فردا باهم
ژانر : فانتزی، رمنس
کاپل : سونگجونگ
خلاصه : هونگ جونگ و سونگهوا بالای یک هفته است که دارن تو یه روز تکراری پنج نوامبر زندگی می کنن؛ ایا می تونن مدام به دیروز برنگردن و فردایی باهم داشته باشند؟هونگ جونگ پتوی گوله شده ی زیر پاهاش رو با لگد شوت کرد و باعث سقوط اون پتوی نرم آبی رنگ روی پارکت شد.
خمیازه ای کشید با دیدن آب دهنش روی بالشت تک خنده ای کرد و دستی به موهای آشفته و لختش کشید.
چشماش خمار و پف کرده بود پس نیاز داشت آبی به صورتش بزنه و سمت سرویس بهداشتی بره.
اما قدم دوم و بر نداشته، پاش به همون گوله پتویی که خودش به زمین هدیه داده بود گیر کرد و انتقام پتو با فرود نه چندان ملایم هونگ جونگ روی زمین و برخورد سرش با پایه آهنی صندلی، گرفته شد.
هونگ جونگ بدون این که تلاشی برای بلند کردن خوده پخش شده روی زمینش بکنه، با ناله یه دستش رو زیر باسنش و یه دستش و روی سرش گذاشت و شروع کرد به تحدید پتو:
-من هونگ جونگ نیستم اگه با قیچی جر واجرت نکنم جنازت و تو سطل آشغال نندازم، اضافه ی سر راهی!
روی زمین عین یه ستاره دریایی که به کف ساحل چسبیده، دست و پاهاش رو باز و بسته می کرد و مثل کولی ها داد می کشید:
-مامااااان، مامااان مصدوم شدم زنگ بزن اورژانس... مامان ضربه مغزی شدم نیاز به رسیدگی فوری دارم!
این که درما کوئین بازی در بیاره و هر مسئله کوچیکی رو گنده کنه یکی از تفریحاتش و عادت های رفتاریش بود.
با صداهای ریزی که از پشت در اومد و تقلای کسی برای باز کردنش رو نشون می داد، گردنش رو کمی بالا برد و مردمک چشم هاش هم بالا رفت و تمام توانش و برای دید زدن در به کار برد.
از بالای سرش می تونست دستگیره در و که بالا و پایین میشه رو ببینه!
لبخند کجی رو لباش نقش بست!
این تقلا ها فقط می تونست کار فنچ قورت دادنیش که قدش به در نمی رسید باشه!
طبق انتظاراتش تنها کسی که تمام توجه اش رو تقدیم هونگ جونگ کرده بود خواهر کوچولوش بود و بس!
از جا بلند شد و به محض این که دستش به دستگیره در چسبید.
انگار خاطرات به صورت نواری از تونل مغزش گذشتند و قطار مانند توی مغزش سوت کشیدند!
تازه متوجه شد تمام سناریو هایی که براش پیش اومده کاملا تکراری و دیروز هم به این سقوط و صبح این چنینی مبتلا شده !
تازه دیروز هم دقیقا همین طوری هوار راه انداخت و مامانش رو صدا زد.. حتی حرکت دستگیره ی در هم براش آشنا بود.
با چشم های گرد شده آب دهنش و قورت داد و سعی کرد فکرای عجیبش رو کنار بزاره و خودش رو آروم کنه:
-فنچ گردالی من هیچ وقت تو هفته لباس تکراری تنش نمی کنه اگه در و باز کردم و لباسش عوض شده بود یعنی به خاطر اینکه دو روزه سرم ضربه می خوره توهمی شدم!
در و باز کرد و با دیدن خواهرش که از دستگیره در رسما اوییزون شده بود و موهای خرگوشی بسته شده اش توی هوا تکون می خورد، لبخندی روی لبش نشست.
اما به محض سریدن چشم هاش روی پیرهن زرد آستین حلقه ای اون، نفس تو سینه اش حبث شد.
