silence

61 4 0
                                    

نمی‌دانست قلب از چه اجزایی ساخته شده؟ توده های چربی؟ چندین رگ و عصب؟ اما می‌دانست آناتومی بدن را قبلا در مدرسه توضیح داده‌اند اما او صرفا صدا ها را شنید و جملات را دید و تلاشی برای دخیره سازی این اطلاعات نکرد

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


نمی‌دانست قلب از چه اجزایی ساخته شده؟ توده های چربی؟ چندین رگ و عصب؟ اما می‌دانست آناتومی بدن را قبلا در مدرسه توضیح داده‌اند اما او صرفا صدا ها را شنید و جملات را دید و تلاشی برای دخیره سازی این اطلاعات نکرد.

تنها چیزی که راجب قلب ها طبق تجربه‌اش آموخته بود شامل این حقیقت می‌شد که در لحظات غمگین، این قلب حسابی دست و پا می‌زند تا غم کشنده را که زهرش ریشه های خوشبختی را به کام مرگ می کشاند از خود دور کند اما موجود ضعیفی است و به عنوان یک نگهبان شکست خورده زخمی و ترک خورده به زانو می افتد.

قلب او زخم های بی شماری از موضوعات پیش پا افتاده‌ای داشت، در انجمن قلب شکسته‌گان او را راه نمی‌داند و معتقد بودند قلبش دشمنان قدری نداشته‌.

انگار غمگین بودن نیاز به مجوز داشت و عده ای باید قضاوت می‌کردند مشکلاتت لایق این که تو را از پا بیندازند هستند یا نه، ایا اجازه داری بر سر این مشکلات زانوی غم بغل بگیری و از ترک های قلبت ناله کنی یا نه.

جیسونگ می‌دانست که از نظر بقیه او یک کودک سردرگم بود برای همین هیچ گاه با کسی درد و دل نمی‌کرد.

اما هر حرف نگفته اش آجری می‌شد که روی قلبش می‌نشست و غمش را پشت لب های بسته دفن می‌کرد.

قلبش حسابی تحت فشار بود اما اجازه نداشت ناله بکند، در جدول رتبه بندی مشکلات او رتبه‌ی چشمگیری نداشت فقط کسانی که در صدر جدول بودن اجازه داشتند فریاد بزنند و هم دردی بقیه را برای خود بخرند.

اگر او ناله ای می‌کرد لقب هایی همچون ادم ضعیف افسرده نما را به دور گردنش حلق آویز می‌کردند.

پس سکوت تنها راهی بود که بیشتر از این از جامعه طرد نشود.

نقشه‌ی اصلی‌اش نادیده گرفتن دردی بود که در قلبش مانند یک مار زخمی به خود می پیچید و بر سر دلش چنبره زده بود، اما برنامه هایش توسط ماشین خنده به پایان رسید.

پسری که در کارگاه صنایع چوبی کار می‌کرد و هر از گاهی به عنوان فروشنده برای فروش زیورآلات چوبی پای صندوق می‌ایستاد روی تگ اسمش نوشته شده بود هیونجین پس نامش برای تمام مشتری ها آشکار بود.

این پسر نمی‌توانست چهره ای به جز چهره ی خندان با لب‌هایی که خطوط لبخند را داد بزنند از خود بروز دهد.

همیشه گل از گلش شکفته بود و به همه کس و هیچ کس لبخند می‌زد.

به دیوار لبخند می‌زد به هر انسانی لبخند هدیه می‌داد به هر گربه رهگذری روی خوش نشان می‌داد.

جیسونگ صرفا برای خرید یک گوشواره چوبی که به شکل ابر بود وارد مغازه شد می‌خواست برای تولد مادرش هدیه‌ای خاص بخرد.

اما روز های بعد به خود آمد و دید از لیوان چوبی گرفته تا دستبند و گردنبند و نیمی از طرح های گوشواره ها را خریده است.

صرفا می‌خواست مچ پسر را بگیرد می‌خواست لحظه ای او را در حالتی ببیند که خنده بر لب ندارد.

صورتش بی حالت می‌شد اما لب هایش هیچ گاه به خنده خیانت نمی‌کرد و آویزان و پایین افتاده نمیشد.

باز هم لازم به ذکر است که جیسونگ علاقه ای به دروس نداشت برای همین نمی‌دانست آیا زیادی خندیدن برای بدن مضر است یا نه آیا عضلات صورت از کار کردن افراطی و خستگی شدید، دچار مشکل نمی‌شدند؟

این بار یک دفتر یادداشت با جلد چوبی خریده بود.

پسر آدم پر حرفی نبود در واقع هیچ صدایی به جز لبخند های صدا دارش نمی‌توانستی از او بشنوی.

او هیچ گاه کلمه ای از دهانش خارج نمی‌شد.

جیسونگ به او خیره شد و گفت:

-من ریاضیم خوب نیست ترکیب یه ادم غمگین با یه ادم شاد نتیجه مثبتی داره یا منفی ؟

پسر شانه ای بالا انداخت.

جیسونگ برق امیدی در چشم هایش درخشید:

-ادما شبیه کسی میشن که عاشقشن به نظرت اگر عاشق تو بشم یه روزی مثل تو می‌تونم انقد شاد باشم و از غم فرار کنم.

هیونجین خودکاری چوبی را برداشت و دفترچه جیسونگ را باز کرد و در صفحه‌ی اول آن نوشت:

-تو نیاز به روانشناس داری نه رابطه.

جیسونگ سری به نشانه‌ی منفی تکان داد:

-نه مطمئنم نیاز به تو دارم، تو مثل یه شکستن قولنج بعد کار سختی مثل یه اصلاح خوب بعد چن روز شلختگی، مثل یه دل سیر غذا خوردن بعد کلی گرسنگی، مثل واریز پول تو اوج نداری، مثل یه بارون تو اوج گرمایی، مثل یه دوش خوب بعد کلی عرق ریختنی، تو همه چی و درست می‌کنی و حس خوبه بعد اتفاقات بدی لطفا با من ترکیب شو و درستم کن، حس خوب من شو.

هیونجین روی کاغذ نوشت:

- در واقع من مثل فریادی‌ام که پشت لب هایی که نمی‌تونن صدایی تولید بکنن گیر کردم.

جیسونگ دست هایش را بهم کوبید:

-پس من صدات می‌شم ، من از درس خوندن بدم میاد ولی تمام تلاشم رو می‌کنم تا توی شناختنت نمره صد بگیرم تا با دیدن صورتت بفهمم به چی فکر می‌کنی و جات بیانش کنم، اصلا زبون اشاره یاد می‌گیرم تمام حرف های نگفته ات و روی من تخلیه کن بیا بهم کمک کنیم ما بهم نیاز داریم.

هیونجین لبخندی می‌زند و روی دفتر می نویسد:

-درسته ما بهم نیاز داریم، می‌تونیم دوست پسرای تعمیرکاری هم باشیم بیا هم و درست کنیم، تو سکوت من و بشکون من غمت رو می‌شکونم.

Oneshot , imagine,Diaries , scenario Where stories live. Discover now