شکلات تلخ
ژانر: رئال، عاشقانه
کاپل:چانگلیکس
خلاصه: فلیکس یه بازیگر معروف که از زندگی کسل کنندش خسته شده و اتفاقی با چانگبینی که سرگرم کننده و مرموز به نظر میرسه اشنا میشه...دستانش را دور ماگ حلقه زد، انگشت هایش رو به سرخی رفتند و چینی ناشی از درد، روی پیشانی اش نشست، دستانش شل شد و حتی بعد از سومین بار هم از صدای برخورد ماگ به سرامیک و چن تیکه شدنش، شکه شد و شانه هایش بالا پریدند.
عصبی به کف دستان سرخ شده از حرارتش زل زد و بی
رحمانه کف دست داغ و دردناکش را به دندان کشید
صدای موزیک بلند و فرد سرخوشی که با خواننده می خواند، لبخندی روی لبش نشاند.
فقط یک فرد سر به هوای سرخوش در جمع همکارانش وجود داشت که فیلم برداری های طولانی هم نمی توانست انرژی مثبت او را بیرون بکشد .
البته این فرد چیزی فراتر از همکارش به شمار می رفت. او تنها رفیق و در واقع همه چیز او بود.
نگاهی به چان که با ریتم موزیک پاهایش را تکان می داد و به بقایای ماگ لگد می زد و پراکنده اشان می کرد زل زد و لب زد:
-هدفت چیه الان؟
چان به سرامیکی که دیگر عاری از خورده های ماگ شکسته بود نگاهی انداخت و روی زانو نشست و آن فضا را اشغال کرد.
دست های فلیکس را در دستش گرفت و با دیدن التهاب آن سری به نشانه تاسف تکان داد:
-هی پسر تو واقعا دیوونه ای..
فلیکس با دیدن رفیقی که همیشه آماده شنیدن غر هایش بود سفره دلش باز شد و غرید:
-نویسند ه یه تختش کمه، من مطمئنم این قسمت از فیلمنامه یه سوتی بزرگِ، سه بار امتحانش کردم و حتی اگه تلاش به بی تفاوت بودن هم بکنی بازم ماگ از دستت می افته ؛ نمیشه درد و انکار کرد.
چان از روی زمین برخواست و خود را کنار فلیکس رها کرد، بی توجه به تکان ظریف مبل، گفت:
-نویسنده معتقده پسری که خانوادش و از دست داده
احساساتش هم مردن و می خواد این و با این تصویر که نه لیوان داغ نه فیلتر سیگار نمی تونن توجه پسر به خودشون جلب کنن و از دنیاش بیرون بکشن نشون بده.
فلیکس کلافه موهای پریشانش را را از روی پیشانی اش بالا زد:
-این که درد بزرگی روی قلبت باشه دلیل نمیشه مغزت
واکنش نسبت به دردای جسمی رو یادش بره، من فقط می گم حتی برای ببینده هم مسخرس که کارکتر به صورت ناخواداگاه هم به درد واکنش نشون نده...
چان هنزفریش را به گوشی اش وصل کرد و زمزمه کرد:
-تو برای به چالش کشیدن نویسنده خودت و سوزوندی که اثبات کنی نوشتش منطقی نیست؟!
فلیکس با اخم سری به نشانه تایید تکان داد.
چان تنها لبخند کم رنگی زد و یک سر هنزفری را در گوش فلیکس گذاشت؛ آهنگ مورد علاقه ی هردویشان که ریتم ملایمش همیشه دوای اعصاب خدشه دارشان بود را پلی کرد.
البته دقیقا نمی دانست از موزیک ارامش می گرفتند یا از این که سر هایشان را به هم تکیه بدن و بفهمند حتی اگر دنیا به آن ها پشت کرده تنها نیستند و هنوز هم را دارند.
کارگردان پرخاشگر در را کوبید و وارد شد، فلیکس بی توجه به چان که از جا پرید و هنزفری از گوشش در آمد، هر دو را توی گوش خو دش گذاشت و حالت نشسته اش را با گذاشتن سرش روی پای چان، بهم زد.
به نظرش عاقلانه بود که علاقه ای به شنیدن تذکر های
کارگردان نداشت و موزیک را ترجیه می داد.
کارگردان نگاهش به فلیکس بی تفاوت انداخت ؛ دیگر به این اخلاق بازیگر و بی توجه ای های او عادت داشت ، این پسر بی تمایل نسبت به رعایت ادب به خاطر کار دقیق و بی نقصش و هنر ذاتی اش خواهان زیادی داشت و حظورش در فیلم کافی بود تا آن فلیم به اثری هنری تبدیل شود؛ پس مجبور بود با او کنار بیاید و به سازش برقصد؛ روی صندلی مقابل چان نشست ، می دانست تنها این پسر صدابردار است که می تواند بازیگر بدقلق را راضی به هرکاری کند یک دکمه ی خود را گشود تا
گر گرفتگی اش کم شود سپس لب باز کرد:
-شنیدم نویسنده با فلیکس دعواش شده، چون فلیکس بهش گفته بهتره یادش بیاد که ژانر فیلم تخیلی نیست و از کارکترش یه ابرقهرمان فولادی نسازه و شاید هم باید از اول نوشتن و یاد بگیره .
چان خنده اش را قورت داد و گفت:
-وقتی که فقط به جمع کردن معروف ترین ها فکر می کردید تا با لیست عوامل خاص و معروف ریتینگ و بالا ببرید و فروش کلان داشته باشید باید به این جاشم فکر می کردید...
کارگردان پای راستش را روی چپ انداخت و نیشخندی زد:
-من هیچ مشکلی تو این کار نمی بینم این که می خوام تیمم بی نقص باشه چه عیبی داره؟
چان دستانش را روی زانویش گذاشت و کمی به جلو خم شد :
-نویسنده هر هفته یه پارت از فیلمنامه رو تحویل می ده و بازیگر هنوز فیلمنامه رو کامل نخونده و حتی فرصت برسی و قبول کردنش هم نداره باید به خاطر دوستی شما و رئیس کمپانی بیاد سر صحنه و چیزی که به میل و انتخابش نیست و از نظرش پر ایراده رو بازی کنه،این اسمش مشکل نیست ؟
کارگردان با نگاهی برنده به او زل زد و غرید:
-الان پنج قسمت از فیلم روی انتن رفته و ملت دیدن، کار از کار گذشته نمیشه بازیگر یا نویسنده رو عوض کرد جز ادامه دادن، راهی نیست! پس بهتره به رفیقت یاد بدی سازش کنه و این پروسه بی دردسر تموم شه.
چان پوزخندی زد:
-تو که فقط اسم برات مهمه و نویسنده هم پی پولِ، فقط یکی دیگه رو بیار داستان و ادامه بده و کسی هم نمی فهمه چه اتفاقی افتاده...
کارگردان بطری آب را چنگ زد و لب گزید و بعد کمی فکر
گفت :
-کدوم نویسنده ای حاضره بدون این که اسمی ازش برده بشه داستان ناقص یکی رو ادامه بده؟
چان لبخندی زد:
-اون قدرا هم غیر ممکن نیست.
کارگردان بطری را بی درنگ سر کشید و اتاق را ترک کرد.
چان هنزفری را از گوش فلیکس در اورد و با دیدن نفس های منظمش فهمید طبق معمول از خستگی بی هوش شده دیگر به بدن ضعیفش عادت کرده بود.