لب هاش چند باری به هم خوردن اما کلمه ای ازش بیرون نیومد.
خواهرش دستگیره رو ول کرد و درست عین یه توپ روی زمین سقوط کرد و از برخورد باسنش به زمین صورتش جمع شد و چشم های گردش ریز شد.
هونگ جونگ آهسته لب زد :
-یک دو سه ! الان!
به محض بشکن زدنش و تموم شدن شمارشش، دهن خواهر کوچولوش کم کم باز شد و آژیر کشیدنش رو شروع کرد.
هونگ جونگ خم شد و اون و با یک حرکت بغل کرد و بالا کشید.
خواهرش لپ تپلش و به صورت هونگ جونگ چسبوند و با هق هق گفت:
-آبنبات می خوام!
طبق معمول برای ساکت شدن باج می خواست!
اگر هر روز دیگه ای بود لپش و می کشید و می گفت بی شک یه اهریمن ریزه ای تو شکم توپولوی تو خوابیده!
اما الان فقط لب هاش و محکم تر روی هم فشرد تا حرفی نزنه که امروز رو به دیروز شبیه تر کنه!
سمت آشپزخونه حرکت کرد... مادرش هول هولکی لیوان شیر داغش و سر می کشید با دیدن هونگ جونگ فورا گفت:
-من دیرم شده تو هیونا رو برسون مهد!
هونگ جونگ با دیدن یه رفتار مشابه دیروز و شنیدن یه دیالوگ تکراری دیگه ؛ حس کرد زغال رو مغزش ریختن و مدام با باد زدن اتفاقات تکراری دارن آتیشی تو اعصابش روشن می کنن!
با غصه به مادرش خیره شد، مادرش بند کیفش رو دور گردنش انداخت و گفت:
-مگه ازت خواستم کوه بکنی! غر نباشه فقط ببرش !
بعد گفتن این حرف شروع به دویدن سمت در کرد و به خاطر برخورد پاشنه ی بلند کفشاش با سرامیک صدای سرسام اوری ایجاد شد.
هونگ جونگ حتی این حرف هم قبلا شنیده بود.
دیروز نگاه غصه دارش به خاطر این بود که می خواست تو خونه بمونه و پک گلی که جدیدا دونگ دونگ با دوستاش خریده بود رو افتتاح کنه و ازشون بخواد بیان خونه و یه صبح ناب با خماری برای خودشون بسازن!
ولی الان غصه اش تکرار بود و بس!
دیگ نه اون پکی که یه ماه کامل برای خریدنش هیجان داشتن براش اهمیتی داشت، نه این قضیه که فانتزی بنگ زدن رو تخت درست بعد از بیدار شدن و با رفیقاش پیاده کنه براش مهم بود.
حقیقتا خودش هم قبول داشت نسبت به همسن و سالاش زیادی سرکش تر و شیطون تره نکنه دنیا می خواست به خاطر این نا خلف بودنش تنبیهش کنه؟
ولی این شیطنت هاش به کسی آسیب نمی رسوند که بخواد باعث فعال شدن کارما بشه!
خواهرش و روی میز غذا خوری گذاشت و با پشت انگشتش لپ نرمش و نوازش کرد:
-کل اشکات و با لباس من پاک کردی؟ یا از اول گریه ات الکی بود؟
خواهرش خندید و دو دندون خرگوشی مانند جلوییش بیرون زد.
هونگ جونگ از یخچال ضرف غذای صورتی رنگ خواهرش و بیرون اورد و گفت:
-برو کفش بپوش!
قبل انداختن کیف کوچیک پر از ایموجی های زرد رنگ خواهرش و روی دوشش، ظرف و توی اولین زیپ اون انداخت.
خواهرش ابتدا از روی میز روی صندلی رفت و حالا که فاصله کم شده بود جرعت پایین پریدن رو پیدا کرد.
با دو سمت در رفت و کتونی های چراغ دارش و پاش کرد.
