┨Chapter 22├ Dreamy Caress

115 25 20
                                    

به سختی زیر پلکهاشو باز کرد و به سقف سفید بالای سرش خیره شد. چند باری پلک زد تا چشماش واضح تر فضای اطرافش رو ببینن.
با حالت گیجی بزاقشو بلعید و با شنیدن صدای آشنایی سرشو سمتش چرخوند.
-بیدار شدی!
کیونگ به پزشکی که بالای سرش ایستاده بود نگاه کرد و چشماشو آروم بست.

سعی کرد نیم خیز شه اما اونقدر ناتوان و بی حال بود که از ادامه کارش منصرف شد.
-باید استراحت کنی.
پسر زبونشو رو لبهای خشکش کشید.
به حالت قبلیش برگشت و با گیجی نگاهشو به دکتر داد.
آخرین بار توی فرودگاه بود اما حالا توی بیمارستان!
چه اتفاقی افتاده؟
-من چم شده؟ شما اینجا چیکار میکنین؟

-از حال رفتی...تقریبا چند ساعته که اینجایی...خب باید بگم خانم پارک منو با خبر کردن!
اخمای متعجب کیونگسو تو هم رفتن.
روانپزشکش؟
-چرا منو آوردین اینجا؟
پزشک با لبخند کنارش روی صندلی نشست.
نمیخواست کیونگ هل کنه پس با طمانینه زمزمه کرد:
-برای درمان آوردیمت اینجا...یه چند روزی رو تو مراقبت میگذرونی.

چشمای کیونگسو هاله ای از ترس به خودشون گرفتن و با بهت زمزمه کرد:
-پروازم...من باید برم آمریکا
-تو از پروازت عقب موندی و فعلا نمیتونی بری.
چشماش گشاد شدن و صورت رنگ پریده اش بیشتر از قبل خودنمایی کرد.
قلبش با فشار میکوبید و دردش رو بیشتر میکرد.
-من الان بابد آمریکا باشم...اصلا چرا اینجام؟
-تو از حال رفتی...حالت خیلی بده کیونگسو

بازدمشو با فشار رها کرد حرفای پزشکشو درک نمیکرد.
اون زمان دیدن کای رو عقب انداخته بود.
آه خسته ای کشید و به ناچار زمزمه کرد:
-منظورتون چیه؟چرا باید اینجا بمونم؟
-بدنت ضعیف شده.
اخماش غلیظ تر از قبل شدن و با تردید لب زد:
-من داروهامو به موقع مصرف میکردم...خیلی مراقب خودم بودم...

پزشک نفس عمیقی کشید و دست پسر رو با همدردی فشرد و سعی کرد کمی آرومش کنه.
-تو این مدت درد داشتی؟
کیونگ حتی نمیخواست به اتفاقات گذشته فکر کنه
اون الان باید پیش کای میبود.
کای چه فکری میکرد وقتی اینقدر دیر کرده بود؟ چه جوابی بهش میداد؟
آخرین لحظه رو یادش اومد که حین حرف زدن با کای تلفنش کاملا نابود شد.
-کیونگسو جواب منو بده.

بی میل نگاهشو به پزشک داد و بی حوصله جواب داد:
-خیلی...زیاد...یه وقتایی غیر قابل تحمل بود.
پزشک سری تکون داد.
-دارو هات عمل مناسبی نداشتن...اونا برای بدن تو خیلی ضعیف بودن بخاطر همین هیچ تاثیری رو دردت نداشتن و تو هر روز بیشتر از قبل درد میکشیدی
-حالا...
-چون بدنت ضعیف شده باید از روش تزریقی داروهاتو وارد بدنت کنیم...سه روز بستری میشی...و بعد یه دوره دارو درمانی جدید رو با هم شروع میکنیم...حدودا دو ماه طول میکشه.

کیونگ لبشو گاز محکمی گرفت و نفس عصبی و مضطربی کشید.
-من باید برم.
-فعلا نمیتونی...
-شما نمیتونین جلومو بگیرین.
-اگه بخوای اینطوری رفتار کنی مطمئن باش حالت خوب نمیشه...پس صبور باش.
کیونگ سرشو بالا گرفت و به سِرُم نگاه کرد.
نمیتونست تحمل کنه. دور بودن از کای به حد کافی سخت بود حالا طی دوره درمانیش هیچ راهی برای نزدیک شدن بهش نداشت.

