رشته ی کلام اون و تو دستش گرفت و ادامه داد:
-یهو دیدیم به حضور هم معتاد شدیم! میدونی عشق ما یه عشق ساده بود، که به مرور زمان کم کم تو وجودمون رخنه کرد و توی گوشت و پوستمون نفوذ کرد.....
هیونجین که موقع گوش دادن حرف های جونگین مشغول خوردن قهوه اش بود ماگش و روی میز گذاشت و به جونگین خیره شد :
-انگار عشق بی خبر بهمون اتک زد و تسخیرمون کرد! انقدر اروم و یواش وارد شد که حتی متوجه اش نشدیم!
جونگین سرش و روی شونه ی هیونجین گذاشت :
-اوهوم!
همه چیز شیرین بود.... اون روزشون....
اون شبشون..... تجدید خاطره هاشون....
اما خبر نداشتن یه تلخی عظیم تو راهه!
سرشون شلوغ شد با کار و حتی جونگینم یادش رفت که چند روز پیش آزمایشی در کار بوده....
سه روز بعد که جواب آزمایش اومد و از درمانگاه بهشون زنگ زدن....
اون جا بود که طوفان شروع شد!
جونگین آب دهنش و قورت داد... اوضاع بدجوری استرس آور و متشنج بود!
دکتر همون طور که جواب آزمایش و زیر و رو می کرد با قیافه جدی گفت:
-متاسفانه حدسم درست بوده!
هیونجین پلک هاش و محکمروی همفشرد و گفت:
-دکتر ما پنج دقیقه است که منتظریم زبون باز کنید این لفت دادنا بیش تر به روانمون آسیب می زنه مستقیم برید سر اصل مطلب لطفا!
دکتر به چشم های هیونجین زل زد و خواسته اش رو اجرا کرد :
-سرطان خون داری!
برای این که بفهمیم تو چه مرحله ای و وخیم یا نه و بقیه اعضای بدن رو تحت تاثیر قرار داده یا نه باید بستری شی و آزمایش های بیش تر انجام بدی!
جونگین ناباور با لب های لرزون بریده بریده گفت:
-یعنی... چی... نمی فهم.... چه ازمایشی؟
دکتر سعی کرد موضوع رو باز تر کنه:
-مثلا از دی ان ای سلول سرطانی می تونیم بفهمیم تو چه مرحله ای رشده سرطان..
و این که باید تست کنیم رو کبدش اثر گذاشته یا نه....
یا مایع نخاعی رو از مهره های کمرش بگیریم و برسی کنیم که سرطان به سیستم عصبی مرکزی نفوذ کرده یا نه!
و گرفتن ازمایش هایی با اشعه ایکس مثل سونوگرافی و سی تی اسکن باعث میشه از سالم بودن بقیه اعضای بدن مطمئن شیم و ببینیم تحت تاثیر سرطان قرار گرفتن یا نه تا درمان بتونه سرعت بگیره!
دکتر تند تند پشت هم حرف می زد اما گوش های جونگین سوت می کشید و هیچ چیزی و نمیشنید، فقط حس می کرد دنیا داره دور سرش دورانی می چرخه!
اما هیونجین با این که خشکش زده بود و صورتش هیچ ری اکشنی نداشت و بی حالت بود....
مغزش مثل موتور به کار افتاده بود و حرف های دکتر رو نت برداری می کرد تا بفهمه دقیقا چه بلایی سرش اومده!
به طور ناخوادگاه کل هوشیاری و حواس بدنش جمع شده بودن تا تک تک کلمه های دکتر و شکار کنن و برسی کنن چون باید می فهمید دقیقا داره چی سر بدنش و اینده اش میاد.
هیونجین الان مثل یه رباتی بود که کل احساساتش و از دست داده بود و فقط می خواست بفهمه وضع و اوضاعش تو چه مسیری حرکت می کنه و دقیقا چی قراره سرش بیاد.
با لحنی خشک و بی حالت و چشم های مرده پرسید:
-درمانش چه طوریه؟
دکتر به هیونجین نگاه کرد اما نمی تونست حدس بزنه چی تو سره اون پسر می گذره توی سابقه ی پزشکیش براش بار ها این موقعیت ها پیش اومده اما همیشه واکنش های مختلفی رو دیده بود...