درسته که خواهرش و دوست داشت اما خودش و تفریحاتش تو صدر لیست و بودن و از اون جایی که اونقدرا هم پسر مسئولیت پذیری نبود...
درست مثل دیروز از آپ نصب شده توی گوشیش برای تاکسی گرفتن استفاده کرد.
صدای بوق که زده شد خواهرش و رو صندلی عقب نشوند و کمربندش و بست.
کیفش و کنار خواهرش تو فضای خالی گذاشت....
دستی به موهای لطیف ابریشم مانندش که از سیاهی بیش از اندازه می درخشیدن کشید و گفت:
-به مامان نمی گی باهات نیومدم باشه؟!
وقتی با چشم های مصمم به صورت خواهرش نگاه می کرد و لبخندی روی لباش جا خوش نمی کرد.
خواهرش می دونست که برادر همیشه خوش روش فعلا به خواب زمستونی رفته و وقت حرف گوش کردن و نباید خودش و لوس کنه!
با تمام کوچیک بودنش این موقعیت رو به خوبی یاد گرفته بود.
پس کاملا مطیعانه سری تکون داد و سفت به صندلی تکیه داد.
هونگ جونگ لبخندی زد و زمزمه کرد:
-دختر خوب!
دستی به سر خواهرش کشید و اون دختر کوچولو هم که خیالش از رفتن شخصیت جدی بیدار شده برادرش، راحت شده بود لبخند شیرینی زد.
هونگ جونگ ادرس و به راننده داد و خودش سمت پارکینگ خونه حرکت کرد.
کرکره رو بالا کشید و با دیدن دوچرخه اش سوتی کشید و گفت:
-فدای قد و بالات دلبر...
از اون جایی که استاد جا گذاشتن کوله اش بود و هر وقت می رفت مدرسه فقط تن مبارکش و می برد.
کل کتاباش و تو کمد مدرسه اش چپونده بود و فقط کوله ای که یونیفرم توش مچاله شده بود و توی پارکینگ می زاشت تا برش داره و مستقیم بره مدرسه!
تا الان داشت خودش و قانع می کرد که تمام تکراری بودن های امروز که شامل پیچوندن مسئولیت رسوندن مستقیم خواهرش هم می شد یه توهم...
شاید تو خواب این اتفاق ها رو دیده بود و الان براش دژاوو می شد.
جرعت نداشت برای اثبات تصوراتش به تاریخ رجوع کنه!
بالاخره عزمش و جذم کرد و گوشیش رو از جیب شلوارکش در اورد و تاریخ و نگاه کرد.
وقتی چشمش به ۵ نوامبر افتاد، چند باری پشت هم پلک زد.
چشماش با دست و مالوند و دوباره به تاریخ نگاه کرد.
تاریخ هیچ تغییری نکرد و همچنان ۵ نوامبر تو صفحه گوشی نمایش داده می شد.
چشماش تصویر درستی و به معزش می رسوند، فقط اون بود که نمی تونست این دید رو بپذیره!
با دو انگشت اروم به شقیقه اش ضربه زد:
-هونگ جونگ نزده چتی ! توهمی شدی رفت!
تا جایی که یادش می اومد دیروز لوکاس و بومگیو با یه مشت قلدر سال بالایی دعواشون شده بود و زخمی و پاچیده تو مقرشون منتظرش بودند.
اگه امروزم زخم و زیلی و خاکی و ولو شده روی هم می دیدشون مطمئن می شد تو یه چرخه تکرار لعنتی گیر کرده!
سوار دوچرخه اش شد و کوله اش و رو دسته ی اون آوییزون کرد.
با قدرت رکاب می زد و می زاشت باد هم با سرعت به گونه هاش تازیانه بزنه!
از پخش شدن موهاش رو صورتش و رقصون بودنشون تو هوا لذت می برد.
هیچ وقت نمی تونست لذت دوچرخه سواری و با چیزی عوض کنه!
