هنوزم بی حرکت چشماشو بسته بود.
شاید خودشو زده بود به خواب.
انگار اصلا من اونجا نیستم.
لبمو بین دندونم گرفتم و محکم فشارش دادم.
دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم.
مثل یه رادیو و بدون وقفه شروع کردم حرف زدن:_ تهیونگ شی فکر کنم امروز انرژی کافی واسه عکاسی ندارین...
من با مدیر برنامه ها صحبت میکنم عکاسی امروز رو میزارم برای فردا...
راستی... واسه خودتون دارم میگما...
بهتره حداقل 24 ساعت قبلش آف باشین و استراحت کنین...
اینطوری منم میتونم به کارم برسم...دیگه روی پاهای بی حسم بند نبودم.
بدون اینکه منتظر جوابی باشم برگشتم که برم، ولی یهو با صداش به زمین میخکوب شدم:تهیونگ _ یی بایو (ببین)...
نگام به اینه افتاد.
داشت غیر مستقیم و زیرچشمی بهم نگاه میکرد.تهیونگ _ من خودم منیجر دارم...
لازم نیست شما زحمت برنامه ریزی واسه منو بکشی...
فقط کار خودتو بکن...از حرفش جا خوردم ولی به روی خودم نیوردم.
زیر نگاه مغرور و از خود راضیش داشتم عصبی میشدم.
دلم میخواست یه مشت بزنم توی صورتش تا دیگه اینطور نگام نکنه، که یهو فکری که به سرم زد.
پوزخندی روی لبام نشست.
لبامو غنچه کردم و گفتم:_ باشه... من کار خودمو میکنم...
به نایون علامت دادم بره کنار.
یه ژل فلفلی و گرم انتخاب کردم و برگشتم سراغش.
صندلی شو بردم عقبتر و درست پشت سرش ایستادم و شروع کردم به ماساژ صورتش.
کار گریم کای تموم شده بود.
با گروهش رفتن برای انتخاب لباس و عکس برداری.
اتاق داشت کم کم خلوت میشد.
پوزخندی روی لبام نشست و نگام به صورت تهیونگ افتاد.
حرکت دستام و انگشتامو بردم سمت پیشونی و شقیقه ها و کنار گوشش.**********تهیونگ*********
اصلا ولش کن، میرم که خودشون بفهمن چقدر خسته ام...
بعدشم سریع میرم خونه...
اخخخ ایوَل... دستت طلا...
همونجا همونجا همونجا...
آره خودشه...
آخ دختردمت گرم...
چه حالی میده...
ای کاش میشد استخدامت میکردم هر دفعه همین جوری ماساژم بدی...
اخخخ ایول...**********کیم آرام*********
خیلی طول نکشید که اخم هاش کم کم باز شد.
همین طور به کار ادامه دادم.
هیچ عجله ای نداشتم.
اروم و ریلکس.
تا اینکه از بی حالتی صورتش فهمیدم خیلی عمیق خوابش برده.
با خنده ی که از پیروزی به این بزرگی روی لبام نشسته بود، خیلی آروم وسیله هامو جمع کردم و از اتاق زدم بیرون.
به سرگروه تیم سپردم اتاق رو خلوت نگه داره که تهیونگ بتونه قششششنگ استراحت کنه.
و برنامه شو انداختم واسه فردا و رفتم سمت اتاق خودم...**********جونگکوک*********
پشت فرمون توی خیابون های خلوت در حال رانندگی بودم که گوشیم زنگ خورد.
جیمین بود.
YOU ARE READING
And I | و من
Fanfictionکیم آرام، گیریمور تیم لوته. بعد آشناییش با تهیونگ و جونگ کوک، تمام زخم های زندگیش سر باز میکنن. زخم هایی که هیچ وقت توان رو به رو شدن باهاش رو نداشته و نداره... "وقتي يکي ميميره ميذارنش تو قبر. يه چهارچوب براي محو شدن، برای فراموش شدن... ولي من زنده...