با دیدن مژگان کوتاهی که خودنمایی می کرد و لب هایی که به لطف گریم برق می زد تردید را کنار گذاشت آهسته خم شد و بوسه ای روی موی او کاشت. نمی توانست بیش تر پیشروی کند ممکن بود فلیکس بیدار شود و تلاش چن ساله اش برای پنهان احساساتش دود شود.
آهی کشید و سریعا نقاب همیشه شاد را به چهره اش نشاند .
چشم هایش می توانست بدون لحظه ای خستگی آن صورت فرشته مانند را دید بزند و هیچ گاه سیر هم نشود .
زمان و مکان از دستش در رفته بود با سر و صدای گروه
تدارکات که مشغول جمع کردن صحنه بودند فهمید وقت
رفتن است .
آهسته لب هایش را به گوش فلیکس نزدیک کرد و صدایش کرد، از برخورد لب هایش به گوش لطیف او لذت می برد ، حتی اگه تنها می توانست به بهانه صدا کردن آن را لمس کند و اجازه بوسه نداشت.
فلیکس که روش گوش هایش حساس بود فوری چشم باز کرد و مشتی حواله ران او کرد:
-رفیق راه های بهتری هم برای بیدار کردن هست، چرا شبیه ادمایی که قصد اغوا کردن دارن رفتار می کنی .
چان چشمکی زد و ضربه ای ارام به بینی او زد:
-شاید واقعا بخوام اغفالت کنم؟ !
فیلکس نیم خیز شد و با خنده گفت:
-جای این که مخ داداشت و بزنی یکم به آنجل توجه کن بلکه چیزی نصیبت بشه.
چان لبخند تصنعی زد و پشت موهایش را لمس کرد.
فلیکس با گفتن می خوام قدم بزنم او را ترک کرد.
دیگر آه کشیدن در خلوت، برای چان داشت تبدیل به عادت می شد .
فلیکس که جدیدا حس می کرد رنگ نگاه چان فرق کرده و رفتارش عجیب است، کلافه و سردرگم شده بود.
شاید هم چان همیشه همین طور بود و او بود که از عالم
بچگی جدا شده و تازه متوجه شده بود.
در هر صورت دلش نمی خواست تنها خانواده اش را از دست بدهد.
از وقتی یادش می آمد ی ک پروشگاه پر از بچه بود و چانی که همیشه هوای او را داشت و نمی گذاشت تنهایی او را ببلعد .
حالا بعد پانزده سال از اشنایی شان می گذشت و از خانواده هایی که روابط خونی به هم اتصالشان داده پیوند قوی تری بین خود داشتند.
با بر خورد یک جسم بزرگ و مشکی به شانه اش رشته
افکارش پاره شد و تازه متوجه دنیای اطرافش شد .
فرد کلاه سویشرت سیاهش را جلو تر کشید و معذرت خواهی کرد.
به جز لب های گوشتی و فک تیزش هیچ چیز قابل دید نبود.
شانه اش تیر می کشید و نمی توانست اخمش را پنهان کند و متوجه ام نمی شد چرا فرد رو به روی او ایستاده و تکان نمی خورد.
فرد سیاه پوش کلاه او را از سرش در آورد و روی سر خود گذاشت.
فلیکس انقدر متعحب بود که فقط توانست حرکات او را با چشم دنبال کند .
فرد سویشرتش را در آورد و بازوهای برجسته و عضلانی اش در تاپ مشکی اش خودنمایی کرد.
دستش را که روی شانه فلیکس گذاشت ناخوادگاه اخی از لبانش خارج شد.
فرد کلمات را به سرعت پشت هم ردیف کرد:
-اسیب دیدی؟ یه برخورد ساده بود که! چقدر ضعیفی... در هر صورت وقت ندارم ! لباست و بهم قرض بده .
آن قدر کلمات را سریع بیان کرد که فلیکس باز زبانش قفل شد و فقط چشم گرد کرد.
فرد سریعا زیپ سویشرت او را باز کرد و آن را از تنش بیرون کشید و تن خود کرد.
حالا با کلاه و سویشرت قرمز دیگر آن مرموزیت قبل را
نداشت .
فرد دستی به لباس تنش کشید و خندید:
-این خیلی ضایعم کرده چراغ می زنم.
فلیکس خودش هم نمی دانست چرا اما فقط تحلیل های ذهنش را به لب آورد:
-اگه داری از کسی فرار می کنی،اون شخص فکرشم نمی کنه یه نفر انقدر احمق باشه که با لباس قرمز، بخوا د استتار کنه !
پسر تک خنده ای کرد و دست روی شانه ی او گذاشت :
-ممنون پسر اما بعید می دون م گیر نیفتم...
و آن چنان با سرعت دور شد که انگار هیچ گاه وجود نداشت .
دو نفر هراسان اطراف را می پاییدن یکی با خشم داد زد:
-پنج دقیقه تاخیر داشتیم به نظرت پیدا میشه ؟
فرد دیگر عصب ی نالید :
-نمی دونم فقط دنبال یه شبح بگرد که سرتاپاش سیاهه .
فلیکس با شنیدن این حرف نتوانست خندیدنش را کنترل کند، بعد خنده کوتاهی سرش را تکان داد و به راهش ادامه داد.
سویشرت مشکی را کمی جلوی چشمانش چرخ داد، از سر کنجکاوی دست در جیبش کرد و با دیدن یک کاغد تا خورده هیجان زده بازش کرد.
با دیدن تیتر وصیت نامه چشم هایش درشت شد .
با دیدن یک صندلی که متعلق به سوپر مارکت بود رویش
نشست و نگاهش را دوباره به کاغد دوخت .
آن خط درهم برهم که شبیه کلاس اولی هایی بود که با نوشتن غریبه هستند، به خنده انداختش؛ شروع به خواندن کرد:
-اگه جنازه من و تو یه خرابه پیدا کردید بدونید زیر سر اون دوتا احمق کله خراب که قد گاو عقل ندارن و حقشون بود، سرشون کلاه بره، خب اگه عرضه مراقبت از پولاتون و ندارید ، نباید از از دست دادنش ناراحتم بشید، هر چند فکر نمی کردم ، جون عزیرم رو سر صد دلار ناقابل از دست بدم ، حرفم این که من مسیحی ام جسد بدبختم و نسوزونید علاقه ای به کباب شدن ندارم فقط خیلی ملایم خاکم کنید و کاملا غیر ملایم اون دو تا احمق قلدر و هم قصاص کنید و کنارم خاک کنید ، مگرنه روحم هیچ وقت در ارامش نیست و هر شب یکی از
مردم سئول و تسخیر می کنم.. .
اینم ادرس این دوتا قمار بازه بدختِ بی عقل .
به شاه و وزیر قمار معروفن همین و تو این بار بگید سریع نشونتون می دن، من از اون بالا چک می کنم که پلیس های وطنمون درست این دوتا رو مجازت کنن، نزارید روحم پاسگاهتون و به خاک بشه... امضا چانگبین انتقام جو... مرسی تمام.
مانند دیوانه ها قهقه می زد، فکرش را نمی کرد روزی یک وصیت نامه انقدر شادش کند و به خنده بیندازتش.
فرد جالبی بود و دلش می خواست بیش تر با او آشنا شود.
از زندگی تکراری و حوصله سر برش خسته شده بود و تنش می خارید برای کشف و ماجرا جویی.
سعی کرد زیاد مغزش را به کار نندازد و منطق مانع احساساتش نشود .
فقط حسش را دنبال کرد و تصمیم گرفت به آن بار برود.
