از گور تا گور
ژانر: ترسناک، کمدی
کاپل: هیونلیکس
خلاصه: هیونجین تو روز تولدش شرط می بنده که بره توی یه روستای متروکه ای که جدیدا شایعات وحشتناکش زیاد شدن و اگه تا قبل ساعت ۱۲ که روز تولدش میگذره برگرده یه کادوی خاص داره و هیونجین سر از تابوتی در میاره که توش حتی نمی تونه بفهمه کدوم وقت از روزه....
به محض این که چشمام رو، باز کردم صحنه ای دیدم که از قبل هم احاطه ام کرده بود، یعنی سیاهی مطلق!
خارش شدیدی و توی گلوم حس می کردم با این که می دونستم این خارش درونیِ، اما مثل تموم علت های کشف نشده ی این دنیا منم حس می کردم خاروندن پوست گردنم قراره بهم حس بهتری بده!
سعی کردم دستم و بالا بیارم اما در حده همون، سعی موند، انقدر جام تنگ بود که بهم این حال و القا می کرد که با بالا اوردن دستم قراره تک تک استخوناش و بشکونم و دستم، قراره زیر فشار، له شه!
این تنگ بودن فضا حتی از تاریکی بی انتهام، من رو بیش تر ترسوند، حرکت عرق سردی که پشت کمرم می شست و خیلی واضح متوجه شدم!
نفسم به شمارش افتاد، انگار تازه فهمیده بود فقط جا تنگ نیست بلکه حتی اکسیژن هم تو تنگنا قرار داره!
سینه ام بالا و پایین می شد و به تقلا افتاده بود تا هوای بیش تری و به شش هام برسونه اما این بریده بریده نفس کشیدن ها قرار نبود چیزی و عوض کنه!
با هر مشقتی که بود، تلاش کردم به پهلو بخوابم تا فضای بیش تری برای خودم ایجاد کنم و دستم و حرکت بدم!
وقتی جفت دستم و بالا بردم خودم و از اون ژست عذاب دهنده خلاص کردم و دوباره پشتم با اون سطح سرد برخورد کرد...
دستام زیاد نتونستن ازادانه قد بکشن و صاف بشن ارنجم همچنان خم بود و من با سدی مواجه شدم!
سقف این محفظه همین قد کوتاه بود و انقدر سریع تونستم لمسش کنم!
دستام بی اختیار و ترسیده شروع به حرکت کردن و تمام دیواره ها رو متر کردن!
ذهنم به محض لمس سقف فهمیده بود تو چه جهنمی گیر کرده!
اما بدنم انرژی هدر می داد و با تکون های سخت خوردن و مقاومتی که سره بیش تر شناختن محیطی که توش گیر کرده بودم، به خرج می داد، سعی در مقاومت در برابره پذیرش حقیقت داشت!
قطره اشکی که مطئمن بودم اگر زیر دستگاه آزمایشگاه ها ببرنش می تونن تو مولکول به مولکولش ترس رو ببین، از گوشه ی چشمم پایین افتاد و روی گونه ام سر خورد!
با صدایی خفه لب زدم:
-من تو یه تابوتم!
تو این موقعیت باید چی کار کرد؟
معمولا توی فیلما شروع به داد زدن می کنن!
اما اکسیژن به مغز من به سختی می رسید و همین که نای فکر کردن داشتم ته تلاشم بود بدنم ضعف داشت ، من عین مادری که سعی داره از ته شیشه ی مربا اونقدری با قاشق مربا جمع کنه و بکشه بیرون که نون تست بچش پر شه و غر هاش و نشنوه؛ نبودم!
اگر محیط اطرافم و نون در نظر می گرفتیم و تن صدایی که من قراره ایجاد کنم رو مربا مطئنم حتی نمی تونستم یک سومش و تحت شعاع قرار بدم!
همین که خودم رو به هوش نگه دارم می تونست، اوج تلاش من باشه!
تازه سر و صدا چه فایده ای داره اگه قرار باشه جای این که نجاتم بده ، باعث بشه مجرم بفهمه من هنوز زنده ام و از گور بکشتم بیرون و این بار جوری بکشتم که صدام در نیاد و باز من و به گور برگردونه؟!
