[19]

283 35 11
                                    

عاقا هلووووو
این هفته با یه پارت طولانی و باحال اومدم 😁

**********کیم آرام*********

مغزم هنگ کرده بود.
حتی تصورشم غیر ممکن بود.
حالا باید چه غلطی میکردم؟
اونا دست از سر من برنمیداشتن.
ممکن بود این وسط جون تهیونگ هم توی خطر بیوفته.
باید اونو از این ماجرا دور میکردم.
اره. باید ازش دور میشدم

اولین تصمیمی که به ذهنم رسید رو عملی کردم و سریع از ماشین پیاده شدم.
به سختی روی پاهای بی حسم ایستادم.
لرزش شدید زانوهام انقدر واضح بود که مجبور شدم با تکیه به ماشین خودمو نگه دارم.

تهیونگ_ الان کجا داری میری؟ ها؟

قدمی برداشتم و گفتم:

_ هر جائی...
هرجائی به غیر از اینجا...
تو هم برو...
از من دور باش...
اون ادما نباید بفهمن تو با من در ارتباطی...
نباید بزارم بفهمن...

تهیونگ بازوهای منو گرفت و منو نگه داشت

تهیونگ_ صبر کن ببینم...
گفتم که نگران نباش...
اتفاقی نمی افته...
بابا من پیشتم مثلا...
داره بهم برمیخوره ها...

دستاشو پس زدمو با عصبانیت گفتم:

_ شیرو (نمیخوام)...

چونم لرزید و اشک توی چشمام جمع شد

_ بهت گفتم از من دور شو...
هیچ کس نباید پیش من باشه...
هیچ کس نباید توی زندگی من باشه...
نباید انقدر بهم نزدیک میشدی...
نباید بهت اجازه میدادم خودتو قاطی این ماجرا کنی...

بغض دیگه اجازه ی حرف زدن بهم نداد.
رومو برگردوندم و چشمامو محکم بستم

تهیونگ_ هی...

نفسم که به خاطر بغض توی گلوم حبس شده بود یهو ازاد شد
و اشک داغم روی صورتم راه گرفت

تهیونگ_ آراسو (فهمیدم)...
خودت بگو چی کار کنم تا نگران نباشی؟ ها؟

برگشتم طرفشو با درموندگی گفتم:

_ چه طوری نگران نباشم...
تو اون ادما رو نمیشناسی...
نمی دونی چه بلاهائی ممکنه سرت بیارن...
خودت دیدی با بابام چی کار کردن...
نمی دونی چه بلاهائی سر من اوردن...

تهیونگ_ آراما...

_ ولم کن...

توجهی به حرفم نکرد و دستشو برد پشت سرم و منو کشید توی بغلش

تهیونگ_ یا پابویا (احمق) کی گفته نگران من باشی...
مگه اونا میتونن با یه هالیواستار ملی کاری داشته باشن...

پیشونیم چسبید به قفسه سینش.
هق هق میکردم ولی اروم.
با التماس و گریه گفتم:

_ ازت خواهش میکنم از اینجا برو...
نمیخوام تو هم توی خطر بیوفتی..
نمیخوام دیگه کسی به خاطر من صدمه ببینه...
زندگی من نابود شده همین بسه...

And I | و منWhere stories live. Discover now