freedom

225 12 2
                                    

تا حالا براتون پیش اومده، که ندونید زاده شدید تا به هدف خاصی برسید یا برای هدف خاصی زاده شدید؟تولد من برنامه ریزی شده بود، چون به وجود من برای حفظ وجودیت یک نفر نیاز بود

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

تا حالا براتون پیش اومده، که ندونید زاده شدید تا به هدف خاصی برسید یا برای هدف خاصی زاده شدید؟
تولد من برنامه ریزی شده بود، چون به وجود من برای حفظ وجودیت یک نفر نیاز بود.
من همینقدر که آدم مهمی به نظر می‌رسم حتی نمی‌تونم جزو دسته‌ی‌ آدم ها به حساب بیام.
من به اندازه‌ی تمامی روح های جهان نامرئی‌ام و دیده نمی‌شم، برای هیچ کس مهم نیست که من هم پوست و گوشت و استخون و روح دارم‌.
چون من فقط یه جایگذینم... من متولد شدم تا تصویر یک نفر دیگه باشم.
مهم نیست خودم چه شخصیتی دارم، من تا ابد محکومم به بازی کردن شخصیت شخصی که خودم نیستم.
من مثل یه عروسک کوکی به مسیری که کوک شدم میرم.
مثل یه عروسک سخنگو حرفی که برام ضبط شده رو میزنم.
و مثل یه عروسک خیمه شب بازی تمام حرکات بدنم تنظیم شده است.
صورتم و لباس هام کارگردانی شده است.
رفتارم روانشانسی شده بهم آموخته شده.
من آدم مهمی هستم اما در اصل هیچی نیستم.
من وجود دارم، اما موجودیتم مال خودم نیست.
خانواده ی دارکر یک رسم مشخص داره، اولین فرزند پسر باید یک سایه داشته باشه.
چون اون مدیر تجارت خانوادگی و نباید خودش دیده بشه و به خطر بیفته، این راز افشا نشده‌ی خانواده‌ی دارکر رو به جز ما سایه‌ها کسی، نمیدونه و ما سایه‌ها یتیم های به سرپرستی گرفته‌ شده، هستیم.
من سایه‌ی پسر بزرگ خانواده‌ی دارکر هستم.
دوست دارم بدونم پدر این خانواده؛ سایه‌اش کی‌بوده اما از خاکستر پخش شده‌اش نمی‌شه به هویتش پی برد.
به محض مرگ سایه پسرش به جانشینی‌ رسید و کار من شروع شد.
من بچه‌ای بودم که بیست و پنج سال برای سایه‌ی پسر‌ خانواده‌ی دارکر بودن آموزش دیده بودم.
مثل اون حرف می‌زدم، مثل اون فکر می‌کردم و پا به پای اون آموزش می‌دیدم.
تجارت خانواده رو یاد می‌گرفتم، فنون رزمی‌یاد می‌گرفتم، تیر‌اندازی تمرین می‌کردم، کلاس های فن بیان می‌رفتم، دروس روانشناسی و روانشناختی می‌آموختم، تا فقط بتونم یه روباه حیله گر برای معامله ها باشم و مثل گرگی وحشی آماده‌ی دریدن دشمن هام باشم و مثل عقابی تیز ببین هیچ سود کلانی از چشم‌هام پنهون نمونه.
اگر شما هم مثل ربات‌های برنامه ریزی شده زندگی کنید، کلماتی مثل دلرحمی و همدردی، براتون معناش رو از دست ‌می‌ده.
پس وقتی ندونم چن نفر آدم به خاطر خبرچینی و خیانت با تیراندازی بی نقصم کشته شدن، حق قضاوت من رو ندارید.
من سایه ی استفن‌دارکر هستم اون تصمیم گرفته که کی، کجا کشته شه...
من فقط ابزاری هستم برای برآورده کردن خواسته‌هاش؛ غول چراغ جادویی که بدون محدودیت خواسته‌های اون رو برآورده می‌کنه چون نفرین شده که خودش هیچ خواسته‌ای نداشته باشه.
من بدون استفن معنایی ندارم، گاهی یادم می‌ره که من استفن نیستم بلکه سایه‌ی‌ اون هستم.
شما هم اگر هویت نداشتید و نقش هویت دارِ شخص دیگری رو بازی‌ می‌کردید، از یه جایی خودتون رو گم می‌کردید و براتون تشخیص این که کی هستید سخت می‌شد.
دستی روی شونه ام نشست و باعث شد قلمم رو زمین بزارم.
استفن با اون چشم های سیاهش که همخونی خوبی با قلب تیره و تارش داشت به من زل زد و پرسید:
-چرا انقدر به خاطره نویسی علاقه داری؟

Oneshot , imagine,Diaries , scenario Where stories live. Discover now