موبایلم همیشه تو جیب پشتیمِ و از اون جایی که می تونم حس کنم به باسن عزیرم هیچ فشاری وارد نمیشه پس این مسئله که موبایلم سر جاش نیست، کاملا ضایع است!
پس می تونستم اولین کسی بشم که با آرامش تو قبرش دراز می کشه و صبر می کنه مرگ بغلش کنه!
حداقل اکسیژن کم اوردن مرگ بی دردتری به نظر می رسید!
اگه سر و صدا راه مینداختم و با گلوله تبدیل به آب کشم می کرد چی؟ اگه سلاح سرد داشت و من عین یه ماهی سلاخی می کرد و ازم فیله می ساخت چی؟
افکارم مثل میمون بازیگوشی بود که مدام از این شاخه به اون شاخه می پره و خودش و مضحکه عام و خاص کرده!
اگر افکار قبل مرگم و یه داستان می کردن تبدیل می شد به یه تراژی کمدی می شد که نقش اولش یه احمقِ!
ولی نمی تونستم افکار مسخرم و کنترل کنم و مقصرش قطعا من نیستم باید به شرکت سازندم شکایت نامه بفرستن که اونا هم انگار انقدر سرشون شلوغه که یادشون رفته من این جا دارم جون میدم و وقتشِ که بعد این همه مدت منظم کلیسا رفتنم، جایزم و با نازل کردن یه فرشته ی نجات یا یه معجزه بهم بدن!
ولی به طرز جالبی اگه می مردم هم تاریخ تولد و مرگم یکی می شد! سنگ قبرم با این تاریخ هماهنگ می تونست ذهنا رو درگیر کنه!
افکارم موج نا ارومی بود که به هر طرف شنا می کرد و طوفان فکری به پا می کرد...
طی همین شیرجه زدن ها توی مسائل مضحک و مسخره، یهو یادم اومد که من اصولا ساعت هوشمند دستم می کنم!
فوری به مچ دستم تکونی دادم تا وول خوردن ساعت و حس کنم و خوشبختانه حضورش و به من اعلام کرد!
مطئنن اگر از چشم های ذوق زده ی الانم یکی عکس می گرفت می شد تابلوی پر بازدیده سال، چون چشمام ستاره بارون شده بود و امید ازش چکه می کرد!
دوباره مجبور شدم به پهلوی چپ بخوابم تا بتونم دستم و ببینم، اما چشمم منظره ی ناخوشایندی رو دید؛ اون چراغ قرمزه لعنتی که باطری خالی کردنِ ساعت رو نشون می داد، باعث شد کوه امیدم فرو بریزه و من و توی شن نا امیدی حاصل از اون، غرق شم!
ولی حالا که به پهلوی چپ خوابیدم یادم اومد این مدل خوابیدن ژست خواب مورد علاقم تو گذشته بود؛ منتها چند سالیِ که به خاطر فلیکس اصولا نمی تونستم اجراش کنم!
چون فلیکس عادت داره روی بازوی راستم بخوابه و من هم به ناچار به همون طرف می چرخم!
فکر کنم چون دلم برای به پهلوی چپ خوابیدن لک زده بود دنیایی که هیچ وقت نمی تونه بدون باگ بهت خوشبختی ببخشه این لطف و بهم کرده که کلی موقعیت برای به پهلوی چپ متمایل شدن داشته باشم وتو همین حالت به خواب ابدی برم!
فقط دنیای محترم این خواسته جز الویت هام نبود تو صدر آرزو هام پیر شدن با فلیکس بود! چرا برای رسوندن من به رویاهام از ته لیست شروع کردی آخه!
هر وقت که می ترسیدم زدن خودم به احمقیت یه گارد دفاعی برای مقابله با وحشتم بود تا بتونم خودم و احساسام و کنترل کنم!
اما وقتی ناخوداگاه یاد فلیکس افتادم دوباره تمام ترس های اولیه ام از خاک بیرون زدن و قد کشیدن!
من نمی خواستم این دنیا رو ترک کنم و خاطراتم و برای فلیکس به جا بزارم و باعث شم درد نبودم رو قلبش سنگینی کنه!
من نمی خواستم این جا نفس کم بیارم هنوز دلم می خواست کل روز های زندگیم با نفس کشیدن کنار فلیکس بگذره!