ادم ها متفاوت بودن و طبیعتا شخصیت متفاوتی داشتن و واکنش متفاوت از همی هم از خودشون بروز می دادن!
پس هیچ وقت نمی تونست دقیقا ذهن بیمار و بخونه اما می دونست همشون تو یه چیز اشتراک دارن!
همشون تو یه لحظه امیدشون پوچ می شد و وحشت وجودشون رو پر می کرد...
حتی نگاه مرده ی پسر هم خبر از خاموش شدن برق امید زندگیش می داد ...
دکتر مکث رو کنار گذاشت و ترجیح داد بیمار و صادقانه در جریان احوالش بزاره:
-بستگی به نوع و مرحله سرطان داره....
در درجه اول شیمی درمانی می کنیم و با دارو سعی می کنیم سلول های سرطانی رو از بین ببریم
راه دوم این که با پرتو درمانی از انرژی بالا برای آسیب رسوندن به سلولهای سرطانی و مهار رشدشون استفاده می کنیم...
و تو مرحله اخر و اوضاع وخیم هم به پیوند سلولهای بنیادی، رو میاریم و مغز استخوان بیمار و با مغز استخوان سالم جایگزین می کنیم!
هیونیجین که با دقت به حرفای دکتر گوش می داد سریع تکون دادن و ربات وارانه سوال بعدیش و پرسید:
-شانس زنده موندن چقده!
دکتر لب هاش و با زبون تر کرد و گفت:
-طبق گزارش nci درصد زنده موندن ادم هایی که سرطان خون دارن 60.6 هستش البته بستگی به فردم داره و وضعیت هر شخص متفاوته .... باید با ما برای درمانتون همکاری کنید!
هیونجین سری تکون داد و گفت:
-یکم با دوست پسرم میرم حیاط هوا بخوریم، بعدش میرم پذیرش برای بستری شدن و آزمایش!
دکتر با لبخند سری تکون داد.....
بین انواع واکنش هایی که دیده بود، هیچ وقت همچین واکنش منطقی و پر ارامشی ندیده بود!
هیونجین سمت جونگینی که چشماش تو یه نقطه نامعلوم خیره بود و اصلا تو این دنیا سر نمی کرد رفت.
رو به روش زانو زد و دست هاش و گرفت:
- جونگینی من و نگاه کن!
جونگین سرش و بالا اورد و با چشمای آماده ی بارشی به هیونجین خیره شد.
هیونجین لبخند محو و محزونی زد:
-بیا بریم با هم حرف بزنیم باشه!
جونگین با بغص سرش و تکون داد و از جاش بلند شد و با ترس و هول و ولا دست هاش و توی دست های هیونجین قفل کرد.
مدام فشار دستاش و کم و زیاد می کرد و قفل دستاشون رو چک می کرد.
انگار می ترسید یه لحظه غافل شه و هیونجین دود شه بره توی هوا.
می ترسید یه لحظه به هیونجین نچسبه و از دستش بده و جز خاطره هیچی از هیونجین براش باقی نمونه....
می ترسید موقع همین راه رفتن ها هم یهو ببینه دست هاش خالی و هیونجین محو شده و جای خالیش مونده فقط....
روی نیمکت نشستند، جونگین دست قفل شدتشون و بالا اورد...
لب هاش به دست هیونجین چسبوند و چشم هاش بست...
قطره اشکی از چشمش پایین اومد...
همین قطره ی اول باعث شروع سیل بعدی بود...
دیگه نمی تونست غده ی بغضی که تو گلوش چنبره زده بود و بزرگ و بزرگ تر میشه رو کنترل کنه....
گذاشت ضامنش کشیده شه و منفجر شه...
دولا شد و سرش و روی پای خودش گذاشت و شروع کرد به بلند هق هق سر دادن و اشک ریختن..
هیونجین اروم اروم پشت جونگین رو مالش داد.
همون طور که نوازشش می کرد گفت:
-جونگین سرت و بلند کن!تو خودت گوله نشو من و ببین!
