نوار فیلم
ژانر : فانتزی، عاشقانه
کاپل : هیونلیکس
خلاصه : پله ای وسط جنگل ورودی دنیای اتصالِ!
جایی که زنده ها و مرده ها می تونن باهم ارتباط برقرار کنن؛ این دنیا فرصتی برای روح ها تا بتونن یک هفته با مهم ترین ادم زندگیشون وقت بگذرونن....
هیونجین با رفتن به این دنیا یاد می گیره چه طوری از ادامه ی زندگیش لذت ببره و برای اعترافش به فلیکس شجاعت به خرج بدهلبه ی دره نشسته بود و پاهای آویزونش رو با ریتم آهنگ تکون می داد، موهای بلندش با جهت باد به رقص در اومدند، بطری ودکاش رو بغل کرد و حتی به این که موهای سرکشش گاهی جلوی دیدش رو می گرفتند، توجه نمی کرد و سمجانه به نقطه ی نامعلومی خیره مونده بود...
هنزفریش سخت کوشانه آهنگی که روی حالت تکرار بود و برای بار سوم پخش می کرد!
برای نوشیدنش هم الگوریتم خاصی داشت، با هر بار تموم شدن آهنگ بطری و به دهنش می چسبوند و قبل از شروع ورس اول بدون نفس گرفتن، تا جایی که گلوش به سوزش و خارش بیفته اون مایع رو پایین می داد...
این که اون نوشیدنی کامش و تلخ کنه باعث می شد حس کنه دلش می خواد تلخی هایی که توی قلبش خونه کرده رو هم، همراه با طعم تلخی که ودکاش بهش داده، بالا بیاره و از شر جفتشون همزمان راحت شه...
این چهارمین باری بود که آهنگ به ته خط می رسید و آماده می شد برای دویدن به سمت شروع دوباره!
برای بار اخر بطری رو به لبش چسبوند معده ی خالیش به التماس افتاده بود، تا اون مهمون اجباری رو پس بزنه و ورودش و نپذیره، لجوجانه تا اخرین قطره ی اون مایع رو از بطری شیشه ای دزید و به تصاحب خودش در اورد.
دیگه ورس اول شروع شده بود و کار اون هم همزمان به پایان رسید، دیگه نیازی به گوش دادن اون آهنگی که بهش حس سیری ناپذیری داشت، نداشت؛ پس هنزفری ها رو از گوشش بیرون کشید و بعد بطری و با تمام توانش پرت کرد و بطری با اولین برخوردش به یه تیکه سنگ قبل از سقوط کامل ، به هزار تیکه تبدیل شد...
صدای شکستن بطری مشروب مساوی شد با شکسته شدن قفل خاطراتِ هیونجین، گوشش سوت کشید و تصویری جلوی چشمش جون گرفت...
تصویر یه صورت رنگ پریده و لب های پوست پوست شده...
تصویر دست و پایی که اسکلتشون مثل همین بطری خرد شده بود و شل و عجیب به نظر می رسیدن...
تصویر بدنی که زخم ها و بریدگی های ریز و درشتش از اون اثر هنری خونین و دردناکی رو ساخته بود...
دستی روی شونه اش نشست و اون و از خاطراتش بیرون کشید.
با یه لبخند برگشت و این بار صورت آدمی که خاطراتش و به زنجیر کشیده بود، رنگ مردگی نداشت:
-این بارم ، دنبالم نمیای؟
هیونجین به دره ای که بی ترس لبه اش نشسته بود، پشت کرد و با قدم های ارومی ازش فاصله گرفت و گفت:
-نه هنوز یه کار ناتموم دارم!
دختر موهای مشکیش و پشت گوشش زد و با صدای نرمی گوش های هیونجین و به تسخیر در اورد:
-فقط کافیه از اون پله ها بالا بری و به من برسی!
مثل مسخ شده ها سمت پله ها قدم برداشت...
هر چه قدر که فاصله اش کم تر می شد صداهایی که به گوشش می رسید واضح تر می شد.
صدای جیغ و فریاد آدم هایی که انگار داشتند ناقوس مرگ و با حنجره اشون می نواختن!
صدای خنده های عجیب چند تا بچه که تو هم مخلوط شده بود!
اما هیونجین طبق معمول وقتی به پله می رسید به جای بالا رفتن ازش به میله اش تکیه می داد و یه نخ سیگار بین لب های گوشتیش می زاشت.
دختر هم با چشم های نا امید بهش خیره می شد به دود هایی که از دهن و بینی، پسره رو به روش، بیرون
می اومد، زل زد.
با هر پکی که به سیگار می زد قصد داشت میل بالا رفتنش از اون پله ها رو دود کنه و وسوسه رو از خودش دور کنه.
کام عمیقی از سیگارش گرفت و باعث شد مقدار زیادی از نخ سیگارش بسوزه:
-میدونی کار ناتمومم چیه؟
دختر به اون نزدیک شد و با چشم هایی مظلوم پرسید:
-کار ناتمومت زندگی کردنِ؟ می ترسی از اون پله بالا بری و بمیری اوپا؟
سیگارش و روی زمین گلی انداخت و با کتونی های خاکیش اون و له کرد:
-نه ! زندگی من وقتی که تو از زندگیم رفتی تموم شد! کار ناتموم من اهنگمون که هنوز پخش نشده!
چشم هاش و از روی کفشش که بی رحمانه ته مونده ی سیگار و خفه می کرد برداشت و نگاهش رو بالا اورد، دست هاش و باز کرد و منتظر به دختر زیبا روی مقابلش خیره شد.
دختر با تردید قدم مرددی برداشت و با چشم هایی نامطمئن، مستقیم به چشم های هیونجین خیره بود!
هیونجین یه بار با ملامیت پلک زد و با این کار آرامش خاطر و مهر تاییدی رو به دختر هدیه داد!
دختر به قدم هاش سرعت داد دست هاش و دور کمر پسر قد بلند حلقه کرد و مثل یه پاپی گمشده و ترسیده، سرش و به سینه ستپر پسر که حس امنیت می داد مالوند و لب زد:
-تنهام، دلم برای زنده بودن و زندگی کردن تنگ شده!
با شنیدن اولین اعتراف دختر راجب احساسات تاریکی که دوره اش کرده بودند قلب هیونجین به درد اومد؛
حلقه ی دستاش و دور کمر باریک دختر تنگ تر کرد:
-هیونا می خوای بی خیال شنودن اهنگی که دیگه گوشای من و خسته کرده به گوش بقیه بشم و از پله ها بالا برم؟
هیونا لب هاش و تر کرد و جواب داد:
-اما اون آهنگ تنها راه برگشت تو به دنیای زنده هاست!
هیونجین به دستبند چرمی روی دستش که یه پلاک طلایی داشت و اسم فلیکس روش حک شده بود زل زد:
-نه یه راه دیگه هم هست!
هیونا چشم چرخوند و رد نگاه هیونجین رو دنبال کرد، فوری بدنش و چرخوند این بار به پسر تکیه داد؛ دست هیونجین رو گرفت و روی شکم خودش گذاشت؛ با دقت به دستبند زل زد... با انگشتاش اروم اسم حک شده رو لمس کرد:
-دنبالت میاد؟
هیونجین بین انبوه موهای مشکی بوسه ای سطحی روی سر هیونا زد:
-امیدوارم بیاد! پله ها رو بالا برم؟
منتظر جوابی از طرف دختر نموند تمام شجاعتش رو به خرج داد و اولین قدم به سمت بالا رو برداشت...
هر باری که پاهاش و تکون می داد و یه پله بالا می رفت دمای غیر قابل تحملی بهش تحمیل می شد.