دوباره به خونه ی اولم که وحشت بود برگشتم و اشک هام ناخوداگاه راه و بهونه ای برای پایین ریختن، پیدا کردند!
با هر قطره ای که به چونه ام می رسید یکی از خاطراتم هم از تونل مغزم بیرون کشیده می شد و به ایستگاه یادآوری می رسید!
اولین قطره " یاد لحظه ی اعترافم افتادم... بعده یک سال از دور نگاه کردن با استعداد ترین شاگردم، درست تو روزی که فهمیدم دیگه نمی خواد پیشم کلاس دنس بیاد چون اودیشن و قبول شده، از ترسِ برای همیشه از دست دانش، لب به اعتراف باز کردم و بدون هیچ معطلی فقط بهم خندید و گفت مثل این که جفتمون منتظر بودیم اون یکی اعتراف کنه تو زود تر دست به کار شدی! "
دومین قطره پایین ریخت و خاطرات روزی که بهم پیشنهاد داد باهم زندگی کنیم زنده شد" فلیکس کلید خونه اش و تو یه جعبه گذاشته بود و روش یه یادداشت چسبونده بود( شاید مدال اولین اعتراف به تو رسید ولی مدال اولین پیشنهاد همخونگی مال خودمه) زیرش هم یه پی نوشت زده بود پ.ن: این پیشنهاد همه ی گزینه هاش با جواب بله تشکیل شده اند، شما حق انتخاب ندارید. "
سومین قطره اشکم سر خورد و سومین خاطره ام هم که مربوط به همین امروز بود بیرون ریخته شد" مشغول مسواک زدن بودیم و منم طبق معمول سعی داشتم با دهن کفی لپ فلیکس و ببوسم از دیدن قیافه اخمو و حرصیش انرژی بگیرم برای شروع روزم، بعد از این که با لبام، کل گونه و لپش و با کف خمیر دندون کثیف کردم و دادش و در آوردم، صدای زنگ در و شنیدیم!
قبل این که ضربه ی دست فلیکس رو کمرم بشینه فوری سوسکی خم شدم و از زیر دستش در رفتم تا در و باز کنم!
خواهر فلیکس و برادر من که زیادی باهم می چرخیدن و ما دائما بهشون مشکوک بودیم که واقعا سر و سری باهم دارن و تحت پوشش رفاقت دارن روش سرپوش می زارن، پشت در بودن!
به محض نشستن روی مبل با کلی مبالغه شروع کردن از حرف زدن راجب روستایی که جدیدا وایرال شده!
روستای متروکه ای که کل اهالیش یه شبه ناپدید شدن و حتی وسایلشون هم هنوز تو خونه هاشون مونده!
بهم گفتن اگه همین الان که سر صبحِ تنها برم اون جا قبل از دوازده شب که از روز تولدم می گذره، زنده و سالم برگردم به عنوان کادوی تولد حاضرن تا یک ماه ، مثل یه خدمتکار گوش به فرمانم بشن!
فقط من و فلیکس می تونستیم درک کنیم کنترل کردن این دو تا بمب متحرک که هر جا می رفتن، خرابی به بار می اوردن چه کیفی می ده...
حتی تصور این که مجبورشون کنم به جای هر شب کورس گذاشتن تو پیست موتور و شرط بندی و کری خوندن و بعدش آبجو خوردن و مست برگشتن، بدون هیچ تفریحی بشینن تو کتابخونه و یادشون بیاد دانشجوعن هم باعث می شد جیگرم حال بیاد! هیچ شکنجه ای بد تر از این براشون نبود!
حاضر بودم به خاطر آزار اونا هم که شده برم توی اون روستا یه چرخی بزنم تا فقط بلیط کنترل کردن اون دوتا بچه ی سرکش و به دست بیارم!
من به این خرافات باور نداشتم و تازه امروز هم روز تعطیلم بود و بد نبود تو اون روستا یه هوایی بخورم!
نمی دونستم قراره کارم به جایی بکشه که هوا کم بیارم و به این چیز ها اعتقاد پیدا کنم!
از همون اول هم بد بیاری اوردم، ماشینم تو گل گیر کرد و مجبور شدم تو اون سر بالایی کلی پیاده روی کنم تا به یه آبادی برسم...
