welcome to our cult

589 30 11
                                    

خوش‌ اومدی به فرقه ی ماژانر : خوناشامی ، فانتزیکاپل : سونگجونگخلاصه : سونگهوا یکی از اصیل زاده هایی که برای بقای نسلش به پیرو جدید  نیاز داره و هونگ جونگ کاندید پذیرفته شده ی اونِ  !

Hoppla! Dieses Bild entspricht nicht unseren inhaltlichen Richtlinien. Um mit dem Veröffentlichen fortfahren zu können, entferne es bitte oder lade ein anderes Bild hoch.

خوش‌ اومدی به فرقه ی ما
ژانر : خوناشامی ، فانتزی
کاپل : سونگجونگ
خلاصه : سونگهوا یکی از اصیل زاده هایی که برای بقای نسلش به پیرو جدید  نیاز داره و هونگ جونگ کاندید پذیرفته شده ی اونِ  !




وقار آن اصیل زاده شوخی بردار نبود حتی قدم های نرمی که بر می داشت زمین را وادار به تعظیم کردن در برابر این حجم از شکوه می کرد...
رو به روی آیینه ایستاد و ابتدا دکمه ی آستین های پف دار منجق دوزی شده اش که درخشش او را بیش تر در چشم همگان تشدید می کرد را بست.
سپس انگشت های کشیده و با ظرافتش سمت بند های بلند یقه پیرهنش حرکت کردند؛ طی دو حرکت آن بند های سرگردان تبدیل به یک پاپیون با ثبات شدند.
در این لباس سفید حریر بیش تر شبیه فرشتگان اسمانی شده بود تا پادشاه تاریکی طلبان...
عطرش را روی نبض هایش زد و بعد هر دو دستش را روی گردنش کشید....
این پادشاه به همان اندازه ای که به آراستگی ظاهر اهمیت میداد به مرتب بودن حالات درونی خودش را هم مهم می شمرد؛ اما این دو مورد مانند دو سیم اصلی وصل شده به مدار آرامشش بودند اگر یکی از آن ها قطع می شد اتصال درست مدار هم قطع شده و از کار میفتاد...
برای همین نبود مداد چشم سفیدش درون جعبه ی زینتی و تزئین شده با نگین و مرواردی؛ مدار را متوقف و خشمش را بیدار کرد...
رنگ چشم هایش به سرعت رنگ خون به خود گرفت؛ با چشم های سرشار از خشم و شکایتش به خدمتکارش نیم نگاهی انداخت...
همین نگاه نصف و نیمه برای کاملا سکته دادن آن خدمتکار کافی بود.
هول شده سمت او دوید و با تته پته نالید:
_چه اشتباهی ازم سر زده؟
سونگهوا با دیدن ترس او روی سلول های جوش‌اورده اش آب ارامش را ریخت و با نفس عمیقی گفت:
_مداد چشم سفیدم!
خدمتکار کشوی اولی را گشود و مداد را دست او داد.
سونگهوا در کمال آسودگی خیره به آیینه خط چشمی برای پلک خود کشید و بدون این که حرف زدنش روی تمرکزش تاثیر بگذارد تذکرش را به خدمتکار جدید خانه اش داد:
_جای وسایل من به هیچ وجه نباید تغییر کنه!
خدمتکار سری تکان داد:
_چشم...یادم می مونه!
سونگهوا که کارش را تمام کرده بود مداد را توی جعبه تزئینی اش انداخت:
_دستیارم و صدا بزن...
در کمتر از بیست ثانیه دستیارش نون تست به دست کنار او بود...
خوبی انسان نبودن اتلاف نشدن وقتشان به پای محدودیت های انسانی بود.