ممکن نبود حتی نمیخواست به نبود کای فکر کنه...
-هیچی برام مهم نیست.
بی فکر دست آزادشو سمت آنژوکت روی دستش برد و سعی کرد بیرون بکشتش.
-هی هی داری چیکار میکنی؟
پزشک با تشر دستشو عقب روند و با اخم به چشمایی که از اشک جمع شده بودن نگاه کرد.
-تو دیوونه ای؟ میدونی برای رسوندن خودم به تو چه کار های مهمی رو عقب انداختم؟ حالا میخوای خودتو از بین ببری؟

کیونگ دستشو رو قفسه سینه اش فشار داد و آه خفه ای کشید.
-من نخواستم شما بیاین...اصلا خانوم پارک چطور با خبر شدن؟
-نمیدونم بهتره از خودش بپرسی...احتمالا تا یه ساعت دیگه میان.
کیونگ نفس کوتاهی کشید توانی برای ادامه لجاجتش نداشت پس سرشو با حرص رو بالشش برگردوند
با لجاجت زمزمه کرد:
-بعد از تموم شدن سِرُم میرم...

-سه روز زمان میبره...اگه بخوای سهل انکاری کنی دوباره برمیگردی همینجا...اما اینبار با حالی بدتر از قبل که جبرانش سخت تره.
کیونگ چشماشو بست و سرشو سمت مخالف پزشک چرخوند.
حتی نمیخواست اشکاش دیده شن.
دماغشو با کوچیکترین صدا بالا کشید و برای آروم کردن صداش لبهاشو رو همدیگه فشرد.
اونقدر افکارش مغشوش شده بود که توان آروم کردنش رو نداشت.

دست لرزونشو نزدیک لبهاشو برد و تلاششو کرد صداشو خفه کنه. اما اونقدرا هم موفق نبود.
تمام رویاها و خیالبافی هاش به هیچ و پوچ تبدیل شدن.
حالا فقط میتونست تو خیالاتش کای رو کنار خودش داشته باشه... چه وضعیت اسفباری!
صدای بسته شدن در اتاقشو شنید حتی ورود یه شخص جدید رو حس کرد.
ولی نمیخواست سرشو برگردونه. حتی نمیخواست هیچ صدایی بشنوه.

به اندازه کافی صدای درونش اونو از زندگی بیزار کرده بود حوصله هیچ حرفی رو نداشت.
-کیونگسو
طبق پیش بینیش یه صدای آشنا بود.
-خیلی عذر میخوام میشه تنهامون بزارین؟
زن با احترام درخواستشو به پزشک اعلام کرد و با خروج مرد تعظیم کوتاهی کرد.
-کیونگسو
کیونگ همچنان تو همون حالت باقی موند.
-کای بهم زنگ زد.

نفس لرزون و نصف و نیمه ای کشید و سعی کرد اشکاشو پاک کنه.
با خجالت سرشو سمت زن چرخوند.
-حالش...
خانم پارک بین حرفش پرید.
-خیلی نگرانت بود...داشت دیوونه میشد.
کیونگ تنها کاری که میتونست انجام بده بستن چشماش بود.
یه مهر خاموشی چسبیده بود روی لبهاش و هیچ جوره نمیتونست خودشو با حرف خالی کنه.

-قبل از اینکه از حال بری با اون حرف میزدی؟
یه تکون کوچیک به سرش داد و لبهاشو تو دهنش کشید.
-شما چطوری از من با خبر شدین؟
-موبایلت کاملا از بین رفته...اون توی نیم ساعت بار ها بهت زنگ زده و تو خاموش بودی...بعد با من تماس گرفت...توی بیمارستان پیدات کردم و بعد هم از پزشکت خواستم بیاد.
کیونگ مکث کوتاهی کرد و با دلهره زمزمه کرد:
-چیزی در مورد من بهش گفتین؟

-نه، اون تا حالا بار ها بهم زنگ زده...رفته فرودگاه دنبالت و وقتی دیده با اون پرواز نرفتی خیلی بهم ریخت!
هر چند از بی خبر بودن کای خوشحال شده بود اما با شنیدن ادامه حرف روانپزشک کاملا بهم ریخت.
-کای هنوز تو فرودگاست؟
-از آخرین تماسش شنیدم که هنوز منتظرته.
کیونگ بالاخره چشماشو باز کرد و به همراهش اشکاش بیرون ریختن.
-این چه دردیه که نمیزاره راحت باشم؟

روانپزشک هیچ جوابی به سوالش نداد.
دلتنگی رو از لحنش حس میکرد.
-من نخواستم بدون رضایت تو حرفی بهش بزنم...میخوای باهاش حرف بزنی؟
کیونگ آب دهنشو صدا دار قورت داد.
-چی بهش بگم؟
زن لبخند دلگرم کننده ای زد.
نمیتونست حرفای توخالی و پوچ بزنه
پس سعی کرد منطقی و عاقلانه کیونگ رو با اتفاقات رو به رو کنه.

