[16]

306 36 10
                                    

**********کیم آرام*********

برگشتم طرف صدا.
تهیونگ پشتم ایستاده بود و پوزخندی روی لباش بود.

یون _ ولی اخه...

تهیونگ دستشو به نشونه ی تموم کردن بحث بلند کرد.
بهم نزدیکتر شد و گفت:

تهیونگ_ تصمیم گرفتی یه منیجر واقعی بشی؟!

نگامو به زیر انداختم و سرمو به نشونه ی احترام و سلام کمی خم کردم.
و بعد بلافاصله در ماشینو براش باز کردم و رفتم عقب تا سوار شه.
سرمو که بلند کردم دیدم با تعجب داره نگام میکنه.
لابد داشت پیش خودش فکر میکرد چه خبر شده که امروز با ادب و اروم شدم.
پوزخند کم رنگی زدمو نگامو انداختم پایین.

چیزی نگفت و سوار شد.
پشت سرش منم نشستم روی صندلی کناریش.

توی ماشین سکوت عجیبی بود.
نگامو از قصد به بیرون دوخته بودم.
اصلا حوصله ی هیچ کاری رو نداشتم.
حتی فکر کردن.
فقط چشم دوخته بودم به تابلو ها و نوشته های روشون رو میخوندم.

این وسط چند بار متوجه سنگینی نگاه تهیونگ شدم.
از توی شیشه انعکاس تصویرش رو میدیدم.
انگار میخواست چیزی بگه ولی سریع منصرف میشد.
اخرین بار وقتی برگشت طرفم عینک دودی بزرگش رو برداشت و بعد از کلی کلنجار رفتن با خودش گفت:

تهیونگ_ چی شد پس؟
مگه نمیخواستی اِسکَجول (جدول برنامه روزانه) منو مرتب کنی؟

با اشاره چشم و ابرو به تبلت اشاره کرد و گفت:

تهیونگ_ اگه میخوای یه منیجر واقعی باشی چرا از همین امروز شروع نمیکنی؟

پوزخندی زدمو گفتم:

_ از امروز؟؟؟
برنامه ایی که نوشته شده و هماهنگ شده رو توقع داری برات عوض کنم؟؟؟
چرا باید همچین تلاش بیهوده ای کنم؟

تهیونگ_ خوووب...
گفتم شاید دوست داشته باشی یه خورده کارت هیجان انگیز باشه...

لبخند کجی روی لبام نشست.

_ رک و پوست کنده بگو میخوام عذاب کشیدنتو ببینم...

ابروهاشو داد بالا و با تعجب نگام کرد.
نفسم عمیقمو دادم بیرون و رومو برگردوندم طرف پنجره.
از توی شیشه نگاهی به تهیونگ انداختم.
دوباره ساکت نشسته بود و روشو از من برگردونده بود.

کار نشدنی نبود یه خورده زحمت داشت.
حداقلش اینطوری تهیونگ کمتر جلوی چشمام بود و کمتر غرغرها و دستوراشو میشنیدم.
هرچقدر فکر میکردم چاره ی دیگه ای پیدا نمیکردم برای در رفتن از زیر دستش.

_ قبوله...

تهیونگ برگشت طرفم.
لبخندی تحویلش دادم و به مدیر یون که پشت فرمون بود گفتم:

And I | و منWhere stories live. Discover now