«درختِ عشق»
این یه Diaries از ووسان که خاطره طور و نامه گونه نوشته شده امیدوارم لذت ببرید :)احتمالا الان داری به زخم یکی از حیوون ها میرسی، یا دستبند سر شماری رو براشون می بندی، شاید هم داری شکارچی های غیر قانونی رو دستگیر می کنی، نمیدونم اصن ممکنه تو یه سمینار باشی راجب حفاظت از منابع طبیعی و گزارش این که چند تا گونه گیاهی و جانوری تو چه وضعیت سلامتی تو جنگل وجود دارند رو بهشون میدی، بزاز یکم از خودم بگم، من کف زمین نشستم و به سنگ شومینه تکیه دادم، حرارتی که پشتم رو احاطه کرده رو کاملا حس می کنم، اما آتیش اصلی که داره ذوبم میکنه، تب عشق من به تو هستش آلارمی توی مغزم به پا شده که هشدار میده راجب دلتنگی که فاقد حدِ تحملش و اوضاع رو خطری کرده.
برگه های مچاله شده ی زیادی دورم هستند و محاصرهام کردند، همشون رو محکوم به اخراج شدن کردم آخه هیچ کدومشون نتونستن حامل افکار من باشن و به جرمِ بی فایده بودنشونِ که دور ریخته شدن.
راستی بحث دور ریختن شد می دونستی آدم ها دور ریختنی نیستند؟
حذف کردن آدم ها باعث نمیشه که کامل از زندگیت پاک بشن با بیرون کردنشون از زندگی رسما فقط اسمشون رو خط خطی می کنی تا پنهان بشند.
همون خط های باقی مونده تا ابد تو ذهنت یاداور آدمی هست که به روزی بوده و حالا نیست.
من آدم ها رو از زندگیم بیرون نکردم بلکه یه مداد برداشتم و اسمم رو به زور از زندگیشون خط زدم.
حتما می خوای فرقش رو بدونی؟
تفاوتش تو این قصیه است که اون ها خودشون خواستار دور شدن از تو باشن یا تو به زور خودت رو ازشون دور کنی، انقدر فاصله بگیری که مهم نیست چند قدم سمتت بردارن تو هنوز یه قدم ازشون دوری.
من با انتخاب تو، فرسخ ها از آدم های اطرافم فاصله گرفتم.
قرار بود یه کمپ عادی تو دل جنگل باشه ولی به خودم اومدم و دیدم تا گردن توی باتلاق عشق به محیط بان جنگل که تو باشی، غرق شدم.
من فقط می خواستم برای دو هفته فقط و فقط زمانم رو به خودم اختصاص بدم، ولی به خودم اومدم و دیدم تمام چهارده روزم رو صرف زیر نظر گرفتن تو و پیدا کردن بهونه و فرصتی برای حرف زدن باهات کردم.
یادته گفتم از از آدم های اطرافم فاصله گرفتم؟ بزار یه پی نوشت بهش اضافه کنم، حقیقتا پشیمون نیستم.
میدونی گاهی اگر صد ها نفر آدم دورت باشند اگر نتونی محبت خالصانه ای از طرفشون ببینی و نتونن قلبت و رو برای لحظه ای هم که شده نوازش کنند، این حس بهت دست میده که نگه داشتن این آدم های زیاد چه فایده ای داره، اون هم وقتی که نمیتونی صادق بودنشون رو حس کنی و متوجه نمیشی واقعا برات ارزش قائلن؟ یا اصلا دوست دارن تو زندگیشون مهره اصلی باشی یا نه!
نمی خوام وقتم و صرف فکر کردن به این کنم که فلان دوستم واقعا من رو به اندازه ی خودم به چشم دوست می بینه یا نه.
حوصله ندارم فکر کنم همکارم من رو به چشم رقیب میبینه یا کسی که مجبوره هر روز چند ساعتی رو کنارش وقت می گذرونه.
فکر کردن به این که همسایم واقعا از من خوشش میاد یا لبخند هایی که بهم میزنه صرفا جهت این که ظاهر خوبی از خودش تو ذهنم بسازه، بیهوده است.
نمی فهمم کسی که باهاش رابطم و تموم کردم از سر دوست داشتن که اصرار به برگشتم داره یا چون به بودن هام عادت کرده فقط می خواد حفره خالی که تو زندگیش با نبودم ایجاد شده رو دوباره پر کنه و به نظم قبلیش بر گرده.
از همشون بریدم رها کردنشون برام لذت بخش تره.
وقت گذروندن با تو باعث شد که حس کنم روزهای زندگیم ارزش این رو دارن که کنار کسی صرف بشند که اون آدم لایق این زمان باشه و یه حس خوبِ متقابل، بینمون در جریان هستش.
در هر صورت هر جنگل به یه دامپزشک هم نیاز داره، من برای عضو کمیته امداد اون جا شدن درخواست دادم.
مطمئنم می تونی برام هم عشق باشی هم همکار، و حتی یه همسایه و دوست خوب هم می تونی باشی.
می خوام تمام این نقش های زندگیم به خودت ختم بشند.
قراره تمامِ تلاشم و کنم تا هموم طوری که تو شدی محوریت اصلی زندگیم من هم به چشمت بیام و روزی بشم تک ستاره ی مرکز زندگیت.
دیگه نمی خوام مسافری باشم که چند روزی مدام دیدیش می خوام عضو ثابت همه ی روزهات باشم.
بلیطم درست لای برگه های همین دفترِ، حقیقتا میدونم من هم برات یه مسافر ساده نبودم، چشم آدم ها دروغگوی خوبی نیست، تو نگاه های خاصی به من داشتی ، اون چشم هات که روی من ثابت می موند و لب هات که لبخند های معنی داری میزدند باعث شد که حس کنم این سیگنال مهری که به دلمون افتاده دو طرفه است، روزهایی که من بهونه ای برای حرف زدن نداشتم تو با پیش و پا افتاده ترین چیز ها سراغم میاومدی و سر بحث رو باز می کردی، حتی برام دستبندی از گل مورد علاقت درست کردی و توی روز اخر بهم دادی و گفتی امیدواری یه روزی باز من و ببینی و این دیدار اخرین دیدار زندگیمون نباشه، این دستنبد من رو به تو پابند کرد، بیا وقتی که اومدم باهم درخت عشق توی جنگل زندگیمون بکاریم، درختی که ریشه هاش انقدر عمیق که با هیچ بادی نلغزه و تا ابد پا برجا باشه.
از طرف وویونگ همون مسافر قدیمی به سان خاص ترین محیط بانی که الان قلبم برای محافظت از دائمی بودنِ حس خالصانه ام بهش، نگهبانی میده.
ESTÁS LEYENDO
Oneshot , imagine,Diaries , scenario
Fanficتوی این بوک هر چند وقت یه بار Oneshot , imagine,Diaries , scenario با ژانر های متفاوت از کاپل های مختلف آپلود میشه :))) امیدوارم از خوندن ایده هایی که خلق کردم لذت ببرید و نظر بدید... منم سعی می کنم هر داستان رنگ منحصر به فرد خودش و توی این بوک دا...