**********تهیونگ*********
تا به خودم اومدم دیدم با سر رفتم توی میز.
خودمو جمع و جور کردم و چشمامو به زور باز نگه داشتم و صاف نشستم.
همه برگشته بودن و داشتن به من نگاه میکردن.
حتی سخنران جلسه هم صحبتشو قطع کرده بود.
با یه لبخند مسخره قضیه رو جمع کردم.سرمو چند بار تکون دادم تا خواب از سرم بپره.
کیم آرام با دست صورت خودشو پوشونده بود و لباشو محکم گاز میگرفت تا جلوی خندشو بگیره.
دوباره گوشیم لرزید.
برام پیام اومده بود.
شماره کیم ارام بود."یه نیم ساعت دیگه همین طوری چرت بزنی تمومه. فایتینگ!"
"نیم ساعت؟! تو بگو یه دقیقه... ترو خدا منو نجات بده دارم میمیرم "
"من چه غلطی میتونم بکنم الان؟! یه چیزی میگیا "
"خوب پس... همین طوری با هم حرف بزن تا خوابم نبره "
کیم ارام سرشو بلند کرد و با چشمای گرد زل زد بهم.
و بعد گوشیم لرزید."مگه من نوکرتم که همش بهم دستور میدی؟ "
"فکر کنم بعد از اینجا باید بریم پاسگاه پلیس چون من یه برگه ی شکایت دارم باید بدم بهشون"
نگاه تندی بهم انداخت و سریع جواب داد.
"در مورد چی دوست داری صحبت کنیم ساجانگنیم؟!"
لبخند روی لبام نشست.
کمی فکر کردم و بعد نوشتم."در مورد دیوید"
سرمو بلند کردم دیدم نگاهش به گوشیش خیره است.
توی صورتش هیچ حالتی نبود.
خوب پس زده بودم به هدف.
سریع براش نوشتم:"حرفائی که در موردتون میزنن راسته؟!"
دوباره سرمو بلند کردم.
هنوز توی همون حالت بود.
بعد از چند لحظه گوشیم لرزید."مردم حرف زیاد میزنن"
"پس حقیقت داره... اره؟!"
"بقیه داستانو از کسی که اینا رو برات تعریف کرده بپرس"
"یه بارم تو برام تعریف کن. راستش من از همون بچگی عاشق داستان شاهزاده و گدا بودم"
زیر چشمی می پایدمش تا عکس العملش روببینم ولی اصلا سرشو بلند نمیکرد.
حتی یه واکنش کوچیک هم نشون نمی داد.
صورتش کاملا بی حالت بود.
واقعا دختر عجیبی و تو داری بود.
فکر میکردم به این موضوع حساس باشه و سر حفظ غرورش سرمو میزنه
ولی حالا دقیقا برعکس بی تفاوت بود.
دوباره گوشیم لرزید."اوتوکاجی (چی کار میشه کرد)... الان وقت قصه تعریف کردن نیست"
**********کیم آرام*********
دستم رو اوردم بالا و جلوی چشمای تهیونگ گوشیم رو خاموش کردم
و دست به سینه تکیه مو دادم به صندلی و نگامو به صفحه ی نمایش دوختم.
اخمام بیش تر از قبل توی هم رفت ولی سعی کردم عادی باشم.
YOU ARE READING
And I | و من
Fanfictionکیم آرام، گیریمور تیم لوته. بعد آشناییش با تهیونگ و جونگ کوک، تمام زخم های زندگیش سر باز میکنن. زخم هایی که هیچ وقت توان رو به رو شدن باهاش رو نداشته و نداره... "وقتي يکي ميميره ميذارنش تو قبر. يه چهارچوب براي محو شدن، برای فراموش شدن... ولي من زنده...