[10]

293 37 11
                                    

منو نزنین 🥲🥲
جونگ کوک برگشت سرجاش...

**********کیم آرام*********

یه لحظه هنگ کردم.
تو اوج عصبانیت خندم گرفت.

_ چی؟!

با جدیت بیشتری توی صورتم گفت:

جونگ کوک _ من پسرتم...

داشتم از کاراش و حرفاش دیگه شاخ در می آوردم.

_ یا...

خواستم بهش فحش بدم که یه دفعه یه قدم بهم نزدیک شد و من ناخوداگاه رفتم عقب.
دوباره بهم نزدیک و این بار تا رفتم عقب محکم به مبل پشت سرم برخورد کردم.
یهو با چشمائی گرد شده سرم رو بلند کردم.
تا دیدم داره میاد نزدیکتر سرش فریاد کشیدم.

_ معلوم هست چته؟؟؟
برو بیرون ببینم... برو بیرون از این خونه...

خندید.

جونگ کوک _ تو نمی تونی منو از اینجا بندازی بیرون...
چون من چئون جونگ کوکم...
پسر دوئید... صاحب این خونه...

نگام توی صورتش قفل شد.
دهنم باز موند.
تو یه لحظه ذهنم خالی شد و چیزی جز جمله هاش که توی سرم اکو میشد، باقی نموند.
با دور شدن صورت جونگ کوک و دردی شدیدی که پیچید تو کمرم،
فهمیدم که واقعا پس افتادم.
من ولو شده بودم روی مبل.

جونگ کوک _ پس توام خبر نداشتی نه؟
عجیبه... فکرشو نمیکردم...
یعنی بابا در مورد من هیچی برات نگفته بود؟!

روی دسته مبل کناری نشست و گفت:

جونگ کوک _ راستش منم وقتی فهمیدم تو کی هستی همین قد تعجب کردم...
ولی حقیقت داره... ما الان فامیلیم...

با شنیدن کلمه ی فامیل سرم رو اوردم بالا و نگاش کردم.
جونگ کوک بلند شد و دستاش رو کرد توی جیب شلوارش و گفت:

جونگ کوک _ قبلا در موردت شنیده بودم اما علاقه نداشتم چیزی در موردت بدونم...
تا اینکه اون تصادف باعث شد سر راه هم قرار بگیریم.
شب اول که رسوندمت خونه و دیدم که وارد این خونه شدی خیلی تعجب کردم.
بعدشم که سر کارای حقوقی تصادف وکیل دیوید رو دیدم...
ولی بازم باورم نشد.
به خاطر همین چند روز تعقیبت کردم...
فهمیدم واقعا خودتی...

چشمام رو محکم روی هم گذاشتم.

جونگ کوک _ راستش... هنوز هم باورم نمیشه.
خیلی دوست دارم بدونم چرا؟
چه طوری تونستی اینکارو بکنی؟
چرا داری زندگی و جوونی تو توی این خونه، پای دیوید هدر میدی؟
اینم بدون
دلیلت هرچی که هست،
هرچقدرم برای خودت و دیگران قانع کننده باشه ولی برای من نیست.

بی اختیار یه قطره اشکی از گوشه ی چشمم سر خورد و افتاد رو گونم.
اما سریع پاکش کردم.
پوزخندی رو لبام نشست.

And I | و منWhere stories live. Discover now