البته کمی نگران بود نمی دانست این وصیت نامه طبق لحنش فقط جنبه شوخی دارد یا جدی جان آن پسر سیاه پوش در خطر است .
برای چان پیغامی نوشت که دیر تر به خانه می اید و از جا برخواست تا خود را به خیابان برساند .
پول تاکسی را پرداخت کرد و به تابلویی که روی آن کلمهی شکلات تلخ نوشته شده بود زل زد.
با خود فکر کرد چه اسم مسخره ای برای این بار گذاشتند.
بی معطلی وارد شد فضا پر از دود بود و در هر طرف یک نفر با لیوان مشروب یافت می شد .
سمت بارچی رفت و یه لیوان آب جو درخواست کرد قصد نداشت با خوردن نوشیدنی با الکل بالا خود را مست کند .
روی صندلی نشست و چشم چرخاند، در نگاه اول یک بار
معمولی بود.
اما رفت و امد مشکوک چن نفر را به یک اتاق حس می کرد .
روی اتاق کلمه انباری دیده می شد؛ عجیب بود انباری و این همه رفت و آمد ؟
به سمت در ورودی حرکت کرد، مردی با هیکل گنده دستش را روی چهار چوب گذاشت و مانع ورودش شد با اخمی گفت :
-شما کی باشی ؟
تیری در تاریکی انداخت و گفت:
-کسی که هوس قمار به کلش زده.
مرد پوزخندی زد:
-بچه ای مثل تو مطمئنا هنوز از ددیش دو قرون پول تو جیبی می گیره.. تو رو چه به این کارا.
فلیکس پوزخندی زد:
-یا مستی چشات نمی بینه یا با چیزی به اسم تلویزیون اشنا نیستی .
فرد که با برگه های دستش مشغول بود و متوجه گفت و گوی آن ها شده بود، سرش را از برگه های پاستور بالا اورد و با دیدن فلیکس ابتدا خشکش زد سپس ابرویی بالا انداخت و گفت :
-پس سلبریتی ها هم اهل این کارا هستن؟!
با شنیدن کلمه سلبریتی توجه اعضای اتاق به او جلب شد او را به داخل دعوت کردن.
یکی از افراد جمع دو تاس روی دستش را روی تخته رها کرد و سیگارش با انگشت سبابه و شصت از گوشه لبش برداشت و توی ته مانده مشروبش انداخت:
-بالاخره یه آدم معروفم باید تفریح داشته باشه دیگه...
لبخند مرموزی روی لب حاضرین نشست از این که یک فرد پولدارِ به نظر بی تجربه گیرشان آمده بود شاد بودند، چون به خیال خود می توانستن با یک دور بازی جیبشان را پرکنند .
فلیکس لبخند کجی زد و کمی از ابجویش را نوشید :
-فعلا قصد دارم بدهکاری یکی و صاف کنم. با دیدن نگاه
های متعجب ادامه داد:
-چانگبین شنیدم صد دلار از شاه و وزیر چاپیده.
فردی که حکم بادیگار در را انگار داشت؛ دست هایش را در سینه اش جمع کرد و گفت :
-پس بهتره قبل این که سرش و از دست بده بری پشت بار و بدهیش و صاف کنی.
از در بیرون جهید و به صدای مردی که می خواست باز به آن ها سر بزند، توجه ای نکرد.
برای رسیدن به پشت بار باید از کوچه ی نمور و تاریکی رد می شد .
با احتیاط قدم بر می داشت اما با شنیدن صدای عربده، به قدم هایش سرعت بخشید هر چند نا منظم بودن و انگار با شتاب تلو تلو می خورد.
البته متعجب بود که چرا برای شخصی که فقط چن دقیقه کوتاه ملاقتش کرده این قدر استرس دارد.
با دیدن چانگبین با بازوی خونی نفس در سینه اش حبث شد.
از ترس چند قدم به عقب برداشت، چانگبین از درد صورتش جمع شده بود اما باز هم لحنش پر از تمسخر و خنده بود:
-من حاضرم صد دلار و قورت بدم ولی دست شما لندهورا ندم.
یکی از پسر ها با پوزخندی گفت:
-اون وقت جای بازوت شکمت و پاره می کنیم .
چانگبین دستش سالمش را روی زخمش فشرد تا از هجوم خون جلوگیری کند:
-گاو صندوق که نیست، سالم نگهش داره ، تا اون موقع هضم میشه و بعد دفع ، چیزی جز گوه دستت و نمی گیره، احمق .
با مشتی که با دهانش برخورد کرد،تعادلش بهم خور د و روی زمین افتاد؛ خون پر شده در دهانش را تف کرد و از درد گوشه لب پاره شده اش، ابروهایش به هم نزدیک شد .
با لگدی که به پهلویش خورد، فهمید اگر به خود نجنبد
مرگش حتمی است، پس به سختی از جا برخواست.
و تمام زورش را در مشتش جمع کرد و روی شکم وزیر فرود اورد.
می دانست ضربه به شکم چه درد وحشتناکی برای آن گوله ی چربی دارد.
چند قدم با عقب تلو تلو خورد و غذایش را بالا اورد، سرش را چرخاند تا آن صحنه چندشناک را نبیند .
به شاه که داشت سمتش هجوم می آورد زل زد،شاه بدن
ورزیده ای داشت و مجبور بود نقطه ضعف هر مردی را هدف بگیرد، پایش را اماده کرد و وقتی فاصله اشان کم شد ضربه مشت او را جا خالی داد و با لگد پایین تنه ی او را نشانه گرفت، شاه فورا روی زمین نشست و با داد به خود پیچید؛ خودش هم صورتش از تصور دردی که به او تحمیل کرده، جمع شد و اهسته لب زد :
-فک نکنم بابا بشی دیگه .
قبل این که آن دو خود را جمع و جور کنند قصد داشت فلنگ را ببندد.
فلیکس که در جایش خشک شده بود و به آن منظره خیره بود.
با تنه ای که از چانگبین خورد به خود آمد، دست او را سریعا چنگ زد تا مانع فرارش شود سپس لب زد:
-دنبالم بیا لطفا .
چانگبین کنجکاو به حرفش گوش کرد، فلیکس سمت آن دو قلدر رفت و کارتی را سمتشان پرت کرد و کمی صدایش را بلند کرد:
-این کمپانی که توش کار می کنم هر وقت بیاید می تونید من و ببینید و بدهیتون از چانگبین و صاف کنید .
ان دو نفر که تازه حالشان رو به راه شده بود به قصد حمله گارد گرفتن که فلیکس سریعا داد ز د:
-خش روش بیفته باید پولتون و تو خواب ببینید، جسد اونم که براتون پول نمیشه!
دو فرد در جایشان خشک شدند و فلیکس دست چانگبین را گرفت و با دو از کوچه عبور کرد، بعد از این که حس کرد به اندازه کافی دور شدند ایستاد و نفس نفس زد.
چانگبین که در سکوت دنباله رویِ او بود، دستش را ازاد کرد و گفت:
-چرا این کار و کردی؟
فلیکس شانه ای بالا انداخت:
-خودمم نمی دونم.
چانگبین لبخند کجی زد و کنایه زد:
-چه خوب کاش نسل ادمایی که تو خیابون می چرخن و
ندونسته بدهی های بقیه رو می دن، بیش تر شه .
فلیکس که همیشه رک بود و از پیچیدگی خوشش نمی امد کاملا ساده حسش را بیان کرد:
-فقط به نظرم جالب اومدی، حوصلمم سر رفته بود می
خواستم درگیر یه موضوع جدید شم.