مایع قرمز رنگ از روی نان تست دستیارش داشت چکه می کرد...
سونگهوا کمی خم شد و قطره را روی هوا با زبانش گرفت؛ لب هایش را لیس زد و گفت:
_چرا همچین طعم خوبی و با نون قاطی می کنی و ارزشش و پایین میاری!
دستیارش خندید و گازی به نانش زد؛می دانست چقد اربابش رو ادب و آداب حساس هست... پس تا وقتی که جویدن و قورت دادنش تمام شود حرف زدنش را به تعویق انداخت و بعد از آن لب گشایید:
_من و یاد زمانی می ندازه که مامانم برام مربای توت فرنگی و نون تست درست آماده می کرد...
سونگهوا به میز آرایشش تکیه داد:
_صد سالی گذشته ولی تو هنوز از خاطراتت نگذشتی!
( دستگاه تست تو سال 1919 اختراع شده تعجب نکنید)
دستیارش لبخند محزونی زد:
_گذشتن از روز هایی که لحظه به لحظه ‌اش و زندگی کردی آسون نیست.
سونگهوا سری تکان داد؛ هیچ گاه دخالت در باور های دیگران را دوست نداشت.
حرف اصلی اش را که به خاطر آن دستیارش را فرا خوانده بود را بیان کرد:
_ماموریتی که بهت دادم چی شد؟
دستیار حالت جدی گرفت و مانند یک رباتی که درصد خطایش زیر یک درصد است با جزئیات گزارشش را اعلام کرد:
_تبلیغ هایی راجب نمایشگاه بزرگ خوناشام شو تو فضای مجازی پخش کردیم و دعوت نامه ها رو چهار صد نفر پذیرفتن؛ فقط باید تشریف بیارید تو محل مقرر و آزمایشی که میدن رو زیر نظر بگرید.
سونگهوا بشکنی زد:
_بریم تو راه صبحونه ات و تموم کن.
در یک چشم به هم زدن در نمایشگاه بزرگ رزرو شده بودند.
تلپورت و انتقال به مکان تجسم شده در ذهنشان برای خوناشام ها به مهمی یک عضو حیاتی مانند قلب بود!
سونگهوا در اتاق وی آی پی رو به روی صفحه نمایش ها ایستاده و تصاویر دوربین های امنیتی را برسی می کرد.
یکی از شروط ورود به همایشی تکی تکی پذیرش شدن آن ها بود.
شاید باید ساعت ها در صف می نشستی تا بتوانی از موزه ی به اشتراک گذاشته شده با کانسپت خوناشام دیدن کنی.
از گذاشتن این شرط ورود دو هدف داشتند؛اولین هدف باقی ماندن علاقه مندان افراطی بود.
فقط افرادی که با تمام وجود به این موضوع عشق می‌ورزیدند حاضر به تحمل این صف طولانی طاقت فرسا می شدند.
هدف دوم برسی قابلیت های آن ها در فضای آسانسور بود...
آن ها فقط دنبال یک شخص برگذیده بودند پس آن دسته هایی که رد می شدند می توانستن طبق انتظارشان به طبقه اخر بروند و از موزه دیدن کنند.
تمام وسایل موزه واقعا آثار متعلق به خوناشام ها بود؛ از لباس و وسایل گرفته تا حتی اسکلت هایشان؛ هر چند عده کمی به واقعی بودن آن ها باور داشتند و اکثرا برای سرگرمی از آن ها دیدن می کردند.
از چهار صد نفر مهمان فقط دویست و ده نفرشان بعد از فهمیدن شرایط ورود حاضر به ماند و صبر کردن شدند.
و از آن دویست و ده کاندید فقط پنجاه نفرشان توانستند به مرحله ی اول تست برسند.