فقط یه کلبه تو این حوالی دیده می شد و منم به محض دیدنش خودم رو پرت کردم توش، چون طبق شنیده هام انتظار داشتم خالی از سکنه باشه ولی پر از وسایل!
می خواستم یکم دراز بکشم یه نفسی تازه کنم و یکم هم وقت تلف کنم و بعد چند ساعت زنگ بزنم یه تاکسی بیاد دنبالم و به همین راحتی شرط و ببرم؛ اما هیچی طبق انتظار و نقشه هام پیش نرفت، به محض این که در و باز کردم با یه مکان خالی که جز یه تابوت هیچی توش نبود رو به رو شدم قرار بود این جا خالی از ادم باشه و پر از وسایل؛ اما دقیقا برعکس بود!
سه نفر با شنلای سیاهی که کلاهش و انقدر جلو کشیده بودن که صورتشون قابل دید نبود به خط وایستاده بودند؛ و تو مرکزشون هم یه پیرمرد با یه پیشبنده پر از لکه ها ی قرمز، قرار داشت!
جوری بهم زل زده بودند و تو یه راستا قرار داشتند که انگار منتظرم بودند و می دونستن قراره بیام و این در و باز کنم!
پیرمرده یه لیوانی که با یه ماده ی قرمز پر شده بود سمتم گرفت و با صدای بمی گفت:
-اگر بدنت این خون مقدس و پس نزنه، این پذیرش بدنت میشه خون بهات و خونت ریخته نمیشه!
نمی فهمیدم دقیقا داره چه چرتی سرهم میکنه و به خورد مغزم میده اما نمی تونستم به اون چیزی که قراره به خورد حلقمم بده هم اطمینان کنم!
اگر بعد خوردن اون کوفتی که طرف خون صداش می زد می مردم چی؟
پس فقط پشت کردم و سعی کردم با تمام سرعتی که از خودم سراغ دارم فرار کنم!
مهم نبود چه قدر تو اون جنگل عمیق می دوعیدم و تا کجا تو عمقش فرو می رفتم، هنوزم می تونستم صدای پاها رو از پشت سرم بشنوم حس می کردم یه لحظه وایستادنم مساوی با وایستادن تایمر زندگیم!
دیگه پاهام تیر می کشیدن، اگر تو ماراتن شرکت کرده بودم، الان قهرمان جهانی شده بودم قطعا کسی که برای نجات جونش می دوعه توانایی درو کردن جایزه ها و ثبت رکورد و داره هیچی قدرتمند تر از انسانی که برای حفظ جونش تلاش می کنه نیست!
آدمایی که لب مرگن تبدیل میشن به خطرناک ترین و شجاع ترین آدم ها چون از کل پتانسلیشون مایه می زارن !
ولی همون طور که گفتم از همون اول بد بیاری روم سایه انداخته بود!
دویدن من هم با دیدن خط پایان متوقف شد!
خط پایان من یه خط صاف خوشحال کننده که گذشتن ازش پیروزی و به همراه داره نبود!
خط پایان من یه دره بود که گذشتن ازش مرگ و به همراه داشت!
حتی از این بالا هم می تونستم لاشه ی حیوون های سقوط کرده رو ببینم!
برگشتم و سه تا آدم شنل پوش، نفس نفس زنان به صف رو به روم بودن!
لیوان رو سمتم گرفتن...
و آره من قبولش کردم!
چون حتی یه بچه ی پنج ساله هم می دونه سقوط و شکستن تمام استخون هات دردش بیش تره !
تازه تو بهترین حالت،اگر خوش شانس میوردم سکته می کردم یا ضربه مغزی می شدم و اگر بدشانسی دامن گیرم می شد؛ با بدنی خرد شده زنده می موندم باید منتظر می موندم یه حیوون وحشی پیدا شه و لاشه ام و تیکه تیکه کنه و من و از عذاب خلاص کنه!
من که پایانم مرگ بود؛ پس ترجیح می دادم اون مایع رو سر بکشم و حداقل مرگی که کم تر دردناک باشه رو داشته باشم!
ولی بعد خوردن اون مایع سرم گیج رفت و فوری دو نفر از اون شنل پوشا که اومده بودن کنارم وایستاده بودن، زیر بغلم و گرفتن!
وقتی اون فردی که لیوان و بهم داده بود نزدیکم شد با این که چشمام تار بود اما توسنتم بوی عطر آشناش و حس کنم!
بوش شبیه بوی فلیکس بود! چرا؟
سرم و تکون دادم تا افکارم بی خیال شخم زدن گذشته بشن!
یعنی فکر کردن من مُردم و انداخته بودنم تو تابوت؟
دیگه داشتم روانی می شدم، انتظار کشیدن واسه لحظه ی مرگ و جنونی که به آدم می داد، می توسنت، دردناک تر از چاقو و تفنگ و ارتفاعی که تصور می کردم و ازشون می ترسیدم باشه!
پس برام مهم نبود با باز شدن در این تابوت قراره چه بلایی سرم بیاد!
فقط با تمام توانم داد کشیدم، داد هایی بدون هیچ کلمه ای!
حرفی برای گفتن نداشتم!
می دونستم قرار نیست کسی پشت اون تابوت نشسته باشه که قصد نجاتم و داشته باشه، پس گفتن کلمه ی کمک، چه فایده ای داشت؟
فقط تموم شدن طاقتم و خشم و ترسم و با عربده زدن نشون دادم!
در تابوت باز شد به خاطر هجوم نور سریع چشمام و بستم اما می تونم قسم بخورم تو همون نگاه سریع و تاری که داشتم ، صورت فرشته مانند فلیکس و دیدم کسی که آخرین نفری بود که انتظار داشتم تو این موقعیت، ببینمش برای همین ناجور، شوکه شدم!
یعنی فرشته ی مرگم رو به این شکل احضار کرده بودن که کم تر از مرگ بترسم؟ چه با فکر!
دلم رو به دریا زدم و چشمام و باز کردم... فلیکس یه کیک تولد قرمز توی دستش بود و روی اون کیک شمعی که عدد بیست و شش رو نشون می داد، می درخشید!
دو تا کله ی دیگه هم خم شده بودن و زل زده بودن به من!
برادرم با ذوق گفت:
-دیالوگ اون طرف و من ساختم حال کردی؟ برگ ریزون بود نه؟
خواهر فلیکس هم هیجان زده گفت:
-من تازه استعداد تو رو کشف کردم لعنتی چه دونده ی خوبی هستی تو!
با دست کله ی اون دو تا عذاب الهی رو، که به خاطر وسوسه ی کنترلشون تو این دام افتاده بودم و هل دادم و از خودم دورشون کردم و سر جام نشستم و تکیه دادم!
صدای خنده های شیطانیشون کل کلبه رو تسخیر کرده بود!
زبونم بند اومده بود و هنوز توی شوک این شوخی که از مرز های زیاده روی گذشته بود؛ بودم!
دستم و به دو طرف اون تابوت گرفتم و اراده کردم تا بلند شم!
اما فلیکس فوری توی تابوت پرید و روی پام نشست و پاش و دورم انداخت؛ کیک و جلوی صورتم گرفت:
-یه آرزو کن هیون!
توی اون تابوت مهم ترین خواسته ی زندگیم و فهمیده بودم! زندگی کردن پا به پای فلیکس و پیر شدن باهاش!
البته ممکنه با این دیوونه بازی هاش زود تر از چیزی که باید از دستش پیر شم!
شمع و فوت کردم و دستم و بالا بردم و جفت لپای فلیکس و با تمام قدرت کشیدم تا تلافی تمام ترسام شه و بدون این که لپش و ول کنم و به اخ و اوخ گفتناش توجه کنم گفتم:
-سوپر سوپرایز بود، این دیگه! ممکن بود جای تبریک به دنیا اومدنم تبریک از دنیا رفتنم و بهم بگید!
فلیکس صورتش و کج کرد و دستم و که لپش و سفت چنگ زده بود رو بوسید...
همین حرکتش کافی بود تا دستام شل شه و رهاش کنم!
فلیکس خندید و گفت:
-حواسم بود خطری در کار نباشه، تو اون آب البالو یکم خواب آور ریختم؛ این تابوتم یه سوراخ گند تو کنجش داشت که نفس کم نیاری!
با صدایی متعجب لب زدم:
-ولی من حس نفس تنگی داشتم!
برادرم به خنده افتاد:
-قدرت تلقین و قربون! حتما شرایط باعث شد به بدنت خفگی تلقین شه!