چانگبین دستی به موهایش کشید و چشمکی زد:
-می دونم آدم جذابیم طبیعیه که جذبم شدی، خب حالا اگر روی یکی کراش بزنی جز پول چی کارا براش می کنی ؟
فلیکس چشم هایش از تعجب درشت شد سپس تک خنده ای کرد و گفت :
-هی من از پسرا خوشم نمیاد، تو فقط مثل یه فیلم جالب به نظر می رسیدی و می خواستم کارکترت و داستانت و کشف
کنم. چانگبین لگدی به سنگ روبه رویش زد و با شیطنت پرسید :
-اوه پس من چه قدر کاریزماتیکم که حتی کسایی که به پسرا گرایش ندارن جذبم میشن.
فلیکس صادقانه پاسخ داد:
- تو فقط خیلی اتفاقی دقیقا موقع خستگی های من با یه موضوع جالب جلوم سبز شدی هر کس غیر تو بود بازم پیگیرش می شدم تا سرم گرم شه .
چانگبین لبخندی زد و موهای او را بهم ریخت :
-بچه ی ساده ای هستی خوشم اومد... ولی من علاقه ای به رو کردن زندگیم و راه دادن تو به حریم خصوصیم ندارم.
بعد گفتن این حرف مانند یک شبح از فلیکس دور شد و او مسخ شده رفتن او را نگاه کرد .
وارد خیابان اصلی که شد با حجم زیادی از مردم که گرد شده و چیزی را دوره کرده بودند مواجه شد .
از هم همه هایشان متوجه شد شخصی دچار تصادف بزن در رو شده .
مردم به آمبولانس زنگ زده بودند و پچ پچ ها و بدگویی
هایشان از راننده بی وجدان تمومی نداشت .
درست وقتی که قصد گذشتن از کنارشان را کرد صدای زن میانسالی توجه اش را جلب کرد :
-از بازوش داره خون میاد ولی مشخصه بریدگیِ.
پسر جوانی روی زانو نشست و حرف زن را برسی کرد:
-از سابیده شده به زمین همچین زخمی در نمیاد که.
خودش هم نفهمید چگونه خود را از جمعیت رد کرد و به
شخص تصادفی رساند با دیدن صورت پر خون چانگبین لرزان اسمش را صدا زد.
ترسیده شانه اش را تکان داد و فریاد زد:
-چانگبین چشمات باز کن.
مردم که متوجه شدن آن ها با هم آشنا هستند کمی دور او را خلوت کردند انگار خیالشان راحت شد وه این آدم آن قدر ها هم تنها و بدبخت نیست و کسی است به دادش برسد.
در بخش اورژانس قدم می زد دکتر با دیدن او سمتش آمد و گفت :
-به خاطر ضربه به سرش بیهوش شده بود، چهار تا بخیه زدیم و عکس برداری کردیم تا مطمئن شیم مشکل خاصی پیش نمیاد .
کتف راستس هم در رفته آتل بستیم براش دست چپش هم یه بریدگی سطحی داشت که پانسمان شد .
با لبخند کم رنگی تشکر کرد و پرسید :
-میشه برم پیشش؟
دکتر سری تکان داد:
-اره الان می برنش بخش یه امشب و مهمون ما باید باشه.
فلیکس سری تکان داد و با خستگی خود را روی صندلی رها کرد؛ فکرش را هم نمی کرد با دنبال هیجان گشتن برای تکان دادن زندگی یک دستش، قرار است این حجم از استرس درون بدنش به جنبش بیفتد.
چانگبین با دیدن سر پسری که امروزش را پر کرده بود از
حضور خود؛ روی تختش، شکه شد.
موهایش کمی بلند بود و آدم را وسوسه می کرد برای بهم ریختنش، دستش را جلو آورد و لبخندی از برخورد نوک انگشتانش به آن موهای لطیف روی لبش نشست.
با تکان خوردن پلک فلیکس هل شد و مویش را کشید .
پسر با اخم چشم باز کرد و غرید:
-چته؟
چانگبین سعی کرد به خود بیاید و بهانه جو گفت:
-چه موهای زبری داری دست عزیزم اذیت شد، کم رنگشون کن .
فلیکس سرش را از روی تخت برداشت و به صندلی تکیه داد:
-کسی مجبورت کرد لمسشون کنی؟
چانگبین شانه ای بالا انداخت و بلافاصله از درد شدید بینی اش چینی خورد و لب گزید .
فلیکس گوشی خرد شده چانگبین را دستش داد و گفت:
-نابود شده نتونستم راهی برای ارتباط با خانوادت پیدا کنم .
چانگبین لبخند کجی زد:
-من پسر ناخلف طرد شدم حتی سر خاک سپاریمم بعید می دونم بیاد.
فلیکس نمی توانست رد کنجکاوری را از چشمانش پاک کند .
چانگبین ضربه ای د ست او که روی تخت بود زد:
-داستان شنیدن و دوست داری .
فلیکس بی تردید سری تکان داد.
چانگبین ابرویی بالا انداخت:
-پس باید بگم دقیقا دست روی آس کارت ها گذاشتی.
فلیکس سرش را کج کرد و با تردید لب زد :
-میگی اگه ادما کارت باشن و انتخاب من تو، تو اون کارت آسی، چرا فکر می کنی شانس اوردم؟
چانگبین به سختی از حالت دراز کش به نشسته در آمد :
-تنها استعدادی که تو زندگیم دارم تخیلِ؛ واسه همین
دروغگوی خوبی هم هستم و می تونم کلی داستان برات
ردیف کنم.
فلیکس با اخم کاملا تعصبی گفت:
-داستان ها دروغ نیستن اونا از حقیقت دنیا نشات می گیرن و توسط یه آدم حقیقی نوشته شدن .
چانگبین که حوصله ی بحث نداشت موضوع را تغیر داد:
-گفته بودم قیافت خیلی آشناست برام؟
فلیکس لبخند محوی زد:
-چه حسی داری که ستاره سینما داره پرستاریت و می کنه؟
هر کسی از این شانسا تو زندگیش نمیاره .
چانگبین با شیطنت گفت :
-ترجیه می دادم یه پرستار خوشگل مراقبم باشه تا یه بچه ای که دنبال پیدا کردن یه بازی جدیده.
فلیکس به سر تا پای چانگبین نگاه کرد:
-هی شرط می بندم که تا حالا یه دوست دخترم نداشتی، حالا دنبال پرستار جیگری ؟
چانگبین لبخند مرموزی زد:
-خب معلومه که نداشتم... نگذاشت لبخند پیروزمندانه
فلیکس پررنگ شود و با حرف بعدیش شکه اش کرد:
-من دوست پسر داشتم!
فلیکس به سرفه افتاد... بعد برای اینکه عادی به نظر برسد همین بحث را کش داد تا بگوید از ان فراری نیست و آن قدر ها هم تعجب نکرده است :
-واسه گرایشت از خونه طرد شدی ؟
چانگبین سری تکان داد:
-بهت ن میاد زرنگ باشی، فکر کن پسر یه کشیش گی باشه... اوضاع جالبی نبود تو خونه .
فلیکس این بار نتوانست تعجبش را کنترل کند و گفت :
-دستم می ندازی کشیش ها که ازدواج نمی کنن.
چانگبین لبخند کم رنگی زد:
-اون من و مثل پسر خودش بزرگ کرده پس یه خانواده ایم حتی اگر رابطه خونی نداشته باشیم.