جونگین سر بلند کرد و نگاهی به هیونجین انداخت؛ هیونجین چند ضربه ای به شونه ی خودش زد و گفت:
-پس شونه به این پهنا دارم واسه چی؟ اختصاصی واسه خودتِ! همه چی و باهم شریک میشیم از بدنم تا احساساتمون! باهام حرف بزن تو خودت نرو تو خودت نریز!
دستش و از دست جونگین بیرون کشید و در عوض دست هاش و از هم باز کرد و اشاره ای به جونگین زد که سمتش بیاد.
جونگین خودش و جلو کشید و توی آغوش هیونجین جا داد و با صدای لرزون ناشی از گریه گفت:
-نمی خوام از دستت بدم!
هیونجین شروع کرد به نوازش پشت موهای جونگین:
-منم نمی خوام به این زودی عمرم ته بکشه.... هنوز سیر نشدم نه از تو نه از این دنیا!
جونگین با صدایی که ده ها کیلو غم رو با خودش حمل می کرد لب زد:
-هنوز کلی شب و باید با هم صبح کنیم! من باید با تو پیر شم نه این که جای خالیت تو زنگیم پیرم کنه!
هیونجین زیر گوش جونگین نجوا کرد:
-گفت شانسم ۶۰ درصده حتی از نصفم بیش تر.... درسته ته دلم خالی شده.... اما بیا بهم تکیه کنیم تا بتونم دووم بیارم...
جونگین با چشم های جوشان که انگار حالا حالا ها نقطه جوشش خاموش نمی شد به هیونجین خیره شد و با لب های لرزون گفت:
-حتی ترس یه درصد از دست دادنت من و تا مرز سکته می بره چه برسه به ۴۰ درصد....
هیونجین تو بری روح منم باهات می میره، میشم یه مرده متحرک! نامرد نباش من و تو این دنیا تنها نزار ! من بدون تو ناقصم چون قلبم می میره! بهم قول بده که زنده بمونی !
هیونجین با دستش مشغول به پاک کردن اشک هایی که گونه ی جونگین و تر کرده بودن، شد:
-الان زندگی من رفته تو تایمر.... نمی خوام به اینده فکر کنم...نمی خوام به این فکر کنم که این تایمر خنثی میشه و من درمان یا این که متوقف میشه و منم باهاش زندگیم می ایسته! می خوام تو تک ثانیه هایی هایی که می گذره با تو باشم... می خوام تا جایی که می تونم باهات زندگی می کنم می خوام تو لحظه زندگی کنم و از بودن کنار تو لذت ببرم تا اگه بدشانسی، شانس بودن با تو رو ازم گرفت با حسرت کم تری ترکت کنم!
جونگین نفساش به شماره افتاد با تشویش گفت:
-نه نه... خودت گفتی شانس زنده موندنت بیش تره پس از قسمت تاریک ماجرا حرف نزن....
بیا به فردایی که ممکنه نباشی فکر نکنیم می دونم نشدنی اما بیا تلاشمون و بکنیم به اون فردای نحس فکر نکنیم و روی امروزه باهم بودنمون تمرکز کنیم!
هیونجین لبخندی زد و گفت:
-باشه بزار یه چیزه دیگه بگم این میشه اخرین حرفم راجب وجه تاریک ماجرا....
جونگین سری تکون داد و منتظر بهش نگاه کرد، چشماش قرمز و ورم کرده شده بودند!
هیونجین صداش به خاطر بغضی که مدام قورتش می داد دو رگه شده بود:
-بهم قول بده که اگه من رفتم تو به جای هر دومون زندگی کنی!
به جای هر دومون نفس بکشی! به جای هر دومون خوش بگذرونی!
سهم منم از این دنیا بگیر.... قد دو نفر شاد باش و نفس بکش تا تلافی نبود من هم بکنی!
جونگین با نگاهی غم آلود به هیونجین زل زد....
با بی قراری شروع کرد به بوسه زدن روی صورت هیونجین.....
پیشونیش.... شقیقه هاش.... گونه های استخونیش... حتی تیغه بینیش.... چونه اش، زاویه فکش..... بالای لبشش....
