**********کیم آرام*********
دستمو گذاشتم روی قلبم که داشت توی سینم پرپر میزد.
دیگه رسما داشتم سکته میکردم.
جونگ کوک که لحظه ای توی همون حالت مونده بود،
خیلی زود به خودش اومد و با لبخند کمرنگی رفت عقب.یه دفعه سرشو انداخت پایین و از کنارم رد شد و رفت سراغ میز.
سوئیج ماشینش رو گرفت و راه افتاد سمت در._ صبر کن...
ایستاد.
ولی من یه لحظه پشیمون شدم که اینو گفتم.
هنوز گیج بودم.
چی باید میگفتم؟
چرا من رو بوسیدی؟
چرا پاشدی اومدی اینجا؟
چه احساسی به من داری؟
اصلا چرا باید این چیزا رو بدونم؟
چرا باید برام اهمیت داشته باشه؟برای اینکه حرفی زده باشم به کیک اشاره کردم
و با صدائی که به زور لرزشش رو میتونستم کنترل کنم گفتم:_ اینم... اینم وردار ببر...
بازم خندید.
جونگ کوک _ لازمش ندارم... باشه پیشت...
وقتی داری تنهائی برا خودت تولد میگیری و اهنگ تولدت مبارک میخونی لازمت میشه...چند لحظه گنگ نگاهش کردم.
برگشت که بره ولی دوباره ایستاد.جونگ کوک _ آه راستی... تولدتم مبارک...
بعد رفت بیرون و درو محکم بست.
تا چند لحظه همین طور موندم.
وقتی صدای تیکاف بلند لاستیکاشو شنیدم، دوباره افتادم روی مبل.انگار از یه کابوس بیدار شده بودم...
اون صحنه ها یه لحظه ام از جلوی چشمام محو نمیشد.
نگاهاش، خنده هاش، حرفاش تو مغزم سنگینی میکرد.با عصبانیت سرم رو بین دستام گرفتم و محکم فشار دادم تا خاطرات این چند دقیقه رو از ذهنم پاک کنم اما مگه میشد.
بازم یه بدبختیه دیگه.
یه درد. یه اتفاق. یه امتحان دیگه.
تمام اینا مثل یه پتک توی سرم فرود می اومد و سرمو بیشتر و بیشتر فرو میبرد.******
با صدای زنگ ساعت از خواب پریدم.
افتاب پرنور صبحگاهی از پشت شیشه افتاده بود روی تخت.
تا سرمو بلند کردم چشمام تیر کشید._ آخ... لعنتی...
سریع از جام پریدم و خودمو انداختم توی دستشوئی.
نگام که توی اینه به صورتم افتاد پوزخندی روی لبام نشست.
تا خواستم سرمو بندازم پایین نگام روی لبام موند.
لبای قلوه ای و صورتی و اویزونم.
دوباره چشمای گیرا و نافذ جونگ کوک وقتی چند سانتی صورتم بود برام جون گرفت.چند بار سرمو تکون دادم که از فکرش بیام بیرون.
رفتم تو اشپزخونه تا کمی قهوه درست کنم که نگام به چراغ چشمک زن منشی تلفن کشیده شد.
دکمه رو زدم.
صدای اقای لی توی خونه پیچید.لی _ کیم آرام شی، متاسفانه یه سفر خارجی برای دیوید پیش اومد و همراه دُرونیم (ارباب جوان) رفتن...
YOU ARE READING
And I | و من
Fanfictionکیم آرام، گیریمور تیم لوته. بعد آشناییش با تهیونگ و جونگ کوک، تمام زخم های زندگیش سر باز میکنن. زخم هایی که هیچ وقت توان رو به رو شدن باهاش رو نداشته و نداره... "وقتي يکي ميميره ميذارنش تو قبر. يه چهارچوب براي محو شدن، برای فراموش شدن... ولي من زنده...