فلیکس ناخوداگاه لب زد:
-پس تو هم مثل من تنهایی..
چانگبین ریز بینانه پرسید :
-خانواده نداری؟
فلیکس لبخندی زد:
-منم یکی و دارم که باهاش بزرگ شدم و مثل داداشمه!
چانگبین لبخند کم رنگی زد:
-می بینی اون قدر ها هم تنها نیستیم...
چانگبین که حس می کرد درد کوفتگی بدنش به لطف مسکن خوابیده سرم را از دستش کند و اجازه نداد دست های فلیکس مزاحمش شود .
با دست دهان او که قصد صدا کردن پرستاد را داشت را بست و لب زد:
-من پولی ندارم به بیمارستان بدم باید در رم در ضمن حوصله این فضای چندش و خسته کننده هم ندارم.
فلیکس چشم چرخاند:
-پولش و من تصفیه می کنم .
چانگبین نفسش را با حرص بیرون فرستاد:
-حس می کنم یه دستگاه عابر بانک دنبالم راه افتاده.
فلیکس پوزخندی زد:
-تو هم سرگرمی خوبی نبودی ترجیه می دم برم پی یه چیز دیگه سپس هر چه تراول داشت دست او داد اما قبل از این که بیرون رود.
چانگبین دست او را از پشت گرفت و چرخاندش فاصلهی صورتشان انقدر کم بود که گرمی بازدم نفس هایشان را روی صورت هم حس می کردند.
چانگبین با چشم هایی پر از برق شیطنت بینی اش را به بینی فلیکس مالید و جوری که لب هایشان هنگام صحبت بهم برخورد کند گفت:
-معلومه پسر بچه ای که فقط دنبال داستان شنیدنِ، بهش خوش نمی گذره ! یکم بازی بزرگونه انجام بده.
قبل از این که مجال حرف زدن به فلیکس دهد، لبش را روی لب او گذاشت و بدون این که لبش را حرکت دهد، به چشمان متعجب او که دو دو می زد زل زد.
او را به عقب فرستاد و با خنده گفت :
-اه پسر بچه های تخس طعمشونم تلخِ، خوشم نیومد.
فلیکس از خشم و خجالت سرخ شد و فرار را ترجیه داد.
چانگبین با خنده به دری که کوبیده شد زل زد و سری تکان داد،روز شلوغ و عجیبی را طی کرده بود.
فلیکس وقتی وارد خانه شد با چانی رو به رو شد که با لباس های خیس و موهایی که آب از آن چکه می کرد بی حال روی مبل نشسته و تاریک بون خانه و قرص های رها شده روی میز به همراه بطری آب نشان می داد باز سردرد های عصبی سراغش آمده است، آن قدر لبخند جز لاینفک چهره اش بود و رفتار های سرزنده داشت که کم کم فراموش کرده بود چان هم می تواند شکننده باشد .
معمولا موقع سالگرد فت مادر و پدرش به این روز می افتاد بالاخره او در هشت سالگی به پرورشگاه آمده بود و خاطراتی از خانواده اش داشت بر عکس فلیکس که چیزی از پنج سالگی اش به خاطر نداشت .
روی زمین نشست و به مبلی که او دراز کشیده بود تکیه داد:
-خوبی؟
چان بازویش را از روی چشمانش برداشت و لب زد:
-اومدی، خیلی دیر کردی...
فلیکس سری تکان داد:
-اوهوم یه کاری پیش اومد! چرا وضعت اینِ؟
چان اهسته لب زد:
-یه اشتباه کردم...
صدای خش دار چان باعش شد سرش را کج کند و به صورت او زل بزند قطره اشکی روی گونه ی چا چکید که با قطره های آبی که از موهایش روی صورتش ریخته می شد قاطی شد و گونه اش را تر کرد.
فلیکس چند ورق، دستمال کاغدی از روی میز عسلی برداشت و همان طور که صورت چان را خشک می کرد پرسید :
-چی کار کردی داداش؟
چان دست های لرزانش را بالا اورد و نالید :
-فکر کنم یکی و کشتم..
فلیکس شکه شد و دستش از حرکت ایستاد، به خو د آمد و کارش را ادامه داد و سعی کرد عادی باشد:
-چرا باید یکی و بکشی .
چان بغضش ترکید و نالید :
-اتفاقی شد داشتم از استدیو تدوین صدا، بر می گشتم که یهو پرید جلوی ماشین انقدر ترسیده بودم که فقط پام و رو گاز فشار دادم.
فلیکس آب دهانش را قورت داد:
-تو کدوم خیابون؟ ممکنه سالم باشه می تونیم پیگری
کنیم...
با شنیدن اسم خیابان زبانش بند آمد و با تردید پرسید:
-ساعت نه شب بود و طرف لباس قرمز تنش بود؟
چان متعجب سری تکان داد، فلیکس دستی به صورت خود کشید :
-طرف حالش خوبه... خودم تا بیمارستان همراهیش کردم، اصلا سر همین دیر اومدم! میشناسمش ازش می خوام ازت شکایت نکنه .
چان نفس راحتی کشید از مجازات نمی ترسید همین که
فهمید جان کسی را نگرفته برایش کافی بود.
کمی که حالش بهتر شد جویای اتفاق و اشنایی فلیکس با او شد و بعد از شنیدن حرف هایش غمگین لب زد:
-اگه از زندگی روتین خسته شدی می تونیم با هم بریم سفر و کلی تجربه جدید داشته باشیم... چرا مثل بچه ها دنبال یه غریبه می افتی که باهات بازی کنه.
فلیکس که قسمت اخر ماجرا را که شامل بوسه می شد را سانسور کرده بود، نتوانست بگو ید به هدفش رسیده و تجربه ی جدیدی را کسب کرده و پس به نظرش کار امروزش ان قدر ها هم غلط نبود.
فلیکس سعی کرد بحث را عوض کند :
-فردا بریم ملاقاتش که ازش عذر خواهی هم کنی...
چان به نشانه رضایت سری تکان داد.
روی تخت غلطی خورد از وقتی یادش می آمد درست بعد از این که اسپانسری که دنبال استعداد یابی بود و او و چان را از پرورشگاه بیرون آورد و استعدادشان را پرورش داد.
او سرش گرم تمرین و تلاش برای بازیگری موفق شدن بود و چان برای بهترین صدابردار بودن می کوشید، می خواستند با کسب موفق یت، لطف اسپانسر را جبران کنند و به او بفهماند
لیاقت این لطف را داشته اند، به خاطر آن اسپانسر بود که الان معروف و مو فق با زندگی مرفه بو دند.
البته نیمی از این موفقیت به خاطر حمایت های چان بود که همیشه به او امید می داد.
اصلا اگر چان انقدر علاقه به ظبط کردن صدای شب، صدای کودکان حین بازی و صدای جنگل و دریا در کمپ های تفریحی پرورشگاه نداشت و از او هم نمی خواست گاهی دیالوگ های برنامه تلویزیون را تکرار کند تا صدایش را گوش بدهد، هیچ گاه اسپانسر که برادر مدیر پرورشگاه بود متوجه استعداد آن دو نمی شد .
همیشه از این که چان می گفت تن صدای او را دوست دارد، لذت می برد و با علاقه دیالوگ های جدیدی را برایش آماده می کرد.
حتی الان هم دوست داشت سناریو فیلمنامه را با او تمرین کند، تا تعریف های او را از صدایش بشنود.
ذهنش خیلی شاخه به شاخه شد اما نتوانست تصویر آن بوسه کوتاه را پاک کند.
هیچ گاه وقت عاشق شدن و تجربه های این چنینی را نداشت، همیشه درگیر کارش بود و بس .
به خودش تشر زد که امکان ندارد او گی باشد شاید چون این اولین بوسه اش بود برایش خاص به نظر می رسید و مدام در ذهنش تکرار می شد.
اما به حرف هایی که برای قانع کردن خود به کار می برد شک داشت او تا حالا از دختری خوشش نیامده بود که با اطمینان بگوید استریت است .
حالا که دقیق نگاه می کرد درست وقت هایی که در مهمانی های سلب ها همسن و سال هایش هیکل زنان را در لباس های مجلسی دید می زدند او بی اشتیاق نگاهش را می دزدید و توجه اش به رگ های بیرون زده دست های دی جی جلب می شد.
یا نگاهش یقه باز پسری که گردنبد روی سینه ی ستبر عاری از پوشش می درخشید قفل می شد.
آن موقع ها با خود فکر می کرد دوست دارد روزی مانند آن ها هیکل جذابی برای خود بسازد و برای همین نگاهش رویشان قفل است .
اما امشب به تمام باور هایش شک کرده بود.
با هر چه محکم تر فشردن چشم هایش روی هم قصد پاک کردن افکارش را داشت هر چند موثر نبود در اخر بین تمام تجزیه و تحلیل هایش برای یافتن گرایش واقعی اش خوابش برد.
با صدای چان از خواب برخواست، آبی به سر و صورتش زد و لیوان شیر را سر کشید .
چان به او تشر زد:
-نمی خوای صبحونت و عین ادم کامل بخوری ؟
فلیکس سری به نشانه منفی تکان داد:
-همین الانش هم با این که به پرستارا سپردم حواسشون باشه ممکنِ فرار کرده باشه.
چان از ترس این که فرصت معذرت خواهی را از دست بدهد و تا اخر عمرش مجبور به تحمل عذاب وجدان باشد از جا جهید و بعد از برداشتن سوئیچ ماشین گفت :
-پس بهتره بریم.
چانگبین با دیدن آن پسر عابر بانکی چشم هایش را در حدقه چرخاند :
-چرا به پرستارا سپردی عین بادیگارد دوره کنن منو ؟
فلیکس بی خیال لب زد:
-چون نیاز به مراقبت داری .
چان با دیدن وضع او شرمند ه سرش را پایین انداخت و معذزت خواهی کرد؛ نگاه متعجب چانگبین را که دید اعتراف کرد راننده دیروزی است .
چانگبین سر تاسفی تکان داد:
-پس دو تا داداش کمر بستید به آزار دادن من.
فلیکس حق به جانب گفت :
-اگه من نبودم یا همون دیروز شاه و وزیر خاکت کرده بودن یا عین سگ داشتی فرار می کردی .
چانگبین با چشم های خندان به او زل زد:
-پرروی بی ادب.
چان سرش را خاراند و گفت :
-می تونم بپرسم شغلت چیه؟
می ترسید او یک کارگر باشد و کارفرمایش یه خاطر از کار افتادگی او را اخراج کند برای آن ها مهم نبود که سر یک ماه فرد حالش خوب می شود فقط به این فکر می کردن که یک ماه سرعتشان پایین می آید و روند کاریشان بهم می خورد پس کس دیگری را جایگذین می کردند.
چانگبین لبخند محوی زد:
-شاید بهم نیاد اما رمان مجازی می نویسم و فایلش رو می فروشم.
فلیکس هیجان زده دست هایش را بهم کوبید :
-من طرفداد رمان های مجازی ام مخصوصا کارای بلک من واقعا عاشقشم .
چانگبین با لبخندی سرش را خاراند:
-الان باید به اعترافت جواب بدم؟
فلیکس گیچ زمزمه کرد :
-ها؟
چانگبین لبخند مرموزی زد از اذیت کردن این بچه لذت می برد:
-اگه به یکی اعتراف کنی عاشقشی دوست داری چی جوابت و بده؟
فلیکس با این که فکر می کرد این سوال کاملا بی ربط به بحثشان است و این سوال یک دفعه ای عجیب است صادقانه پاسخ داد:
-توقع دارم قبولم کنه .
چانگبین سری تکان داد:
-اوکی یه چن روزی تستت می کنم اگه پسندیدم قبولت می کنم.
فلیکس گیج لب زد:
- چه چرتی بهم می بافی.
چان که این بحث به مذاقش خوش نمیامد گفت:
-داره سر به سرت می زاره فلیکس، بلک من مثل این که
خودشِ.
فلیکس که تازه دو هزاریش افتاده بود هم خشمگین بود و هم خنده اش گرفته بود. بنابراین سکوت را ترجیه داد.
چان جرقه ای در ذهنش خورد یک معامله دو سر برد:
-اگه ازت بخوان یه فیلم نامه ناقص و ادامه بدی قبول می کنی؟ پول خوبی توشِ.
چانگبین مشکوک پرسید :
-چرا همچین پیشنهادی بهم میدی ؟
چان لبخندی زد:
-هم ما به یه نفر نیاز داریم هم تو استعدادش و داری هم یه جور معذرت خواهی برای جبران اشتباهم.
چانگبین دلیلی نمی دید این معامله پر سود را رد کند فقط کافی بود از تنها استعدادش استفاده کند و پولی چن برابر همیشه در حسابش واریز شود:
-اوکی، معذرت خواهیت و قبول می کنم .
چان از اتاق بیرون رفت و به کارگردان خبر پیدا کردن نویسنده ای کاربلد که پیشنهادش را قبول کرده را داد و باهم زمانی را برای قرار داد هماهنگ کردن.
فلیکس مغرورانه چانگبین را خطاب قرار داد:
-من هر فیلمنامه ای رو بازی نمی کنم بهتره کارت تو نوشتن فیلم نامه هم خوب باشه .
چان که تلفنش تموم شده بود به در اتاق تکیه زد و با خنده گفت :
-انقدر از نویسنده قبلی ایراد گرفته که الان مثل سکتهای ها شده و فقط دنبالِ فراره، بهتره مواظب باشی.
چانگبین گوشه ی لبش را با زبان خیس کرد و گفت :
-نق نق های یه بچه سرتق مگه ترس داره که بخوام ازش فرار کنم.
شصتش را روی لبش کشید و ادامه داد:
-فقط کافیه یکم باهاشون بازی کنی تا ساکت شن.
فلیکس متوجه اشاره مستقیم او به دیروز شد اما نتوانست جوش بیاورد چون چان مشکوک می شد.
برای همین با خونسردی گفت :
-اگه طرف بازی کردن بلد نباشه اوضاع رو خسته کننده تر می کنه...
و بعد گفتن این حرف پوزخندی زد.
چان موبایلش زنگ خورد نگاهی به صفحه اش انداخت:
-فلیکس من باید برم استدیو، یک ساعت دیگه می تونی
ایشون و بیاری پیش کارگردان؟
فلیکس سری به نشانه ی تایید تکان داد.
چانگبین بعد رفتن چان نگاهی به فلیکس کرد و گفت :
-یه حشره رو موهاتِ.
فلیکس ترسیده دستی به سرش کشید و چانگبین خونسرد گفت :
-هنوز همون جاست .
فلیکس به سرعت خود را به تخت رساند و سرش را خم کرد :
-برش دار ... لطفا...
چانگبین چنگی آرام به موهای او زد تا سرش را بالا بیاورد سپس با پوزخند لب او را به دندان کشید، با شنیدن صدای آخ فلیکس لبخندی زد و بعد از کاشتن بوسه ارامی روی لب او رهایش کرد.
انگشت اشاره اش را روی گونه ی او که از حرارت قرمز شده بود کشید :
-هیچ وقت به یه بازی کن قهار نگو بازی بلد نیست.
با دیدن اخم های فلیکس ضربه ای به بینی او زد و گفت:
-چیه بچه سرتق، هنوز حوصلت سر رفته ؟
فلیکس هیجانش را پشت نیشخندش پنهان کرد :
-فکر کنم یه دختر و به یه پسر زمخت ترجیه بدم.
چانگبین چن ضربه ی آرام به شانه ی او زد :
-متاسفم پسر، دیگه دیر شده ؟
فلیکس نگاه گنگی به او کرد و چانگبین لبخندی زد:
-خودت پاپیچم شدی و حالا منم انتخابت کردم راه برگشتی نیست .
فلیکس سرش را خاراند:
-منظور ؟
چانگبین از جایش برخواست و سمت کمد رفت، همان طور که با یک دست به سختی دکمه هایش را باز می کرد گفت :
-فکر کنم ازت خوشم اومده و خوشم نمیاد با کسی ببینمت و باید بگم واقعا خوشم میاد نزدیک کسی بشی و بعد بهم زدن رابطه شروع نشدت، قیافه حرصیت و ببینم .
فلیکس تک خنده ای کرد :
-دیوونه ای چیزی هستی یا این مدل شوخی مد شده؟ چه جوری میشه به کسی که ۲۴ ساعته باهاش اشنا شدی همچین حسی داشته باشی؟
چانگبین که تا الان پشتش به او بود برگشت و به فلیکس زل زد:
-مردم با یه نگاه عاشق و شیدا، میشن؛ حالا من از کسی که دو بار بوسیدمش یه جورایی خوشم اومده فکر نکنم زیاد عجیب باشه .
فلیکس سرش را تکان داد:
-از این دیدگاه یه جورایی منطقی حرفت ولی بازم شبیه توجیه کردن.
نگاهش را نمی توانست از عضلات شکم او بگیرد و چانگبین هم متوجه نگاه خیره او شد و با لبخند شیطنت امیزی زد:
-مثل این که تو هم بدت نمیاد...
فلیکس سریع جبهه گرفت :
-نه فقط داشتم فکر می کردم به یه ادم علیلی که فقط تونسته دو تا دکمش و ببنده باید کمک کنم یا نه .
چانگبین دست هایش را باز کرد و با چشم اشاره ای با او
کرد:
-چند قدمی جلو آمد و مشغول بستن دکمه ها شد و باز هم چشمانش یاقی طور روی بدن او چرخ می خورد .
چانگبین بعد از اتمام کار فلیکس دستش را گرفت و کمی به آن زل زد و بعد با لبخندی گفت :
-چه قدر کوچولو اند..
فلیکس لگدی به ساق پای او زد :
-ولم کن.
چانگبین موهای سرکش او را که طبق معمول پریشان بودن را بوسید :
-پسر بچه های سرتقم با تمام تلخیشون می تونن جذاب باشن هوم درست مثل شکلات تلخ که جذابیت خودش و داره؟
فلیکس مچ گیرانه گفت :
-اعتراف کرده بودی که دروغگوی خوبی هستی دروغات رو با زبون بازی به خورد مردم می دی ؟
چانگبین بدون این که ناراحت شود گفت :
-اگه قراره باهات همکار بشم چه بخوای چه نخوای بیش تر باهم آشنا میشیم، متاسفانه هیچ راه فراری نداری .
فلیکس خنده ی صدا داری کرد:
-دلیلی برای فرار نیست یادت نره این من بودم که تصمیم گرفتم سرم و باهات گرم کنم فکر نکن می تونی بازیم بدی، منم حوصلم سر رفته بدم نمیاد یه تنوعی به زندگیم بدم.
چانگبین ابرویی بالا انداخت:
-پس جسورم می تونی باشی... در هر صورت وقت کافی
برای پررنگ شدن احساسمون داریم....
فلیکس چشم ریز کر د لبش را به دندان کشید :
-فک کنم جالبه که خودمون انتخاب کنیم اسیر عشق کی
بشیم به جای این که عشق بند اسارتمون و به یکی گره بزن و بفهمیم بدون انتخابی دل و از دست دادیم.
چانگبین خم شد و لاله گوش او را بین لب هایش فشرد و لب زد:
-حرفای قشنگم بلدی بزنی که...
فلیکس همان طور که از ایینه به چهره ی خودش و حرکات دست انجل روی صورتش خیره بود، غرق افکارش شد .
سه ماهی می شد که نویسنده جدید جایگذین شده بود و از کامنت های مردم در سایت فیلم و ریتینگ بالایش معلوم بود، از روند و داستان فیلم کاملا راضی اند و کسانی که فقط به خاطر بازیگران و افراد معروف تیم سازنده فیلم، آن را دنبال می کردند هم به داستان آن علاقه مند شده بودند.
کارگردان قصد داشت پخش سریال را در صد قسمت تمام کند و می دانست فقط یک ماه دیگر می تواند، چانگبین را در تیمشان ببیند .
ولی امید داشت به خاطر تعریف های عوامل از چانگبین، او در این صنعت شناخته شود و باز هم باهم همکاری داشته باشند .
به سر به سرگذاشتن های او عادت کرده بود به بوسه های غیر منتظره اش وقتی چشم همکار ها را دور می دید.
حتی به چت کردن با او در خانه هم عادت کرده بود، حس می کرد شوخ بودن او باعث می شود روحیه اش شاد شود.
البته او همیشه بمب انرژی مثبت چان را در کنار خود داشت .
چان همیشه لبخند می زد و سرخوش از لحظه اش لذت می برد و به خستگی هایش گوش می داد و با صحبت هایش آرامش می کرد.
چان برادری بود که قرص مسکنش به حساب می آمد .
اما چانگبین رنگ و بوی دیگر داشت، از اذیت های او و تیکه هایش عصبی نمی شد فقط خنده اش می گرفت، متوجه می شد که او همیشه در خفا مواظبش است، چانگبین باعث میشد
ازادانه لبخند بزند و رنگ و بوی جدیدی از زندگی را تجربه کند.
نمی دانست عاشق شدن چه حسی است، فقط می دانست از دیدن چشم های شاد او احساس خوشحالی می کرد و شاید اون زیبا ترین فرد اطرافش نبود اما در نگاه او زیبا به نظر می رسید .
دلش می خواست وقتش را با او شریک شود و در لحظاتش سایه حظور او را حس کند .
زندگی اش جالب شده بود تنها مشکلش این بود که، حس می کرد این روز ها چان لبخند هایش تصنعی است .
دستی به موهای آنجل که روی بازوهایش رها بودند کشید و گفت :
-آبجی، به نظرت چان عجیب نشده؟
آنجل شانه ای بالا انداخت و پد پنکیک را پایین آورد:
-هنوز همون چانی که هر ماه ازش می خوام بیاد سر قرار باهم و ردم می کنه.. .
فلیکس موی او را رها کرد:
اون همیشه می گه تو دختر خوشگلی هستی و واقعا براش ارزشمندی، نمی فهمم چرا ردت می کنه !
چشم های عسلی آنجل غمگین شد:
-مشکل منم این که زیادی مهربون و نمی زاره ازش متنفر بشم و تکیه های غرورم و جمع کنم و ازش دست بکشم، انقدر خوب و خواستنی که به امید این که ماه بعد ممکنه قبولم کنه نفس می کشم و این شده تنها انگیزه زندگیم .
فلیکس لبخندی به او زد و از آیینه نگاهش کرد:
-تو واقعا مثل فرشته هایی...
انجل استایلیست و دختر اسپانسری بود که شدیدا به آن مدیون بودن؛ انجل حتی از پدرش هم مهربان تر بود و همیشه با انواع خوراکی به محل تمرین او و چان می آمد و در اوقات استراحت سرشان را با خاطرات مدرسه اش گرم می کرد.
چشمش که به آیینه افتاد تصویر چانگبین همیشه سیاه پوش را پشت سرش دید ، چانگبین با لبخند حسودانه ی پر حرصی خطاب قرارش داد:
-هوس شکلات تلخ کردم..
منظور او را متوجه شده بود خنده اش را پنهان کر د و نگاهش را به آنجل دوخت، مشغول جمع کر دن وسایلش شد و از قورت دادن آب دهانش مشخص بود به خاطر بحث پیشین بغض کرده و سعی در قورت دادنش دارد.
چانگبین تک ابرویی بالا انداخت و پشت صندلی ایستاد و دستانش را از دور گردن فلیکس حلقه کرد.
فلیکس به خاطر حضور آنجل معذب تکانی به خود داد، انجل در حال خودش بود با سری پایین افتاده خارجی شد.
چانگبین حلقه ی دستانش را تنگ تر کرد:
-فرشته پسند شدی پس؟ !
فلیکس صندلی را چرخاند و با خنده گفت:
-من همین حالاش با یه فرشته عذاب قرار می زارم.
چانگبین خندید و دستش را روی دسته صندلی گذاشت و روی صورت فلیکس خیمه زد.
فلیکس بوسه ای از گونه او چید و چانگبین مرموزانه گونه ی او را گاز گرفت.
به غرولوند های فلیکس خندید و این بار گردن او را نشانه گرفت، دست روی نقطه ضعف فلیکس گذاشته بود بالاخره با
دیدن قرمز شدن گردن او با لبخند خبیثی راض ی از کار خود سر از گربیبان او بیرون کشید و گفت :
-جا بده من بشینم خسته ام.
فلیکس با استینش گردنش را پاک کرد و غر زد:
-تف مالیم کردی.
سپس از جا بر خواست و شانه های چانگبین را گرفت و او را روی صندلی هل داد.
سپس خود روی پای او نشست، تمام مدت چانگبین با لبخند نگاهش می کرد.
فلیکس کمی کج شد و زاویه اش را تنظیم کرد تا شانه ها چانگبین در دسترسش باشند سپس یا ملایمت شروع به ماساژ دادانش کرد.
چانگبین خود را روی صندلی رها کرد و خندید :
-خوبه ماساژور خوبی هستی راضیم ازت.
فلیکس دستش را مشت کرد و ضربه ای به شانه ی او زد.
چانگبین با حفظ لبخند عمیقی که روی لبش بود، مشت
فلیکس را نزدیک لبش آورد و بوسه ای پشت دست او کاشت :
-تو دوست پسر خوبی هم هستی، شکلات تلخ من.
فلیکس قهقه ای زد و بعد از بوسه زدن درست روی سینه چپ او دوباره صاف نشست و لب زد:
-خوبه تسخیر قلب یه نفرم هیجان انگیز و سرگرم کنند ست، حتی اگه قلب خودتم این وسط سر بخوره از دستت...
چان با دو هات چاکلتی که در دست داشت مشغول تماشای آن ها بود و غم نگاهش را نمی توانست پنهان کند.
آنجل دستش را روی شانه ی او گذاشت:
-فکر کنم جفتمون درگیر کسی هستیم که فکرش پیش کس دیگست.
چان لبخند محزونی زد و هات چاکلت را سمت او گرفت :
-خیلی وقته می دونم سهم من نیست و دارم به دیدن لبخندش راضی میشم حتی اگه این لبخندا به من زده نشه...
آنجل لیوان را از دست او گرفت :
-کی گفته عاشقا خودخواهن ، عاشق ها می تونم کم توقع ترین ادمای روی زمین باشن و فداکار ترین شخص ممکن؛ کسایی که حاضرن کل وجودشون و به کسی که تو قلبشون خونه کرده ببخشن و دم نزنن و هیچ وقت از این احساساتشون پشیمون نشن .
چان سری به نشانه تایید حرف او تکان داد و لیوانش را به لیوان انجل کوبید:
-به سلامتی تنهایی جفتمون که رنگ و بوی احساساتش شبیه همه...
آنجل با لبخند جرعه ای از آن را نوشید :
-عاشقا می تون ن مصمم ترین و کنه ترین فردهای ممکن هم باشن، شده تا اخرین روز عمرم سی امین روز ماه آماده اعتراف و در خواست به تو میشم .
چان لبخندی زد و گفت:
-فکر کنم منم دلم می خواد به جای یک طرفه عشق ورزیدن، کمی دوست داشته بشم و روزی که بتونم احساساتم و یه گوشه ای از قلبم قفل کنم، در جدیدی ا ز قلبم و به روی کسی که دوستم داره باز کنم.
آنجل حس می کرد در همین لحظه می تواند بال در بیاورد و در اسمان ها پروازد کند با لبخند گفت :
-پس حالا یه امضای محکم برای نا امید نشدن دارم حرفت برام شد سند که یکی از این سی امین روز ها به دستت میارم .
چان لبخند کم رنگی زد و تنها به چشم های زیبای دخترک که همچون فرشته ها پاک و بی آلایش بود زل زد:
-فکر کنم هر آدمی لایق دوست داشته شدن هست و نباید این رو از خودش دریغ کنه .
آنجل موهای بلوطی رنگش را پشت گوشش فرستاد:
-اگر یکی آشکارا بهت عشق بورزه و خالصانه بودن
احساسش و درک کنی و در قلبت هم با گارد دفاعی به روش قفل نکرده باشی مطمئنا اخر این جاده دو طرفه میشه و لازم نیست تنهایی توش قدم بزنی .
این بار او لیوانش را به لیوان چان کوبید:
-به امید روزی که تو این جاده هم قدمم بشی.
چان لبخندی زد و کمی از هات چاکلتش را نوشید ، به اندازه کافی با بخش دردناک عشق اشنا شده بود و امید داشت روزی جنبه ی شیرین عشق مانند طعم این هات چاکلت زیر زبانش مزه کند .
دوباره نگاهی به تنها رفیقش که روی پای معشوقه اش جا خوش کرده بود و از نوازش دست او روی موهای خود لذت می برد، انداخت و از ته دل ارزو کرد همیشه انقدر عمیق و حقیقی لبخند بزند.fao_oti
پیجم رو فالو کنید و ری اکشن بدید تا وقتی که پای نوشتن می زارم، ارزشش و داشته باشه:)
DU LIEST GERADE
Oneshot , imagine,Diaries , scenario
Fanfictionتوی این بوک هر چند وقت یه بار Oneshot , imagine,Diaries , scenario با ژانر های متفاوت از کاپل های مختلف آپلود میشه :))) امیدوارم از خوندن ایده هایی که خلق کردم لذت ببرید و نظر بدید... منم سعی می کنم هر داستان رنگ منحصر به فرد خودش و توی این بوک دا...