وجب به وجب صورت هیونجین رو با اشک و آه بوسید.
حتی یه لحظه هم توقف نکرد....
هیونجین صورت بی قرار و در حال حرکت جونگین و بین دست هاش گرفت.
جونگین لحظه ای به لب هاش استراحت داد اما این هیونجین بود که وقت استراحت رو از اون لب ها دزدید....
لب هاش و به لب جونگین چسبوند برعکس قلب های نا ارومشون که با شدت توی سینه اشون می کوبید....
بوسه اشون رد و پای آرامش داشت!
هیونجین لب هاش و اروم روی لب های جونگین تکون می داد به گونه ای که انگار داره با ظریف ترین و حساس ترین اثر هنری دنیا برخورد می کنه بدون هیچ خشونتی لب های جونگین بین لب های خودش می گرفت لیسشون می زد و به بازیشون می گرفت.....
جونگین کمی از تشویش و استرس بدنش با آرامشی که این بوسه به روحش منتقل می کرد آروم گرفت و کم شد!
و هیونجین این بوسه رو کرد اتمام حجتی با خودش که از این به بعد خودش رو روانش رو آروم نگه داره تا روان جونگین هم آروم بمونه!
این بوسه امضایی بود پای جمع بندی افکار هیونجین!
درسته که هیونجین هم ترسیده بود.... هیونجین هم دلش لرزیده بود.... هیونجین هم دلش زندگی کردن می خواست.... هیونجین هم دلش بیش تر نفس کشیدن کنار جونگینش و می خواست... هیونجین هم شاکی بود از تقدیرش و این بیماری... هیونجین هم سرش پره سوال بود که چرا اون... چون تا همین دیروز تنها دغدقه اش ردیف کردن قرار های عکاسی بود نه ردیف کردن حرف هایی که به خودش و جونگین دلگرمی بده....
اما می دونست اون دنیای جونگین اگه اون بشکنه جونگین هزار تیکه میشه... اگه اون خم به ابرو بیاره جونگین کمرش خم میشه... هر دردی که اون حس می کرد برای جونگین چند برابر می شد و توی قلب عاشق و مهربونش می نشست....
مهم نبود این مریضی چقد هیولا بود، هیونجین برای مراقبت از قلب دوست پسرش هیولا که هیچ دنیا رو هم زمین می زد...
هر چه قدر این سلول های سرطانی کنه بودن هیونجین صد برابر مقاوم تر بود، برای به خاک نشوندنشون!
حتی اگه پاهاش می لرزید حتی اگه دلش اروم و قرار نداشت حتی اگه ذهنش توسط ترس هاش تسخیره شده بود حتی اگه می خواست نگرانی هاش و بالا بیاره باز هم سپرش و رو سفت می چسبید و نمی زاشت هیچ مشکلی به اون و جونگین ضربه وارد کنه!
باید مقاوم می ایستاد چون اگه اون از پا میفتاد جونگین پاهاش خرد می شد و از نفس می افتاد.
زندگی اون متعلق به خودش نبود که بخواد ازش ناامید شه و با ترس هاش ببازتش...
زندگی اون مستقیم روی عزیز ترین فرده زندگیش جونگین تاثیر داشت....
پس مسئول اثرات جانبی که رو زندگی جونگین هم می زاشت بود.
می خواست به همون ۶۰ درصد امیدش چنگ بزنه و با چنگ و دندون باقی زندگیش از دست اون سلول های سرطانی بکشه بیرون!
بوسه اشون به پایان رسید و جفتشون با لبخندی کم رنگ به چشم های هم خیره شدند و توی نگاهشون موجی از حرف خفته بود!
YOU ARE READING
Oneshot , imagine,Diaries , scenario
Fanfictionتوی این بوک هر چند وقت یه بار Oneshot , imagine,Diaries , scenario با ژانر های متفاوت از کاپل های مختلف آپلود میشه :))) امیدوارم از خوندن ایده هایی که خلق کردم لذت ببرید و نظر بدید... منم سعی می کنم هر داستان رنگ منحصر به فرد خودش و توی این بوک دا...