مرحله اول ازمایش بویایی آن ها بود؛ پنجاه نفر قادر به حس کردن بوی عجیبی در آسانسور شدند؛ ولی فقط بیست و پنج نفر یعنی دقیقا نیمی از آن ها دنبال علت این بو گشتند.
ولی تا رسیدن به مقصد که طبقه اخر بود فقط ده نفر توانستند منشا را پیدا کنند.
آن بو از سمت جایی که انگار تهویه بود پخش می شد؛ آن های که قدشان نمیرسید خیلی سریع تسلیم شدن و فقط در طبقه ی مد نظرشان پیاده شدند.
حالا پنج کاندید باقی مانده بود؛ دو نفرشان از موهبت قد بلند برخوردار بودند و یک نفر پاشنه ای بلند کفشش کمک رسانش شد و آخرین نفر هم هوشش به دادش رسید و از کوله اش پله ساخت.
به محض باز کردن در پوشِ، تهویه یک گیره معلق و اویزان به طناب پایین آمد...
این که همه پنج نفرشان از تست کنجکاوی سر بلند بیرون میایند بدیهی بود.
همه آن گیره را پایین کشیدند؛ اما پایین کشیدن همانا و خالی شدن یک سطل خون رویشان همانا...
دو نفرشان فکر کردند این یک نمایش تنظیم شده با کانسپت خوناشام است و خندان از آسانسور بیرون رفتند و حقه ای که خورده بودند را تحسین کردند.
فقط سه نفر از بوی خون متوجه شدند این خون مصنوعی نیست و واقعا متعلق به خون انسان است، واقعا قدرتِ تشخیص و بویایی آن ها تحسین برانگیز بود.
پس همان سه نفر که شامل یک دختر و دو پسر  بودند به مرحله ی بعد صعود پیدا کردند.
تست بعدی بینایی ترکیب شده با زیرکی بود...
حالا که تهویه بدون هیچ پوششی بود می شد دنبال منبع خون گشت اما چشم انسان به همین راحتی نمیتوانست در تاریکی مطلق پشت آن سوراخ به نسبت کوچک، منبع خون را بیابد.
دختر از آیینه جیبی اش استفاده کرد اما برای یافتن علت کافی نبود، کمی دلهره گرفته بود پس بسته ی دستمال مرطوبش را از کیفش بیرون آورد تا به سر و وضع خونی اش سر و سامان ببخشد و با سرعت  فقط از آسانسور بیرون زد.
پسر قد بلند سعی کرد با استفاده از فلش گوشی اش و روی پنجه ی پا ایستادن؛ برسی اش را کند؛ او بر عکس آدم قبلی توانست به هدفش برسد و تصویری را بیابد اما آن تصویر برایش زیادی سنگین و غیر قابل هضم بود تحمل دیدن آن صحنه از حد تحمل او بالا تر بود.
کله ی بریده شده ی آن انسان با چشم های از حدقه بیرون زده و دهان بازش او را تا حد مرگ ترساند.
با فریاد از آسانسور بیرون رفت و با این کارش تست بعدی که تست شجاعت بود را رد شد.
فقط یک نفر باقی مانده بود!
سونگهوا استرس را در وجودش حس می کرد با نگرانی زمزمه کرد:
_اون تنها باقی مونده ی صعود کرده ها از تست های قبل پس آخرین امید ما برای ادامه ی نسلمونِ، اسمش چیه؟
شخصی که کنترل مانیتور های کوچک و بزرگ کنار هم چیده شده را داشت صورت او را اسکن کرد و فوری اطلاعات ثبت شده در دیتا بیسِ ثبت نامی های نمایشگاه برایش بالا آمد:
-اسمش هونگ جونگِ قربان!
سونگهوا آب دهانش را قورت داد به معنای واقعی کلمه استرس در بدنش می لولید!
در دهه های اخیر طبیعت به آن ها پشت کرده بود؛ و نسلشان رو به انقراض بود.
خوناشام ها از طبیعت زاده شده بودند و متعلق به مادر طبیعت بودند.
آن ها ماموران پاک کردن ناپاکی ها از دنیا از سمت مادر طبیعت بودند.
هفت اصیل زاده ؛ به نشانه و نمادی از هفت روزی که دنیا و جهان آفریده شده بود؛ زاده شدند.
به آن ها قدرت این که با گاز گرفتن سرباز برای خود بسازند داده شد.
آن ها باید خون آدم هایی که با اشتباهتشان دنیا را به تاریکی می کشیدند را می مکیدند و جسد خالی شده اشان را رها می کردند تا در معرض دید قرار گیرند و اثباتی بشوند از چشمی که آدم ها را نظر دارد تا آدمیان بدانند اگر کج بروند و کشتار یا ظلمی مرتکب شوند؛ تنبیه و عذاب الهی در انتظارشان است...
متاسفانه با گذشت زمان مقدس بودن این مامور ها زیر سوال رفت...
حتی آدم های پاک هم از آن ها با وحشت یاد می کردند و کم کم تبدیل شدند به سایه هایی در تاریکی دنیا و کابوس انسان ها و موجود شرور داستان هایشان شدند.
انگار فقط آدم ها به اشتباه نیفتاده بودند؛ حتی خوناشام ها هم داشتند ماهیت اصلی خود را فراموش می کردند.
آن ها متعلق به طبیعت بودند اما به مادیات علاقه مند شدند.
با گرفتن پول و موقعیت اجتماعی به انسان ها قول زندگی جاودان می دادند و وسوسه اشان می کردند.
دیگر سرباز برای تنبیه کردن زاده نمی شد بلکه حرص و طمع بود که رشد پیدا می کرد.