چشمام و چرخوندم و دستم و پشت کمر فلیکس قفل کردم:
-بچه اگه از ترس سکته می کردم چی؟!
فلیکس کیک و سمت خواهرش گرفت؛ خواهرش کیک و ازش گرفت، فلیکس خودش و جلو تر کشید و موهای بلندم و پشت گوشم زد و از شقیقه تا چونم و با انگشتش نوازش کرد:
-خب می خواستم یه تولد فراموش نشدنی برات بسازم!
تک خنده ای کردم و متقابلا گونه اش و با پشت انگشت اشاره ام نوازش کردم:
-عمرا فراموشش کنم بیبی! قطعا کابوس شبام میشه!
سرم و جلو کشیدم و تو گردنش فرو کردم اما مقصدم و تغییر دادم و با تمام توانم شونه اش و گاز گرفتم! بالاخره باید اون حجم از وحشت و تلافی می کردم و تنبیهش می کردم!
فلیکس دادی کشید و من هم با شنیدن داد پر دردش عقب گرد کردم!
خواهر فلیکس شروع به دفاع کرد:
-هی داداشم و سوراخ نکن حتی اگه سکته می کردی هم خونت گردن خوده ترسوت بود !
پیرمردی که پیشبند خونی داشت جلو اومد و گفت:
-این پیشبند مربایی کاره پارتنرت بود؛ ببخشید که ترسوندمت! کلبه ی من تا اخر امشب اجاره ی شماست من میرم؛ خداحافط...
با چشم رفتن اون و دنبال کردم و با بسته شدن در توسط اون، در سوالی به سمت ذهن من باز شد و فوری پرسیدمش:
-راستی چرا انقدر دیر تابوت و باز کردید؟ یه دور زندگی نامه ام اومد جلو چشمم هیچ؛ کلی سناریو از بلایی که قراره برم بیاد چیدم!
این بار برادرم به حرف اومد:
-منتظر بودیم بهوش بیای با یه داد خبرمون کنی! دستمون شکست انقدر پاستور زدیم و از تو صدایی در نیومد! ما در انتظار خشک شدیم تو جای ابراز وجود داشتی رو فکرات یورتمه سوراری می کردی؟
چشمام درشت شد:
-الان کسی که باید شاکی باشه منم نه توعی که داری با لحن طلبکارت قورتم میدی! در هر صورت من تو این جنگل اومدم و هنوز زندم، پس تا یه ماه نوکر منید شما دوتا!
خواهر فلیکس جیغ کشید:
نامردیه... اینا نقشه ی فلیکس بود اصن شرط واقعی نبود!
برادر منم به دنبالش تاییدش کرد:
-راست میگه اون فرمالیته بود،حساب نیست!
فلیکس ابرویی بالا انداخت:
-اتفاقا اون سناریو هم چیدم تا شما بشید کادوی من به هیونم! شرط سرجاشِ خودتون افتادید تو دامی که نباید، می خواستید احمق نباشید!
ناله و اعتراض جفتشون بلند شد...
لبخندی به فلیکس زدم:
-هر وقت این روی زرنگت و می بینم وسوسه میشم بچلنومت!
فلیکس خودش و جلو کشید و لب زد:
-مجازی!
لب هامون تو هم قفل شد و قطعا این نفس کم اوردن زیبا ترین نفس تنگی بود که هر آدم عاشقی دوست داشت حس کنه!
و قطعا با نفس کم اوردن توی اون تابوت؛ زمین تا آسمون فرق داشت!
دقیقا از همین لحظه ای که می خواستم از این گور بلند شدم می خوام به خودم قول بدم تا پای گور با این پسر دیوونه ی جذاب بمونم و خودم و هیچ وقت از طعم شیرین لباش محروم نکنم!
STAI LEGGENDO
Oneshot , imagine,Diaries , scenario
Fanfictionتوی این بوک هر چند وقت یه بار Oneshot , imagine,Diaries , scenario با ژانر های متفاوت از کاپل های مختلف آپلود میشه :))) امیدوارم از خوندن ایده هایی که خلق کردم لذت ببرید و نظر بدید... منم سعی می کنم هر داستان رنگ منحصر به فرد خودش و توی این بوک دا...