احساس می کرد تک تک استخون های بدنش مثل یه قالب یخ فریز، شده.
سرما به قدری شدید بود که می تونست کند شدن ضربان قلبش رو حس کنه.
خون توی رگ هاش منجمد شده بود و حتی پلک هاشم جوری سنگینی می کرد، که حس می کرد یه وزنه روی مژه هاش نشسته!
به محض تسلیم شدن در برابر باز نگه داشتن چشماش و پلک بستن ، بدنش به رعشه افتاد...
انگار که برقی با ولتاژ بالا به بدنش وصل کرده بودند و اون هم رو حالت ویبره قراره گرفته بود!
این رعشه قطع شد ولی حاضر بود قسم بخوره که سقوط رو تجربه کرده!
بدنش از پله ها پرت شده و سقوط کرده بود اما روح هیونجین از کالبدش به سمت بیرون پرت شده بود...
یعنی همزمان که روحش پرش زدن به سمت بالا و جدا شدن از جسم و حس می کرد، مغزش داشت سقوط جسم و افتادن رو تجربه می کرد.
این عجیب ترین پارادوکسی بود که هیونجین توی زندگیش تجربه کرد!
در یک بازه زمانی حس پرواز و سقوط رو با هم حمل کرد.
هیونجین بالاخره تونست بعد از تجربه کردن پالتِ رنگی از احساسات مختلف ؛ چشم هاش و باز کنه!
به محض سر چرخوندن تونست بدن سر وته شده ی خودش رو پایین پلکان ببینه انگار موقع سقوط سرش آسیب دیده بود چون زیر سرش دریایی از خون راه افتاده بود.
هیونجین سر گردون روی زمین نشست و دست خودش رو لمس کرد!
مطمئن بود که دست خودش رو گرفته اما نمی تونست حس لمس رو حس کنه!
صدایی زیر گوشش پیچید:
-عجیبه نه؟ تو پوستی نداری که بخوای احساس گرما یا لمس شدن داشته باشی! برای منم اولش شوکه کننده بود!
هیونجین با ترس آب دهنش و قورت داد و دوباره صدایی توی گوشش پیچید:
-اصلا آبی تو دهنت جمع نمیشه،اینا فقط توهمات ناشی از چند سال زندگی کردن تو کالبده!
-من مردم؟ به همین راحتی؟
هیونا سرش رو به چپ و راست تکون داد و فرضیه اش رو رد کرد!
نفس راحتی کشید ، هیونا دوباره خم شد تا نکته ای و زیر گوشش بگه اما هیونجین دستش و اورد و مانع شد:
-حتما می خوای بگی من نیازی به اکسیژن و نفس گیری ندارم! بزار طبق عادتام رفتار کنم فقط!
دختر با چهره ی معصومش ، مطیعانه سر تکون داد و مهر سکوت به لبانشزد!
هیونجین به پله ها خیره شد و لب زد:
-این دروازه ی مرگه؟
دخترک به خنده افتاد بدون این که با حرف زدن ، بین قهقه اش وقفه ای بندازه، فقط دو دستش رو اریب روی هم قرار داد، تا شکل ایکسی بسازه و غلط بودن حدس پسر رو با این حرکت اعلام کنه!
هیونجین دستش رو بین موهاش کشید و کلافه گفت:
-وقتی زنده بودی پر حرف تر بودی! درست توضیح بده!
دختر لبه ی اولین پله نشست و پا روی پا انداخت و با این کار دامن رنگ روشنش، کمی بالا رفت و پوست درخشانش در معرض دید قرار گرفت:
-به نظرت من توهم ذهنتم یا روح خواهر مرده ات؟
هیونجین هم کنار خواهرش نشست و دستش رو دور شانه ی او انداخت:
-شاید تصویری باشی که هر بار توی مستی می بینمش،شاید ساخته ی ذهن مجنون شده ی من باشی، شاید اثرات جانبی مشت مشت قرص تجویز شده باشی، شایدم تو دنیا قانونی واسه قل هایی که باهم به دنیا اومدن ولی با هم از دنیا نرفتن وجود داره، قانونی که بتونی روح قل همسانت و ببینی تا از غصه دق نکنی؟!
هیونا سرش رو کرد و به شونه ی برادرش تکیه داد:
-دوست داری کدومش باشم؟ دوست داری کدوم حدست درست باشه؟
هیونجین دست ظریف خواهرش رو بین دست خودش گرفت و با انگشت اشاره شروع کرد به نوشتن روی کف دست هیونا:
-تو روح و روان منی!
در اصل از جواب مستقیم دادن طفره رفته بود.
ولی هیونا در برابره فهمیدنِ حرف خفته توی دل هیونجین، مثل یک شکارچی فوق حرفه ای بود و هدفش هم یه قربانی دست پا چلفتی ؛ برای همین این شکار زیادی ساده به نظر می اومد.
حتی اگر هیونجین حرف هاش و به زبون نمی اورد، هیونا می تونست افکار اون رو با تیر روی هوا بزنه؛ این دو قلو ها می تونستن ثابت کنن که تله پاتی بین قل های همسان شوخی بردار نیست!
لبخندی نثار برادرش کرد:
-با این که جوابم و ندادی اما می دونم من و به چشمِ یه خیال و توهم می بینی! پس دیگه نقش بازی نکن و خوده واقعیت باش!
هیونجین لبخند کجی زد:
-نمی تونم به روح ها باور داشته باشم! حتی الان هم خودم و یه روح نمی بینم به نظرم یه آدم مست با تخیل بالام! پس می خوام بهترین خودم و تو این نمایشنامه فانتزی نشون بدم!
هیونا با خشمی بچگانه طعنه زد:
-ولی من تو رو یه احمقی می بینم که وجود خواهرش و باور نداره.
هیونجین دستش رو از دور شونه ی، هیونا برداشت و هر دو دستش رو عقب برد و تکیه گاهی برای بدن خودش درست کرد ، برای این که دل هیونا رو به دست بیاره و خشمش رو بخوابونه، احساساتش و بیرون ریخت:
-من بدون تو یه ادم ناقصم که چرخ زندگیش با نقصش از کار میفته و لنگ می زنه! منِ بی تو فقط یه آدم ترسناکه گوشه گیره که هاله ی انرژی منفیش انقدر خوف اور و خفه کننده است که همه از صد فرسخیش هم رد نمی شن، من بعده تو دیگه هوش و حواسش سر جاش نبود و حتی اون قرص های بی مصرفم منگ ترش می کرد، من دیگه فقط یه زندگی نباتی داشتم، عین یه گیاه فقط تغذیه می کردم و نفس می کشیدم و روز های عمرم می گذشت! ولی من اون گیاه بی مصرفه سمی بودم که ثمره اش برای این دنیا و ادماش خطرناک بود!
هیونا سرش رو از روی شونه ی هیونجین برداشت، کمی سر کج کرد تا بتونه دست های هیونجین که پشت بدنش بودن رو ببینه؛ چشم هاش روی دستبند برادرش سر خورد، می خواست اون و لمس کنه اما قبل رسیدن بهش هیونجین دستش رو جلو اورد و روی پای خودش گذاشت...
هیونا ابرویی بالا انداخت:
-اون پسر کیه؟ چه طوری وارد دنیای تاریک تو که تو نبود من هیچی روشنش نمی کرد، شده؟
هیونجین مچ دستش رو به لب هاش نزدیک کرد و بوسه ای روی دستبند نشوند، اما لب هاش نتونستن سرمای اون جسم فلزی و حس کنن:
-اون برای من مثل یه ستاره ی چشمک زنی که هوشیارم می کرد و از غرق شدن تو تنهایی و افکارم بیرون می کشیدم، ستاره ای که ازش به عنوان قطب نما برای برگشتن به دنیای واقعی خارج شدن از حصار درونیم استفاده می کردم!
هیونا موشکافانه سوال زیرکانه ای رو پرسید:
-تو برای اون کی؟
هیونجین شونه ای بالا انداخت و با چهره ای گرفته پاسخ داد:
-یه سوژه جالب برای عکاسی؟ یه مدلی که به کانسپت پروژه اش میاد و می تونه باهاش ژوژمانش رو تکمیل کنه!
هیونا شوکه از جا بلند شد و فریاد کشید:
-انقدر ارتباط دوری دارید؟ باید میگفتی! اگر همین الانش درخواست کمکی که بدنت داره بهش الهام میکنه رو دریافت نکرده باشه، نه تنها نمی تونی از این پله ها بالا بیای بدنتم تو اوضاع خطرناکی قرار می گیره، اون وقتِ که تو بد دردسری میفتی !
هیونا کم کم به استرس افتاده بود طبق عادتی که موقع دلهره گرفتن سراغش می اومد شروع کرد به گاز گرفتن لب هاش و کندن پوستش!
هیونجین دست خواهرش رو که هنوز ایستاده بود، گرفت و با کشیدن به سمت پایین سعی کرد دوباره اون و مجبور به نشستن کنه:
-چه دردسری؟
هیونا کم مونده بود، اشک هاش روی صورتش غلت بخورن و بغضش بشکنه، به خاطر وسوسه کردن هیونجین پشیمون بود، از این که خودخواهانه به عواقبی که پیش می اومد فکر نکرده و برادرش و به خطر انداخته بود، عذاب وجدان داشت با صدایی غمگین ناله کرد:
-اگه نتونی تو تایم درست از اون پله ها بالا بری و تو زمان طلایی بدنت پیدا نشه هم روحت هم بدنت برای همیشه می میره! می فهمی نیست می شی از این دنیا!
هیونجین چونه اش و خاروند:
-ولی من فکر می کردم بالا رفتن از اون پله های یعنی نیست شدن از این دنیا!
معلوم بود هیونجین هیچ کدوم از حرفای هیونا رو جدی نمی گیره و این لحظات و مثل یه فرصتی می بینه برای این که بتونه تو توهماتش با خواهر از دست رفته اش وقت بگذرونه و فقط می خواست از این دنیای خیالی که فکر می کرد تو ذهن مستش برای خودش ساخته، نهایت لذت رو ببره و بهترین نقشی که می تونه رو ایفا کنه و با داستان همراه شه!
هیونا آهی کشید و با پاهاش ناخوادگاه روی زمین ضرب گرفت:
-ببین این پله ها فقط تو رو به یه بعد دیگه می بره! بعدی که اون جا دیگه مرزی بین دنیای زنده ها و مرده ها نیست، بدن تو فقط میره توی کما! فقط در صورتی که پیوند قوی با این دنیا داشته باشی می تونی از این پله ها پایین بری و برگردی به جسمت و بعدی که بهش تعلق داری !
هیونجین دیگه حوصله ی نقش بازی کردن نداشت، با هیجان دستاش و بهم کوبید:
-واو لعنت بهش این خیلی خفنه، مثل یه سفر با بلیط دو طرفه می مونه!
هیونا با خنده ی هیستریکی سری تکون داد:
-تو قبل منم دیوونه بودی منتها بعد مرگم، ردی بودنت و گردن من انداختی فقط! واقعا تو این موقعیت داری شوخی می کنی؟
هیونجین لب هاش و جمع کرد:
-شاید باید اهنگسازی و ول کنم و نویسنده شم معزم خیلی خلاقه!
هیونا بر خلاف برادرش می تونست منظره ی پشت پله ها رو که همون دنیای اتصال بود رو ببینه، واسه ی همین می تونست تابلوی چوبیِ مخصوص اعلان های اون دنیا رو که با اسپره ی قرمز رنگی با فونت درشتی نوشته ای مبنی بر این داشت که دروازه ی اتصال تا نیم ساعت دیگه بازه رو بخونه!
با استرس شروع کرد به بازی کردن با انگشتاش و محکم فشار وارد کردن به اون ها، به هیونجین اخطار داد:
- ورودی تا نیم ساعت دیگه بازه، مغز مریض تو فقط چرت و پرت ترشح می کنه امیدی بهت نیست خودم باید دنبال راه حل باشم!
هیونجین اخم تصنعی کرد:
-هی هی با بردادر بزرگت درست حرف بزنا؛ نباید به روان ناسالمم توهین کنی!
هیونا چشم هاش و کلافه چرخوند و فقط سعی کرد نگاهش رو از تابلوی اعلان دور کنه و خودش هم کم تر به جون لبش بیفته:
-خوبه خودتم قبول داری که از نظر ذهنی سالم نیستی!
هیونجین به تخت سینه ی خودش کوبید:
-مغزخودمِ صاحب اختیارشم، می تونم بهش توهین کنم ولی تو نمی تونی بهش اهانت کنی! چون یه دقیقه ازت زود تر به دنیا اومدم و باید اصل احترام و رعایت کنی!
حتی با شنیدن حرف های مضحک هیونجینم حواسش پرت نمی شد و نگاهش نا خوداگاه سمت پله ها کشیده می شد، دوباره به تابلو خیره شد؛ فقط ۲۸ دقیقه وقت داشتن! سعی کرد استرس توی صداش نباشه و به جدالش با هیونجین ادامه بده:
-اگه تایم رفت و امد تو دنیا ها افتخاره و احترام میاره، پس من زود تر از تو روح شدم و سونبه ات به حساب میام تو دنیای اتصال! یادت باشه تو اون بعد احترامم و نگه داری!
هیونجین هیچ وقت هیچ بحثی رو نمی باخت، اصولا زیاد از پر حرفی خوشش نمی اومد، اما وقتی نیاز به حرف زدن می دید ، جوری کلمات رو گذینش می کرد و به کار می بردشون که جبران تمام خاک خوردگی صندوقچه کلماتش بشه؛ تازه به طرز عجیبی وقتی به خواهرش می رسید تبدیل به یک وراج تمام عیار هم میشد:
-من سازنده ی این توهمم مقامی بالا تر از من وجود نداره!
هیونا از این که هیونجین هنوز به اون باور نداشت واقعا کلافه شده بود دیگه حوصله ی بحث کردن نداشت واقعا دیگه زبونش از این حجم از لجاجت هیونجین و پافشاریش برای باور نکردن این اتفاقات قاصر بود، دست هاش و توی هوا تکون داد:
-اوکی هر چی تو میگی درسته!
هیونجین لبخند پیروزمندانه ای زد و از جا بلند شد...
سمت جسمش قدم برداشت روی زانو هاش نشست و انگار که بدنش اسلایم باشه انگشت اشاره اش و توی شکم، بازو و رونِ، جسمش فرو کرد:
-واو پسر، اگر این اتفاقات آثار جنونِ مغزمِ که تف بهم من خاره خلاقیتم؛ ولی اگه کاره قرصاس باید حتما فرمول این دوز از مصرف و کشف کنم و به ساقی ها بفروشم قطعا بیزینس خوبی میشه ، ولی اگر کاره ودکا که گینس حق سازنده اش و اون برنده!
هیونا دیگه حتی در برابر این انکار های هیونجین خشمگین هم نمی شد، انقدر حرفی برای گفتن در برابر این حجم از ناباوری نداشت که فقط تونست به حال هیونجین بخنده و سر تاسف تکون بده!
صدای قدم هایی پر شتابی به گوششون رسید؛ اون فرد موقع دویدن به نفس نفس افتاده بود، ولی این نفس های بریده بریده رو فقط هیونایی متوجه می شد که بعد چند سال روح بودن تکنیک قاطی کردن روح خودش با روح طبیعت رو یاد گرفته بود.
از این فاصله فقط لباس قرمز اون فرد دیده می شد.
اما بعد از گذشت چند ثانیه به خاطر سرعت نسبتا خوبش تو دویدن به مکانی که اون خواهر و برادر ایستاده بودند، رسید.
هیونجین با صدای متعجبی لب زد:
-فلیکس؟!
هیونا فورا به پله خیره شد و با دیدن پونزده دقیقه ی باقی مانده نفس عمیقی کشید و لب زد:
-هی فلفل قرمز تو یه فرشته ی نجاتی!
بعد گفتن این حرف دستش رو، روی شونه ی فلیکس گذاشت:
-ازت ممنونم که اومدی!
به خاطر لمس هیونا فلیکس سرمای شدیدی رو تجربه کرد.
حتی با این که هیونا دستش رو فورا کنار کشیده بود، اما همچنان فلیکس اون حس شدید یخ زدگی رو، روی پوستش حس می کرد.
نا خوداگاه شونه هاش بالا پریدند، با دست هاش خودش رو بغل کرد و شروع کرد به نوازش کردن شونه های خودش:
-چه سرده! من این جا چه غلطی می کنم؟! البته خوب خوابا هیچ وقت منطق ندارن!
هیونجین سرش رو سمت خواهرش چرخوند:
- چرا تو خیال من فلیکس خیال می کنه تو خواب و خیال؟
هیونا چشم هاش و چرخوند:
-خودت فهمیدی چی گفتی؟
هیونا منتظر واکنشی از سمت برادرش نموند و با نگاهی دقیق سر تا پای فلیکس رو زیر اشعه دقیق چشم هاش قرار داد و بعد برسی کردن های نه چندان طولانیش، برداشتش رو در میون گذاشت:
-اون واقعا پسر جذابیه انگار به صورت انحصاری روی صورتش کار شده!
هیونجین با لبخندی مغرور و لحنی مفتخری گفت:
-سلیقه ی من همیشه خوب بوده.
هیونا که به این رفتار های برادرش عادت داشت فقط اطلاعیه ای که حس می کرد بیانش واجبه رو بهش داد:
-وقتی سیگنالِ درخواستِ کمک کالبدت، به اون آدمی که پل ارتباطیتِ و پیوند عمیقی باهاش داری، فرستاده میشه، اون آدم میره تو یه حالت هیپنوتیزم مانند و بی اراده سمت جسمت کشیده میشه، چون روی خودش کنترلی نداره فکر می کنه خوابه!
هیونجین ابرویی بالا انداخت:
-این سناریو هر لحظه جالب تر میشه شاید بعد هوشیاری فیلمنامه اش کنم!
هیونا که دیگه این جدی نگرفتن های هیونجین براش عادی شده بود، چشم ریز کرد و به برسی های بیش تر پرداخت:
-حس میکنم سیگنال در خواست کمک بدنِ تو رو با لمس اون نوار فیلمی که از جیبش اویزوون و اون دوربینی که دوره گردنش گرفته! بعد لمس اونا هیپنوتیزم شده و این جا کشیده شده!
هیونجین برای اولین بار به جای گفتن حرف های نامربوط یک جواب درست درمون داد:
-خب من مدل عکاسیشم طبیعیه راه ارتباطمون اون دوربین نوستالژی و نوار فیلمش باشه!
انگار هیونا باید جز هیونجینی که هیچ چیز رو جدی نمی گرفت ، کس دیگری را هم با همین اخلاق مشابه تحمل می کرد.
فلیکس روی زمین نشست و لب زد:
-الان من قهرمانِ این خوابم باید احیاش کنم؟ تنفس مصنوعی یا سی پی ار؟
هیونجین آهی از ته دل کشید:
-بهتر نیست وقتی خودم تو جسمم هستم و حس میکنم، از این کارا کنی؟ تنفس مصنوعی وقتی حسش نکنم چه لذتی داره؟!
فلیکس روی زمین دراز کشید و سرش و روی سینه ی هیونجین گذاشت:
-اوه کار از کار گذشته قلبت نمی تپه!
به خیال این که همه ی این ها یک خواب بی سر و تهی بیش نیست، با خیالی راحت روی شکم هیونجین سر گذاشت و دراز کشید:
-با این که فقط یه خوابه ولی دویدن خستم کرده،همش تقصیر اون تایمره لعنتی که روی دوربین ظاهر شده بود؛ بهم حس مسابقه ای و میداد که اگه ثانیه شمار به صفر برسه گیم اور میشم...
دوربینش رو بالا برد و خیره به اون با خنده ادامه داد:
-ولی شبیه گیم هم هست وقتی به دوربین نگاه می کردم حتی مپم یه گوشه اش بود !
دستش و توی جیبش فرو کرد:
-زنگ بزنم، به پلیس بگم یه جنازه پیدا کردم خواب و جنایی کنم؟
سرش رو بالا تر برد و روی سینه ی هیونجین گذاشت...
هیونجین مات و مبهوت فقط صحنه هایی که هیچ وقت انتظار دیدنش رو نداشت رو تماشا می کرد.
فلیکس با صدایی خونسرد لب زد:
-واقعا ضربان نداره، جدی مرده! چرا باید تو خوابم بیای و بمیری اخه!
دوربین رو کنار گذاشت و گوشیش رو از توی جیبش در اورد.
هیونا هدف اون رو فهمیده بود، با شوک فریاد زد:
-نباید این کار و کنه؛ بهش مضنون میشن! این احمق با فکر این که خوابه داره خودش و میندازه تو چاه!
با این که هیونجین هم تمام این ها رو توهمات ذهن مریض و خلاق خودش می دید؛ اما حتی دلش نمی خواست تو خیالاتش هم فلیکس تو خطر بیفتد پس به خاطر شنیدن اخطار هیونا دستپاچه شد و تنها چیزی که به ذهنش رسید این بود که بره جلو و ضربه ای به گوشی فلیکس بزنه.
گوشی روی زمین افتاد...
فلیکس متعجب به گوش نگاه کرد:
-انقد دوییدم جون تو دستام نی یه گوشی و نمی تونم نگه دارم.
به دستاش کششی داد برای برداشتن موبایل، با انگشت هاش اون رو به سمت جلو هل داد و وقتی فاصله کم شد، چنگش زد:
-چه طوره جنازه اش و کول کنم و ببرم تو اتاقم و یه عکس هنری از جسدش بگیرم؟ یه دیزاین خوبم می چینم براش! ولی حیف کاش می تونستم بعد بیدار شدن از خواب هم این عکسم و داشته باشم و به خودش نشونش بدم!
هیونجین با لحن نا امید و ناباوری زمزمه کرد:
-تا اخرش فقط برات یه سوژه عکاسیم؟
اما فلیکس درگیری های ذهنی خودش و داشت و صدای شکسته ی هیونجین رو نمیشنید، با لذت و هیجان از برنامه هاش می گفت:
-بالاخره فهمیدم به وسیله ی هیونجین چه پیامی و می تونم منتقل کنم! تا الان فقط به خاطر نگاه سرد و یخ زده اش می خواستم یه آدمی که بین خودش و دنیای دورش حصار کشیده رو نشون بدم ولی اگه جای حصار پیله رو مفهوم اصلی قرار بدم و یه عکس با تم مرگ بگیرم، استوری پشت عکسام مفهومی تر میشه!