مادر طبیعت خشمگین شد و تمامی خوناشام هایی که به آرمان ها پایدار نبودن را نیست کرد.
حالا فقط یک اصیل زاده باقی مانده بود و صد عدد پیروش!
او باید با دقت زیاد پیرو جدیدی را بر می گذید.
پیروی که آن قدر باهوش و لایق و شجاع باشد که بتواند به رشد فرقه اشان کمک کند.
راز بقا این بود که گونه ای که از هر لحاظ برتری داشته باشد تکامل میابد و ژن های خودش را به نسل بعدی هم می دهد.
پس اگر قرار بود جلوی انقراض خوناشام ها را بگیرد باید بهترین ها را دست چین می کرد.
کسی که یک سر و گردن از هم گونه ای هایش برتر باشد.
سونگهوا با استرس به صفحه نمایش زل زد:
_خواهش می کنم همونی باش که نیازش دارم.
پسر روی نوک پایش ایستاد، ابتدا فلش گوشی اش را روشن کرد سپس وارد دوربین گوشی اش شد و روی سوراخ زوم کرد؛ به همین راحتی توانست بدون بال بال زدن و گردن دراز کردن و خسته کردن خودش؛ منشا را بیابد.
از دیدن آن سر قطع شده شوکه نشد؛ چشم ریز کرد و با خودش حرف زد:
_واقعی که نیست نه اینم یه پیش نمایش از نمایشگاهِ؟
کل هیکلش به لطف کشیدن آن گیره خیس از خون بود و بوی آن، به شک می انداختش که این صحنه فقط یک نمایش باشد.
کوله اش روی کف اسانسور انداخته شده بود و به لطف کتاب های قطور تاریخی که درون کیفش بود با ایستادن روی آن چند سانتی به قدش افزوده می شد.
برایش خاکی شدن آن مهم نبود با بی خیالی رویش ایستاد...
نوک هر پنج انگشتش را به هم چسباند تا راحت تر از حفره ی تهویه رد شود سپس دستش را سمت مسیر ذهنی که دیده بود هدایت کرد با دست پوست آن سر را لمس کرد؛ این حقیقت که دارد به پوست یک انسان دست می زند و بلافاصله بر سرش کوبیده شد.
از دهان باز آن سر بریده شده حدس می زد که شاید خونِ ریخته شده روی هیکلش ناشی از خون آبه ی جاری از حلق آن سر بوده باشد!
دستش را بیرون کشید، پاهایش کمی سست و لرزان شده بودند، پس روی کیفش نشست و با دست هایی که روی ویبره بود فورا وارد قسمت تماس گوشی شد و شماره پلیس را گرفت، مهم نبود چه قدر وحشت زده و ترسیده است باید گزارش این اتفاق را می داد، الان وقت این که دست و پایش را گم کند نبود، بوی خطر کمین شده قابل حس بود پس باید امنیت را فرا میخواند.
تماس برقرار شد اما قبل از این که گزارشش را دهد؛ دودی در اسانسور با یک کلیکی که سونگهوا از اتاق کنترل کرده بود در اتاقک اسانسور پخش شد.
هونگ جونگ که حس خطر در گوشش زنگ می زد فورا به دفاع روی آورد و ساعدش را روی بینی اش گزاشت تا آن دود را استشمام نکند.
الان نباید دهانش را باز می کرد و خطر را به جان می خرید پس فقط تماس را قطع کرد و از جا بلند شد برای فشار دادن زنگ هشدار و دکمه ی باز شدن در، هر چند تلاش هایش فایده نداشت و او واقعا صورتش از کمبود اکسیژن رو به سرخی می رفت و ریه هایش در التماس تنفس بودند.
به جای تقلا برای فشردن دکمه روی کیفش دوباره نشست آخر حس سرگیجه هم داشت و نمی توتنست بایستد، سعی کرد روی نفس نکشیدن تمرکز کند.
اما متاسفانه بیش تر از چهل ثانیه نتوانست نفس نکشیدن را تحمل کند و در نهایت به محض نفس گیری غیر ارادی اش بیهوش شد.
و در نهایت هونگ جونگ از تست زکاوت و مقاومت و شجاعت ای که سونگهوا ترتیبش را داده بود، سر بلند اما بیهوش بیرون آمد.
وقتی به هوش آمد روی یک صندلی مجلل نشانده بودنش.
گردنش درد می کرد؛ دستش را سمت گردنش برد و به محض لمس کردن آن دو سوراخ دایره شکل که با فاصله ی کمی روی گردنش نشسته بودند؛ ابروهایش با در هم شدن به درد واکنش نشان دادند.
سونگهوا آسته آسته به او نزدیک شد دستش را روی سر او کشید:
_خوش اومدی به فرقه ما!
به محض گفتن این حرف صد ها آدم شنل به تن ظاهر شدند و رو به رویش زانو زدند و حرف سونگهوا را یک صدا تکرار کردند:
_به فرقه ما خوش اومدی!
هونگ جونگ با چشم هایی گیج فقط به رو به رویش زل زده بود؛ اصلا نمی توانست دقیقا بفهمد چه بر سر او و زندگی اش آمده؛ اما سونگهوا  به قطع یقین می‌دانست که ذاتِ هونگ جونگ با شرایط زندگی جدیدش سازگار است و قرار است از زندگی جدیدش حسابی لذت ببرد و کمک رسان پیشرفت فرقه باشد.

Oneshot , imagine,Diaries , scenario Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt