**********کیم آرام*********
لبه ی پله نشستم.
سرمو به دیوار تکیه دادم و چشمای سنگینمو روی هم گذاشتم.
پلکام که رو هم افتاد بی حسی بدنم بیشتر شد.
چشمام بدجور از درد و داغی سرم میسوخت.
نفس عمیقمو دادم بیرون و دوباره توی افکارم فرو رفتم.
تمام اتفاق های امروز توی سرم مرور شد و در اخر فقط یه چیز توی ذهنم باقی موند...
یه جفت چشم سیاه و سرد و مغرور که مستقیم به چشمام خیره بود و لبخند کجی روی لباش بود و میگفت "دنیا رو ببین... واقعا برام عجیبه که دختر مغروری مثل تو حرفی از احساس و انسانیت میزنه"
لبخند تلخی روی لبم نشست.اخه اون از من چی می دونست؟
فکر میکرد من کیم؟
دختر که از زندگیش فقط مغرور بودن رو بلده؟
سخت بودن رو بلده؟
بی احساس بودن رو بلده؟از وقتی یادمه مجبور بودم که مغرور باشم.
مجبور بودم که سخت برخورد کنم.
اگه احساسی برخورد میکردم میباختم.
همه چیزو.شاید اگه پسر بودم الان زندگیمون اینطوری نبود.
بابا در حال فرار نبود.
مامان بعد از دنیا اومدن من مریض نمیشد.مادرم؟!
تنها هم جنس خودم توی زندگیم!
میتونست بهم ظرافت های دخترونه رو یاد بده.
توی ناز و نعمت بزرگم کنه ولی تنها چیزی که ازش یاد گرفته بودم مقاومت تا اخرین لحظه بود.هیچ وقت یادم نمیره وقتی که خیلی کوچیک بودم...
اون بدجور مریض بود و روی تخت بیمارستان به کلی دم و دستگاه وصل بود.
ولی حتی توی اون لحظه هام لبخند میزد و چشماش پر از برق امید بود.
دوست داشتم الان اینجا بود و توی بغلش زار میزدم
بهش میگفتم
مامان... ببین چقدر دلم کوچیک شده... ببین چقدر ناامیدم...
این ادما کاری باهام کردن که دلم نمیخواد حتی یه ثانیه دیگه این زندگی ادامه پیدا کنه...
دلم میخواد زودتر بمیرم و خستگی و دردای این دنیا رو دیگه به دوش نکشم...
مامان ببین چقدر از داخل داغونم...
حالا حتی با یه تلنگر میکشنم...
تحمل این همه دردو ندارم...
دلم میخواد گریه کنم اما حتی نای اشک ریختنم ندارم...صدای قدم هائی توی گوشم پیچید و افکارمو بهم ریخت.
حواسم برگشت سر جاش.
یه نفر درحال نزدیک شدن بهم بود ولی من نای باز کردن چشمامو نداشتم.
احتمالا یه ادم اشناست.
کاش اقای لی باشه و منو ببره تو وگرنه تا صبح ممکن بود همینجا بمونم.نزدیکی هام صدا یه دفعه قطع شد.
انگار لحظه ای صبر کرد.
بعد احساس کردم چیزی روم قرار گرفت.گرمائی عجیب و خواستنی از چیزی که روم بود بهم منتقل شد و بعد بوی عطری گرم و شیرینی پیچید توی سرم که مطمئنم کرد اقای لی نیست.
به خودم تشر زدم که پاشو خودتو جمع کن، ببین کیه، ولی خسته تر از این حرفا بودم.
خیلی خسته.
خیلی طول نکشید که دست گرمی روی گونه هام به حرکت دراومد و با نوازش ارومش یهو انگار برقی از بدنم گذشت و چشمام ناخداگاه باز شد.
YOU ARE READING
And I | و من
Fanfictionکیم آرام، گیریمور تیم لوته. بعد آشناییش با تهیونگ و جونگ کوک، تمام زخم های زندگیش سر باز میکنن. زخم هایی که هیچ وقت توان رو به رو شدن باهاش رو نداشته و نداره... "وقتي يکي ميميره ميذارنش تو قبر. يه چهارچوب براي محو شدن، برای فراموش شدن... ولي من زنده...