[3]

360 54 2
                                    

**********کیم آرام*********

صداهائی مبهم توی سرم می پیچید...
تصاویری تار جلوی چشمام میچرخید...
انگار تو یه کابوس دایره وار گیر کرده بودم.

وقتی به خودم اومدم، توی یه اتاق خلوت و ساکت بودم.
با درد شدیدی توی سر و صورتم چشمامو کمی باز کردم.
کل بدنم بی حس بود.
خیلی نگذشته بود که در اتاق باز شد و یه نفر وارد اتاق شد.

جونگ کوک _ بیدار شدین؟!

برای اینکه بتونم واضح ببینمش مجبور شدم چشمامو جمع کنم و روی صورتش تمرکز کنم، ولی خودش اومد جلو و کار رو برام راحت کرد.
برای لحظه ای نگام توی اون صورت اشنا ولی غریبه موند.

_ شما...

متوجه لحن بی حال و کش دار خودم شدم.
همون موقعه سرم تیر کشید.

_ عاااا...

جونگ کوک _ چی شد؟! حالتون خوبه؟

گنگ و از همه جا بی خبر نگاهی به اطراف انداختم.
انگار تو بیمارستان بودم.
اونم انگار جونگ کوک بود.
ولی اینجا چی کار میکرد؟
اصلا من اینجا چی کار میکردم؟
با اون نگاه خیره و مات تنها چیزی که توی سرم بود رو به زبون اوردم.

_ من اینجا چی کار میکنم؟

جونگ کوک اروم خندید و گفت:

جونگ کوک _ یادت نیست؟
البته طبیعیه...
اخه بلافاصله بعد از تصادف بیهوش شدی...

کلمه ی تصادف چند بار توی مغزم تکرار شد تا شاید چیزی ازش یادم بیاد ولی تنها چیزی که یادم می اومد این بود که سوار ماشین شدم و از آجوشی خواستم که خودم بشینم پشت فرمون و بعدش...
یهوچشمام چهارتا شد.

_ ماشین!؟؟؟؟؟... آخخخخ ...

دوباره سرم تیر کشید.
این دفعه بدتر.
ولی الان وقت اهمیت دادن به دردام نبود.
بدبخت شده بودم...
بیچاره شده بودم...
ماشیـــــــــن...
به زور و زحمت بلند شدم نشستم تا از تخت بیام پایین.

جونگ کوک _ چی شد؟؟؟ کجا؟؟؟

دستشو پس زدم و گفتم:

_ برو کنار...

جونگ کوک _ اخه هنوز حالت خوب نیست...

با کمک دستهای جونگ کوک که قرار بود جلوی منو بگیره از تخت اومدم پایین.
با اولین قدم، زانوی ناتوانم لرزید و خم شد.

جونگ کوک _ یواشششش...

اگه جونگ کوک نبود نقش زمین بودم.
در حالی که دستاشو محکم چسبیده بودم خودمو کشیدم بالا و گفتم:

_ گفتم برو کنار...

اروم خندید.

جونگ کوک _ منو سفت چسبیدی بعد میگی برو کنار؟
اگه برم که همین جا می افتی...

And I | و منWhere stories live. Discover now