[7]

307 41 0
                                    

**********کیم آرام*********

تمام مدت روش اون طرف بود.
تا اینکه بلاخره شجاعتش رو پیدا کرد و برگشت طرفم.
ولی هنوز هم از یه چیزی میترسید.
اینو نگاهش فریاد میزد.

جونگ کوک _ راستش...
در مورد خبرایی که پخش شده میخواستم ببینمت...

نفس عمیقی کشید و گفت:

جونگ کوک _ ولی نمیدونم چه طور حرفام رو بگم...

اینو با ناراحتی گفت ولی من بهش لبخند زدم و گفتم:

_ راحت باش...

قیافش گرفته تر شد.
اما بلاخره به حرف اومد و گفت:

جونگ کوک _ خیلی نگرانم...
از دست کمپانی و خبرنگارا کلافه شدم...
همه شون دنبال توان...

_ پس الان چی؟ چرا اومدی دنبال من؟ اگه کسی ما رو ببینه؟؟؟

جونگ کوک _ گفتم که خیلی نگران بودم...

_ نگران چی؟... ها... نگران من؟! گفتم که من...

جونگ کوک _ نگران وضع خودمم...

حرفام توی دهنم موند.
انگار اشتباه حدس زده بودم.
ولی به روی خودم نیوردم و گفتم:

_ خوب... چه کمکی از دست من برنمیاد؟

یه دفعه برگشت طرف من و با نگاهی دلواپس گفت:

جونگ کوک _ میشه در مورد من به کسی چیزی نگی؟
به هیچ کس... خواهش میکنم...
لطفا همه چیزو فراموش کن...

تازه دوزاریم افتاد قضیه چیه.
پوزخندی زدم و نگاهم رو انداختم پایین.
با یه لحن از خود مچکر گفتم:

_ یی بایو جونگ کوک شی (ببین)...
من اون ادمی که فکر میکنی نیستم...

جونگ کوک _ میدونم ولی...
اولین باره این اتفاق برام می افته...
الان خیلی موقعیت حساسی دارم...
راستش... نمیدونم... من...

با حالتی عصبی سرش رو تکون داد و حرفاش رو به خاطر حال بدش نصفه نیمه ول کرد.
نگام بهش ثابت موند.
هرچقد سعی میکردم جلوش بی رحم و بی تفاوت باشم نمی شد.
نفس عمیقی کشیدم و بی خیال نقش بازی کردن شدم.
سرم رو انداختم پایین و خیلی اروم و منطقی و البته دلسوزانه گفتم:

_ جونگ کوک شی...
من کسی نیستم که زندگیت رو روی سرت اوار کنه...
اگه سراغم هم بیان همه چیزو انکار میکنم...
مطمئن باش...

جونگ کوک برای چند لحظه با نگاهی نگران بهم خیره موند.
و بعد دوباره برگشت سمت دریا.

عجیب بود.
حسم میگفت یه حرفای دیگه ای هم هست که تو دلش مونده، ولی شجاعت گفتنش رو نداره.
هرچی بود، بدجور داشت باهاش بازی میکرد.

خواستم چیزی بگم، ولی حرفمو خوردم.
باید حدم رو رعایت میکردم.
ما انقدر صمیمی نبودیم که بخوام دخالت کنم.
نفس عمیقی کشیدم و سرمو انداختم پایین.

And I | و منWhere stories live. Discover now