**********کیم آرام*********
در همون حال که نگام تو چشماش میخکوب شده بود به طرفم اومد.
برق نگاهش طوری توی جسمم نفوذ کرد بود که یهو تنم رو به لرزه انداخت.
نگام به دستش که بلند شد و اومد طرف صورتم، کشیده شد.
سریع خودمو کشیدم عقب.
با تمام جسارتی که توی وجودم سراغ داشتم دستشو پس زدم و با جدیت گفتم:_ دستت بهم بخوره خودت میدونی!
نگاه ثابتش از روی لبام کشیده شد به چشمام.
میخواستم خودمو جدی و عصبانی نشون بدم ولی لحنم بیشتر به التماس شبیه بود.
باید خودمو کنترل میکردم._ تو... تو...
به ارومی خندید و گفت:
جونگ کوک _ میدونم...
با خشم فریاد زدم:
_ نه... نمی دونی... نمیدونی که چقدر بیشعوری...
لطف کن همین الان گورتو از اینجا گم کن...نگاه تیزی بهش انداختم و رومو برگردوندم.
ولی جونگ کوک قبل از اینکه یه قدم بردارم بازومو محکم گرفت و منو نگه داشت.جونگ کوک _ صبر کن!
حرفای من هنوز تموم نشده...پوزخندی زد و با لحن تندی گفت:
جونگ کوک _ انگار هنوز متوجه نشدی...
من دارم بهت لطف میکنم، چون دلم برات میسوزه...
شاید واسه بابام یه عروسک باشی ولی واسه من نه...
اینو بفهم...
منو تو اگه...فریاد کشیدم:
_ ببند اون دهنتو!
صدام گرفته و بم بود.
پر از حرص و بغض.
جلوی شکستن بغضی که هر لحظه داشت شدیدتر میشد و با فشار دندونا و فکم گرفتم و با خشم بهش خیره شدم.**********جونگکوک*********
چشماش، نگاهش، با اون همه استرس و انتظار و بغضی که توشون موج میزد بهم زل زده بودن.
برای قوی بودن تلاش میکرد ولی بدجور شکسته بود.
میدونستم پشت این ظاهر سرد کلی درد رو پنهون کرده.
معنی کارای من واضح بود ولی اون هنوزم میخواست انکار کنه.تا خواست از دستم در بره محکمتر از قبل نگهش داشتم.
یه لحظه از درد توی خودش پیچید ولی سریع اثار درد کشیدن از صورتش محو شد.
بعد اخماشو کشید تو هم و نگاهشو اورد بالا و بهم خیره شد.آرام _ با زبون خوش ولم کن وگرنه...
_ وگرنه چی؟ ها؟ میخوای چی کار کنی؟
با سکوت سنگینی که حسابی ترسونده بودش یه قدم بهش نزدیکتر شدم.
لبخند مصنوعی زدم و گفتم:_ چی شد پس؟ نکنه ازم میترسی؟
جوابی نداد.
چشماشو برای لحظه ای بست و وقتی سرشو مینداخت پایین نفس عمیقشو از بینیش داد بیرون.
درواقع کلی ترس و وحشت با راحیه ای شیرین و گرم به صورتم پاشید.
YOU ARE READING
And I | و من
Fanfictionکیم آرام، گیریمور تیم لوته. بعد آشناییش با تهیونگ و جونگ کوک، تمام زخم های زندگیش سر باز میکنن. زخم هایی که هیچ وقت توان رو به رو شدن باهاش رو نداشته و نداره... "وقتي يکي ميميره ميذارنش تو قبر. يه چهارچوب براي محو شدن، برای فراموش شدن... ولي من زنده...