هر چند که رفیقاش همیشه میگفتن با پول هنگفتی که برای خرید دوچرخه اش حروم کرده یه موتور عادی می تونست بخره!
ولی خب حرف بقیه براش اهمیتی نداشت و اون شخصیتی داشت که فقط تفکرات خودش براش مهم بود و نظرات اطرافیانش هم می تونست بریزه تو گونی و تو دور ترین بخش مغزش پرت کنه و برچسب بی اهمیت ترین رو بهشون بچسبونه!
درست کنار مدرسه اشون یه مغازه متروک شده که تو اتیش سوخته بود و هنوز هم صاحبش برای تعمیرش تصمیمی نگرفته بود قرار داشت.
اون جا مقر سری خودشون بود...
برعکس بقیه دانش اموزا به جای حرکت به سمت در مدرسه از کنارش گذشت و سمت پاتوفشون رفت.
دری که شیشه هاش ریخته شده بود و خودشون با یه مشت روزنامه پوشش داده بودن تا توی مغازه دیده نشه رو باز کرد و وارد شد.
به محض دیدن بومگیویی که روی پای لوکاس روی زمین دراز کشیده و خونِ لب زخمیش و با کراوات مدرسه پاک می کنه و لوکاسی که سرش و به سمت بالا به دیوار تکیه داده بود، تا خون دماغش بند بیاد.
عصبی کوله اش و به سمت اون ها پرت کرد و غرید:
-ای تف تو لاشه ی جنازه شدتون؛ با این وضعتون، ثابت کردید گوه رفته تو زندگیم!
مثل این که تو این روز طلسم شده هونگ جونگ تنها کسی بود که می تونست دیالوگ های تکراری نگه و کار های تکراری انجام نده!
دیروز با دیدن اونا بهشون خندیده بود و پرسیده بود باز با کی در افتادن و دشمن جدیدی که برای اکیپشون تراشیده شده کیه!
ولی الان جواب این سوال کاملا تو ذهنش روشن بود و دلیلی برای مطرح کردنش نداشت!
لوکاس زیپ کیف اون و باز کرد و لباس مدرسه اش و بیرون کشید:
-تنت کن باو زنگ اول با سگ هار کلاس داریم دیر برسیم جرمون داده!
بومگیو بالاخره سرش رو از پای لوکاس برداشت و با لذت خندید:
-تاوان خودکنترلی نداشتن اونا رو ما باید بدیم؟ ولی ناموسی تفریح خوبیه!
داشت با افتخار از علت زخم و زیلی بودنش حرف می زد و طبق معمول علت کتک خوردنش این بود که از کیوتی و قیافه فرشته مانندش برای اغفال کردن استفاده کرده بود.
یکی از تفریحات بومگیو گند زدن به رابطه ی رل های مدرسه بود ، کافی بود یه زوجی رو پیدا کنه و براش مهم نبود قراره دختره رو از راه به در کنه یا پسره رو فقط یه طرف و هدف می گرفت و درست تو روز قرار جفتشون و دعوت می کرد و با لذت به رابطه ای که از هم می پاشید نگاه می کرد.
البته اون زوج هام که نمی خواستن هرز پریدن و مچل شدن خودشون و لو بدن هیچ وقت از دلیل واقعی کات کردنشون به کسی چیزی نمی گفتن و همین باعث می شد اعتبار بوم گیو خراب نشه و بتونه همچنان از بازی که راه انداخته لذت ببره و بره سراغ قربانی بعدی !
YOU ARE READING
Oneshot , imagine,Diaries , scenario
Fanfictionتوی این بوک هر چند وقت یه بار Oneshot , imagine,Diaries , scenario با ژانر های متفاوت از کاپل های مختلف آپلود میشه :))) امیدوارم از خوندن ایده هایی که خلق کردم لذت ببرید و نظر بدید... منم سعی می کنم هر داستان رنگ منحصر به فرد خودش و توی این بوک دا...