هیجان زده نشست و دست هیونجین رو بین دست هاش گرفت و با شوق شروع به حرف زدن کرد:
-می گیری منظورم رو؟
هیونجین با صورتی متعجب به فلیکس نگاه کرد، تا حالا اون رو در این حد خوشحال و ذوق زده ندیده بود، اصولا فلیکس برای هیونجین یادآور دریایی از آرامش و ثبات رفتاری بود...
فلیکس همیشه صداش طنینی از آرامش درونش بود؛ همیشه هاله ی خونسردی دورش می چرخید، فلیکس از زیاده گویی خوشش نمی اومد و برای همین جملاتش همیشه کوتاه و مختصر بود ؛ طفره نمی رفت و مستقیم فقط پیامش رو می رسوند، اون بیش تر شنیدن رو دوست داشت برای همین ساکت بودن خودش رو رادیو جیبی اش جبران می کرد، همیشه هنزفری تو گوشش داشت و مشغول شنیدن نوار هاش بود ، پس موسیقی دائما در حال پخشش به جای اون هم صدا تولید می کرد و سکوت رو میشکوند.
راستی اون از طرفدار های پر و پا قرص وسایل قدیمی به حساب می آمد.
اگر حاشیه رفتن رو کنار بذاریم به این مسئله می رسیم که هیونجین به خاطر همین رفتار خاصِ فلیکس، قبول کرد مدلش باشه.
فلیکس برای اون آرامشی مشابه حس خوبی که از قهوه ی داغ خوردن توی یه روز بارونی سرد به دست میاری و صدای بارون میشه آهنگ پس زمینه ات رو داشت، به خاطر همین در کنار اون بودن براش همین قدر پر از حسای خوب و فانتزی بود.
اما این بار فلیکس بر عکس خوده همیشه اش آروم و قرار نداشت، دست های هیونجین رو مثل یه عروسک بی جون تکون می داد و براش پر چونگی، می کرد:
-کافیه یه عکس با تم جسد طور ازت بگیرم اون وقت داستان پشت عکسام میشه آدمی که تو پیله ی خودش گیر کرده ... رشته های افسردگی دورش پیچیدن و گیرش انداختن ولی اون انگیزه ای برای دریدن اون پیله و دیدن دنیا به چشم یه پروانه رو نداره برای همین توی پیله اش تنها مرد و هیچ وقت نتونست فرصت تقدیر شدن از زیبایی هاش و پیدا کنه و خود اصلیش رو به دنیا نشون بده!
با شادی دست هاش رو بین موهای هیونجین کشید:
-وایییی مرسی که به خوابم اومدی و همچین الهام خوبی شدی واسم!
انگار یه نوازش و دست کشیدن ساده روی موهای هیونجین رو به اندازه ی کافی برای تشکر کردن کافی نمی دید، برای همین خم شد و گونه ی هیونجین رو بوسید:
-واقعا ممنونم ازت! به خاطرت، پیام گالریم رو پیدا کردم.
دوباره دست های هیونجین رو بین دستاش گرفت:
-مطمئنم می خوای بدونی پیامش چیه؟
روحِ هیونجین با حسرت به جسمش نگاه کرد:
-باورم نمیشه دارم به خودم حسودی می کنم، من فقط می خوام بدونم گرفته شدن دستام تو دستات و نوازش شدن موهام توسطِ تو و نشستن لب هات رو گونه ام چه حس داره؛ اون پیام کوفتی به هیچ جام نیست!
هیونا دیگه به گذشت دقیقه ها اهمیت نمی داد، چون می دونست با هر حرف و حرکت فلیکس یکی از رج های پیوند برادرش با دنیا، بافته می شه، هر چه قدر که این رج ها بیش تر می شدند و بافت کلفت تر می شد، برگشت برای هیونجین از دنیای اتصال هم راحت تر می شد.
پس تو سکوت به حرف های فلیکس گوش داد.
چشم های فلیکس از شوق برق می زد و حتی درخشان تر از تابلوی اعلان دنیای اتصال، دیده
می شد:
- تو قسمت توضیحات گالری پیام عکسا رو می این طوری نویسم( به آدم هایی که تو پیله ی خودشونن کمک کنیم اون قفس و بشکنن و بدرخشن؛ نزاریم تو درداشون خفه شن و نفس کم بیارن و خودشون و پتانسیل هاشون با هم بمیرن! ) .
جفت دست های هیونجین رو بهم چسوبوند و اون رو وادار به دست زدن کرد:
-میدونم می خوای تشویقم کنی!
هیونجین این بار خود خواسته برای او دست زد:
-مفهوم قشنگیه!
هیونا می تونست صدای شمارش معکوس رو بشنوه، فقط ده ثانیه وقت داشتند!
دست هیونجین رو گرفت و داد زد:
-سریع دستم و بگیر و بیا بریم تو!
هیونجین گیج شده پرسید:
-بریم تو؟
هیونا فرصتی برای جواب دادن به او نمی دید، فقط دستش رو کشید و با تمام توان تمام پله ها رو برای بار دوم طی کردند.
به محض پا گذاشتن روی اخرین پله شمارش معکوس هم تموم شد.
هیونجین فکر می کرد، این پله ها فقط یک سری پله ی رها شده ، توی جنگل هستند که انتهایی ندارند و به جایی ختم نمی شند و فقط به طرز بی مصرفی توی هوا معلقند.
اما وقتی روی اخرین پله ایستاد، حس کرد نیروی گرانش زیادی داره اون رو می بلعه،تو یه چشم به هم زدن، درون یک سیاه چاله کشیده شد و به طور معلق شده دورانی چرخید انگار که تو یه لباس شویی گیر کرده باشه...
بعد از چند ثانیه روی زمین پرت شد اما دردی رو حس نمی کرد.
سر جاش نشست و به اطرافش نگاه کرد:
-این جا که دقیقا شکل همون جنگلِ انگار پرت شدیم اون ور پله ها و یه سمت دیگه ی جنگلیم!
هیونا سرش رو تکون داد:
-بالاخره یه حدس درست زدی! آره رفتیم تو یه بعدی از جنگل که فقط کسایی که از پله بالا برن می بیننش!
هیونجین ضربه ای به پیشونیش زد:
-هی مغز خنگ دیگه داری میزنی جاده خاکی این چه توهمی آخه؟ دنیای مرگان و عین جنگل تصور نکن!
هیونا بی توجه به این که هیونجین باز زده روی خط بازی با اعصاب اون و انکار کردن رو پیش گرفته؛ فقط یه جمله گفت:
-این جا دنیای مردگان نیست.
هیونجین به آسمون صاف بالای سرش که رنگ آبیش انقدر خوشرنگ و بی عیب بود که از هر اثر هنری بی نقص تر به نظر می رسید، زل زد:
-تو داستانا مگه نمی گن، بعد مرگ باید بری اسمون ما که هنوز توی زمینیم!
هیونا عصبی فریاد زد:
-می گم این جا دنیای مرده ها نیست! تو هم نمردی، بر عکس من!
هیونجین دست به سینه شد و چهار زانو نشست:
-حرص نخور صورتت چروک میشه همین طوریش زشتی دیگه نباید بیش تر از ریخت بیفتی!
هیونا واقعا دلش برای این جر و بحث کردن های بی پایانش با هیونجین تنگ شده بود؛ با لبخند محزون اما دلی خرسند، گفت:
-من و تو دو قلوییم و شبیه همیم، قیافه ی خودتم بردی زیر سوال!
هیونجین سری به نشونه ی مخالفت تکون داد و خط تیز فکش رو لمس کرد:
-نه این قیافه ورژن پسرش جذاب و بی نقصِ فقط ورژن دخترش خوب در نیومده!
هیونا روی چمن ها دراز کشید و خیره به آسمون سعی کرد واقعیت رو به هیونجین توضیح بده:
-روزی که از کمپانی اخراج شدم و نتونستم دبیو کنم حس کردم دیگه هیچ انگیزه ای برای زندگی کردن ندارم، شرمنده ی تو هم بودم چون آهنگی که تو برام ساخته بودی و می خواستی تو اولین آلبومم به طور اختصاصی جاش بدم دیگه قابل استفاده نبود!
هیونجین کنار اون دراز کشید و انگشت اشاره اش رو دور لبه ی یکی از تار های موهای بلند هیونا پیچید:
-می تونستی تو یه کمپانی دیگه کاراموز شی چرا انقدر زود تسلیم شدی؟ اون آهنگم کادویی بود که فقط کافی بود صاحبش دوستش داشته باشه این که به رخ کشیده شه هیچ اهمیتی نداشت.
هیونا لبخند تلخی زد:
-من دیگه سنم زیاد شده بود و بیش تر کاراموز موندنم فایده ای نداشت، ولی برای من بزرگ ترین ارزوم خوندن آهنگِ تو، روی استیج بود!
هیونجین با چشم هایی که اشک در اون حلقه زده بود به هیونا زل زد:
-حتی اگه رویای رو استیج خوندنت واقعی نمی شد، می تونستی یه رویای دیگه پیدا کنی، چرا خودت و از ما گرفتی؟
هیونا با دیدن چشم های خیس برادرش احساساتی شد و اشک به چشم های اون هم راه پیدا کرد:
-من به عشق خوندن رقصیدن و دیده شدن هنرم زندگی می کردم؛ هیچ استعداد و علاقه ی دیگه ای تو وجودم نمی دیدم زندگی بدون اونا برام هیچ معنی نداشت!
هیونجین از جا بلند شد و تار موی هیونا رو رها کرد ، با خشم فریاد زد:
-من و مامان بابا چی برات هیچ معنی نداشتیم؟ نمی تونستیم انگیزه ات برای ادامه دادن باشیم؟
هیونا با دست هایش صورتش رو پوشوند:
-شما همیشه حمایتم کردید، اما من نتونستم، نتیجه ی خوبی برای حامی بودنتون نشونتون بدم، خجالت می کشیدم که ببینید بعد اون همه آب دادن به بذر آرزوی من، فقط یه نهال خشکیده ای که بار نمیده گیرتون اومده؛ من پر از هیچ بودم! پر از بی فایده بودن بی ثمر بودن! هم خودم هم زندگیم پوچ شده بودیم!
سیب گلوی هیونجین به خاطر بغض بالا و پایین می شد:
-پشیمون نشدی از خودکشیت؟
گوشه ی لب های هیونا بالا رفتند و طرح لبخندی رو رقم زدند:
-چون پشیمونم این جام! اون موقع دلایل زیادی برای تموم کردن زندگیم جلوی چشمام بود، برای همین دلایلی که می تونستم به خاطرش زندگیم و نگه دارم خیلی کم حجم دیده می شدن و به چشمم نمی اومدند، انقدر کوچیک به نظر می رسیدند که می تونستم راحت بهشون اهمیت ندم!
هیونجین لب هایش رو با زبون تر کرد و بغضش رو قورت داد:
-دلیل های کوچیکت چی بودن؟
هیونا با انگشت اشاره به اون اشاره کرد:
-ساده اس تو، قل من! نیمه ی دیگه ی من! کسی که بهتر از هر کسی می شناختم! اگر به زندگیم فرصت می دادم می تونستم روزای بیش تری با تو زندگی کنم! می تونستی همون طوری که تو رشد دادن ارزوم کمکم کردی، تو پیدا کردن یه هدف دیگه برای نفس کشیدن کمکم کنی!
هیونجین دیگه نمی تونست خودش رو کنترل کنه، حس می کرد حرف های هیونا باعث شده قلبش تو یه آب میوه گیری اسیر بشه، توی فشار حرفای هیونا قلبش متلاشی می شد و از جنازه ی له و لورده اش، عصاره ی دردش کشیده می شد.
اشک هاش بی مهابا روی صورتش روونه شدند:
-وقتی داشتی خودت و از اون دره پرت می کردی چرا یاد من نیفتادی و جلوی خودت و نگرفتی چرا به این فکر نکردی که بریدن نفس خودت فقط باعث مرگ خودت نمیشه باعث میشی قلت هم نفس کشیدن براش سخت بشه و هر روز مردگی کنه نه زندگی!
دیدن اشک های هیونجین حس جنون رو به هیونا می بخشید، هر قطره از اشکِ برادرش، مستقیم روی قلب اون اثر میذاشت و مثل یه اسید عمل کرده و قلبش رو ذوب، می کرد؛ اون دختره دل ریش شده، دیگه به هق هق، افتاده بود:
من یادم رفته بود که حتی اگه سختی ها و ناامیدی باعث بشن نفس تنگی بگیرم تا روزی که دست و پا شکسته دارم نفس می کشم می تونم بدن زخمیم و بسپرم دست تو تا برام پاسنمانش کنی، انقدر غرق درد های درونیم بودم که آدمای بیرونی زندگیم و یادم رفته بود!
هیونجین دوباره یاد روزی افتاد که روی بدن بی جون هیونا افتاده و اشک می ریخت.
حتی نمی تونست دست خواهرش رو بگیره، چون تمام استخوان های بدنش خرد شده بود، این شل بودن دست هاش باعث می شد به خاطر تصور دردی که اون کشیده دلش بخواهد تا مرز کور شدن اشک بریزه.
تصور این که اون موقع سقوط چه قدر ترسیده بود قلبش رو می فشرد، فکر کردن به این که خواهر کوچولوی ظریفش چه طوری درد پودر شدن استخوان هاش رو تا زمان مرگ تحمل کرده، باعث می شد حس فجیحی بهش دست بده.
این که می دید اون حتی بعد مرگ هم داره زجر
می کشه باعث می شد بخواد همین جا چشم های خودش رو از جا در بیاره تا دیگه نتونه شاهد این درد کشیدن های بی پایان خواهرکش، باشه.
هیونا با دیدن چشم های غمزده ی هیونجین که ثابت روی اون مانده بودند، فوری با پشت دست، اشک های خودش رو پاک کرد:
-هیونجین خواهش می کنم باورم کن... تو، توی توهم نیستی این جا اسمش دنیای اتصالِ! مخصوص مرده هایی که به خاطر وابستگی شدید و حسرتی که تو دلشون مونده، نمی تونن دنیا رو ترک کنن! این مرده ها می تونن از یکی از آدمایی که می تونه بهشون کمک کنه به آرامش روحی برسن دعوت کنن تا توی این دنیا هفت روز و باهم زندگی کنن و بعد پاک شدن حسرت هاشون از این دنیا برن!
هیونجین موهای خودش رو عقب زد و با چشم های سرخ گفت:
-ولی تو دو سالِ مردی چرا زود تر سراغم نیومدی؟
هیونا با نگاهی غمگین و شرمنده به اون خیره شد:
-به خاطر این که اگر آدم زنده ای و به این جا دعوت می کنی باید خودش انگیزه ی قوی برای برگشتن داشته باشه، مگرنه روحش این جا گیر می کنه! تو خیلی وقت بود که علاقه ای به زندگیت نداشتی و وابستگی به این دنیا درونت دید نمی شد و اوردنت به این جا خطرناک بود، پس مجبور بودم صبر کنم!
هیونجین نیشخندی زد و با ناباوری گفت:
-یعنی حتی بعد مرگتم نتونستم کمکت کنم و به خاطر این که عین بی عرضه ها با افسردگیم داشتم خفه می شدم نتونستی ازم کمک بگیری!
هیونا سعی کرد با حرف هاش به هیونجین تسلی ببخشه:
-ولی وقتی به اون پسر دل بستی اون فرشته ی نجات جفتمون شد! علاقه ای که به اون داری باعث میشه بخوای به خاطر بیش تر دیدن اون هم که شده بخوای زندگی کنی!
هیونجین سری تکون داد و لب زد:
-دیدن اون، شنیدن صداش، حرف زدن باهاش، اصلا فقط کنارش بودن باعث میشه یکم دنیای سیاه و سفیدم رنگی بشه و دلم بخواد یکم بیش تر تو صحنه ی زندگی بمونم و کنارش نقش بازی کنم!
هیونا سر جاش نشست و گفت:
-فقط هفت روز با من بمون و کمکم کن با مرگم کنار بیام و بعدش می تونی برگردی پیش همون فرشته کوچولو!
هیونجین دستش رو بین موهای بلند و لخت هیونا کشید:
-پس تو واقعی؟
هیونا سر تکون داد... هیونجین با گریه ای مخلوط شده با خنده گفت:
-این بزرگ ترین معجزه ی زندگیم! این که می تونم باز کنارت وقت بگذرونم!
هیونا لبخندی زد و به چشم های هیونجین خیره شد:
-پس بیا از این که دنیا به جفتمون فرصت دوباره برای دیدن هم داده بهترین استفاده رو کنیم! من با آرامش خاطر با این زندگی وداع می کنم و تو هم باید بدون حمل کردن بار غم و حسرت بقیه زندگیت و بکنی و جای منی که دیگه فرصتام و از دست دادم از فرصت زنده موندنت استفاده کنی و از زندگیت لذت ببری!
پسر با چشم هایی خیس اما قدردان سرش رو تکان داد.
هیونجین تازه فهمیده بود که توی خواب و خیال به سر نمی برده و دقیقا هم زمان با اون فلیکس هم داشت به این مسئله آگاه می شد!
فلیکس وقتی داشت زمانش رو تلف می کرد تا وقت بگذره و از خواب بلند شه متوجه شد دیگه غروب شده و حتی چند ساعتی هم گذشته اما بیداری در کار نیست.
به اندازه ی کافی عکس حرفه ای از هیونجین گرفته بود، پس دیگه هیچ تفریحی برای انجام دادن نداشت و دیگه کم کم داشت حوصلش سر می رفت.
واقعا نمی فهمید چرا این خواب انقدر کسل کننده و اصلا چرا انقدر زمان به طرز واقعی کند می گذره.
وقتی چند ساعتی گذشت کم کم مشکوک شد به فضای دورش، اول دست خودش رو گاز گرفت وقتی تونست درد رو حس کنه بیش تر به باور این که خوابی در کار نیست نزدیک شد.
کاملا گیج شده بود و متوجه این که دقیقا درگیر چه اتفاقی شده نبود.
قبلا شنیده بود آدما موقع خواب ساعت ها و تاریخ ها رو تشخیص نمیدن.
ولی اون به راحتی گذر زمان تو ساعت گوشی اش رو می دید، پس محض اطمینان به مادرش زنگ زد، بعد از چند بوق صدای مادرش به گوشش رسید:
-پسرم بی خبر کجا رفتی؟
فلیکس با صدایی شوک زده لب زد:
-مامان امروز چند شنبه اس چندمِ و ساعت چنده!
مادرش با نگاهی متعجب لب زد:
-دو شنبه چهارده ژوئن ساعت 18:53! پسرم حالت خوبه هوش و حواس داری؟ چرا ماشین و با خودت بردی تو که گواهینامه ات نیومده می خوای دردسر درست کنی؟
فلیکس فکر می کرد تو خواب محدودیتی وجود نداره و برای همین برای رفتن سمت جنگل و خارج شدن از شهر ماشین پدرش رو بی اجازه برداشته بود!
واقعا باورش نمی شد که انقدر مسخره گونه نتونسته فرق بین خواب و واقعیت رو تشخیص بده و از اون بد تر اصلا نمی فهمید چرا انقدر همه چیز براش گیج کننده هستش و مغزش نمی تونه به درستی پردازش کنه.
دستش رو روی پوست صورت هیونجین کشید و با نگاه وحشت زده نالید:
-یعنی جدی مردی؟!
ترسیده با دستاش گوشاش و گرفت کم کم دستاش بالا رفتن تا چنگی به موهاش بزنن با تحمیل کردن درد به خودش بیش تر به خودش یا آوری کرد که بیداره، با غصه و ترس لب زد:
-یعنی واسه نجات دادنت دیر شده؟
تازه داشت به خون های خشک شده ی زیر سر هیونجین توجه می کرد!
فوری روی زمین بالای سرش نشست، دستش رو زیر گردن اون گذاشت و سر هیونجین رو بالا آورد تا بتونه پشت سرش رو چک کنه؛ گوشه ای از سرش شکافته شده و خون روی اون خشک شده بود، با صدایی که دیگه از ناله گذشته و رسما زجه بود، گفت:
-خواهش می کنم فقط زنده باش!
یهویی یادش اومد قبلا ضربان قلب اون رو چک کرده اما دقیق برسی نکرده و فقط محض مسخره بازی ، سر سری و نمایشی این کار رو انجام داده، پشت هیونجین نشسته بود پس سر خونی اون و بی توجه به لک شدن لباسش به سینه اش تکیه داد و اون رو تو حالت نیمه نشسته قرار داد.
سپس یکی از دست های هیونجین رو گرفت کمی سرد به نظر می رسید ولی سردیش به حدی نبود که بشه گفت اون رسما یک جسده!
پس با امیدواری بیش تری دوتا از انگشتاش رو روی نبض دست هیونجین گذاشت، با این که کند می زد اما خوشبختانه با تمرکز زیاد قابل حس کردن بود!
حالا که می دونست هیونجین جدی تو خطره دیگه هیچ وقتی رو نمی تونست تلف کنه.
با عجله دست هاش رو زیر بغل هیونجین انداخت و کشون شون سعی کرد حرکتش بده و سمت ماشینش بکشونتش، از این که با این کشیدن ها داره به بدن اون آسیب می زنه حس خوبی نداشت برای همین با ناراحتی گفت:
-ببخشید که دارم می کشنومت مجبورم، آخه با این تفاوت وزنی و قدیمون بغل کردنت ممکن نیست!
از جی پی اس آدرس نزدیک ترین بیمارستان رو پیدا کرد و سمتش روند...
بعد از نیم ساعت به مقصدش رسید و از نگهبان برای داخل بردن هیونجین کمک گرفت!
دکتر بعد از شستن خون های خشک شده و ضد عفونی کردن؛مجبور شد به اندازه ی یک بند انگشت از موهای زیبا و بلنده اون رو بتراشه تا بتونه بخیه بزنه!
سر هیونجین هفت تا بخیه خورد و دکتر گفت فقط بیهوش و بعد از این که سرم تقویتیش تموم شه احتمالا بهوش میاد!
فلیکس لبه ی تخت نشسته بود و دست های هیونجین و بین دستاش گرفت بود!
بوسه ای پشت دست هیونجین زد و گفت:
-مرسی که برخلاف تصوراتم آسیب غیر قابل جبرانی ندیدی! مرسی که نفس می کشی و باعث میشی منم با لذت بیش تری نفس بکشم!
هیونجین یک هفته ی استثنائیش رو کنار خواهرش گذرونده بود...
هفت روز هر روزش با لذت گذشت، توی اون فضای بهشتی جنگل درست مثل بچگی هاشون بازی کردند و خوش گذروندند!
با هم یک دل سیر از هر موضوعی حرف زدند و حتی خاطراتشون رو دوره کردند!
به اندازه ی تمام روز های عمرش که حسرت هم آغوشی رو ممکن بود بخوره، اون رو بغل کرد و برای روز های دلتنگیش این حس امن آغوش خواهرش رو ذخیره، کرد!
به خواهرش قول داد به جای اون رویاش رو واقعی کنه و به جای خواهرش آهنگی که براش ساخته بود رو روی استیج بخونه!
الان دیگه یه هدف برای زندگی کردن داشت!
هدفی که به خاطرش می تونست با انگیزه تر از قبل زندگی کنه!
اون سن رو مثل خواهرش مانع نمی دید و می خواست روشی و برای رسیدن به هدفش پیدا کنه!
حالا که تونسته بود به لطف وابستگی اش به فلیکس، میل قوی برای زندگی کردن داشته باشه و دقیقا همین عطش قوی کمکش کرد تا بعد از تموم شدن مهلتش تو دنیای اتصال، بتونه به راحتی از پله ها پایین بره و سمت جسم خودش کشیده شه و به دنیا برگرده!
می تونست به وعده هاش عمل کنه! سفر به دنیای اتصال شجاع ترش کرده بود، دیگه فهمیده بود فقط یک بار زندگی می کنه و اگر نتونه نهایت استفاده رو از این زندگی کنه سرنوشتش میشه گیر کردن تو دنیای اتصال و عروج پیدا نکردن و حسرت خوردن!
می خواست به محض برگشتن به دنیا از احساساتش به فلیکس بگه و شانس خودش رو امتحان کنه!
وقتی بهوش اومد و به جسمش برگشت دقیقا نمی دونست تو این دنیا چه قدر زمان گذشته، اما داشت حرف هایی غیر قابل باور از زبون کسی که اصلا انتظارش رو نداشت می شنید واسه ی همین حس می کرد رسما زمونه عوض شده و دومین معجزه ی زندگیش رقم خورده، به محض هوشیاری حرف های جالبی از فلیکس شنید پس بدون چشم باز کردن منتظر موند تا شاید بتونه حرف های بیش تری بشنوه.
خوشبختانه دیگه می تونست هر حسی رو که جسمش تجربه می کنه رو خودش هم دریافت کنه، پس دیگه نیاز نبود حسرت تجربه ی لمس شدن توسط فلیکس رو بکشه!
چون الان می تونست به خوبی گرمای لذت بخش دست فلیکس رو حس کنه.
وقتی فلیکس با لب های نرمش بوسه ای سطحی روی پشت دستش زد، دلش می خواست از ذوق داد بکشه و از جاش بند شه و فلیکس رو توی بغلش بچلونه و بوسه بارونش کنه اما به سختی خودش رو آروم نگه داشت و به حرف های فلیکس گوش داد:
- ببخش اگه همیشه باهات سرد رفتار کردم و بهت این حس و دادم که فقط یه مدلی واسم! آدم برای سوژه شدن کم نیست؛ من تو رو از قصد انتخاب کردم می دونستم پشت اون نقاب سردت آدم شکسته ای خوابیده که شخصیت فوق العاده ای داره می خواستم به بهونه عکاسی بهت نزدیک شم و بیام پشت حصار هایی که واس خودت کشیدی اون وقت می تونستم همزمان با شناختنت بغلت کنم و بهت دلگرمی بدم!
هیونجین دیگه نتونست بیش تر تاب بیاره و چشم هاش رو باز کرد و معصومانه گفت:
-الان می تونی بغلم کنی!
فلیکس با شنیدن حرف اون، رسما چند ثانیه ای خشکش زد ولی بعد با شادی خودش رو، روی هیونجین انداخت و به سختی بغلش کرد:
-وای باورم نمیشه بهوش اومدی!
با شنیدن این حرف هیونجین فکر کرد حتما مدت زیادی رو بیهوش بوده ؛ برای همین پرسید:
-مگه چند وقته بیهوشم؟
فلیکس خواست ازش جدا بشه اما هیونجین به محض فهمیدن با این که با تکون دادن دستش سرمش تکون خورد و دستش به سوزش افتاد، دستش رو پشتِ فلیکس گذاشت و مانعش شد.
فلیکس لبخندی به این کارش زد و فقط جوابش رو داد:
-اگر جنگلم حساب کنیم، هفت ساعته که بیهوشی!
هیونجین پیشونی اون رو بوسید و لب زد:
-ممنونم که سیگنال و دنبالم کردی و باعث شدی جسمم از دیدنت خیالش راحت شه و اجازه بده روحم بتونه پاش و روی اخرین پله بزاره و بره تو دنیای اتصال! تو باعث شدی بتونم باز با خواهرم وقت بگذرونم!
فلیکس با صورتی گیج شده بهش خیره شد و لب زد:
-نمی فهمم چی میگی حتما سرت بدجوری آسیب داده، الهی درد داری؟
هیونجین ابرویی بالا انداخت:
-اگر داشته باشم؟
فلیکس دستش رو روی شونه های اون گذاشت و با عقب هل دادن خودش از روش بلند شد و با شیطنت گفت:
-دیدی به این بچه ها میگن بیا جایی که اوف شده رو بوس کنم خوب شه؟ همون کار و می کنم!
هیونجین چشم هاش برق زد:
-من اصن دو سالمِ تو همین روشت و پیاده کن!
فلیکس لبخندی زد و دستاش رو، روی دو طرف صورت هیونجین گذاشت و خم شد و دقیقا همون قسمت باند پیچی شده اش رو بوسید...
بوسه ی فلیکس برای هیونجین حکم همون فشاری رو داشت که به شکم عروسک های سخنگو میدی چون به محض دریافت بوسه لب هاش به ابراز علاقه باز شدن:
-دوست دارم!
فلیکس دست هاش رو از روی صورت هیونجین برداشت و با شوک گفت:
-اعتراف تو تخت بیمارستان؟
هیونجین نمی دونست چرا انقدر عجولانه عمل کرده با این حال خودش رو نباخت و با لب های آویزوون از کارش دفاع کرد:
-چه فرقی داره چه روی این تخت باشم چه بیرونش، اصن هر کجای این دنیا که باشم حسم همین هستش و دوست دارم!
فلیکس با انگشت به بینی او ضربه زد:
-از اعتماد به نفس و پررو بودنت خوشم میاد!
هیونجین با مظلومانه ترین حالت ممکن پرسید:
-فقط خوشت میاد؟
فلیکس به این گونه کودکانه رفتار کردنش خندید و گفت:
-نه دوستم دارم!
YOU ARE READING
Oneshot , imagine,Diaries , scenario
Fanfictionتوی این بوک هر چند وقت یه بار Oneshot , imagine,Diaries , scenario با ژانر های متفاوت از کاپل های مختلف آپلود میشه :))) امیدوارم از خوندن ایده هایی که خلق کردم لذت ببرید و نظر بدید... منم سعی می کنم هر داستان رنگ منحصر به فرد خودش و توی این بوک دا...