-تصمیم بگیر کیونگ...تو قبلا هم اینکارو کردی...
کیونگ با چشمای سرخ و لبهای لرزون زمزمه کرد:
-نمیدونم باید چیکار کنم اون هنوز منتظرمه...ولی من اینجام...من نرفتم.
وقتی به موقعیت کای فکر میکرد قلبش آتیش میگرفت.
یجورایی خون تو رگاش داغ تر از حد معمول میشدن و تمام وجودش از بدبختی که نصیبش شده بود میسوخت.
این انصاف نبود!

-من برای تو مثل یه دوست ام اما برای کای همچنان یه روانپزشکم...اگه بخوام حالت روحی کای رو در نظر بگیرم و اینکه الان تو چه مرحله مهمی از زندگیش قرار گرفته بهترین راه رو آرامش ذهنیش میدونم و اما برای تو...باید ببینی قلبت چی بهت میگه...نمیتونم بینتون جدایی بندازم و تو رو بخاطر عاشق بودن مجازات کنم اما اینو هم در نظر بگیر که کای تو چه زمانی قرار داره و تو اینجا باید تحت یه دوره درمانی قرار بگیری و مدام تحت نظر پزشک باشی.

کیونگ بی صدا به زن نگا کرد و اشکاشو از رو گونه هاش پاک کرد.
-سعی کن دوره درمانیتو بگذرونی...تحت نظر پزشکت باش...اینطوری نگرانی کای هم کمتر میشه.
کیونگ‌ لب پایینشو زیر دندوناش فشرد تا حدی که به کبودی میزد. چه جوابی میداد؟
دلش میخواست چشماشو میبست و خودشو تو بغل کای تصور میکرد اما اون مرد ساعت ها تو فرودگاه منتظرش مونده وقتی به این نتیجه میرسید که نمیتونه پیشش بره دوباره از خودش متنفر میشد.

نگاه منتظر خانم پارک کمی شرمنده اش میکرد اما حالا آمادگی حرف زدن با کای رو نداشت.
-فعلا نمیتونم باهاش حرف بزنم...فقط بهش بگین منو دیدین و حالم خوبه، بعد از اینکه مرخص شدم باهاش تماس میگیرم.
زن با ناراحتی دست کیونگ رو آروم گرفت.
-متاسفم که همچین اتفاقی افتاده...هر طور که تو بخوای بهش میگم.

کیونگ هیچ واکنشی به همدردی زن نشون نداد تمام قلبش، تمام وجودش به یه نفر فکر میکرد.
و الان برای هیچکسی حتی خودش هم وقت نداشت.
-فقط...
زن سمتش برگشت و منتظر حرفش شد.
-مراقبش باش...عیبی نداره اگه از من نا امید شد...فقط مراقبش باش...میتونی کاری کنی که اشک نریزه؟
زن لبخند غمگینی به خواسته کیونگ زد.
نمیخواست امید واهی بهش بده.
-بنظرت تونستم کاری کنم که تو آروم بگیری؟

کیونگ بغض دردناک گلوشو به سختی سرکوب کرد.
-کای...
-اگه تو عاشقشی اون هم دوست داره...این جدایی برای هردوتون دردناکه.
کیونگ تو کسری از ثانیه آرامش مختصر ذهنشو از دست داد و با لحنی که خارج از حد کنترلش بود و با صدایی که بی اراده بلند شده بود داد کشید:
-چرا اسم جدایی روش میزارین؟ من میخوام برم پیشش...چرا این حرفا رو میزنین وقتی من ولش نکردم...

پزشک با بهت نگاش کرد و دستاشو با حالت تسلیم بالا برد.
-ببخشید...ببخشید کیونگسو...آروم باش.
-هنوز هیچ اتفاقی نیفتاده...هنوز ما باهمیم...
زن تند سر تکون داد نمیخواست این بحث ادامه دار شه.
-آره من اشتباه کردم عذر میخوام.
کیونگ با درد اخماشو تو هم کشید.
-ما عاشق همیم و قرار نیست همو ترک کنیم...این حرفا رو نزن...
-عصبانیت برات خوب نیست آروم باش میدونم حرف اشتباهی زدم...
-تنهام بذارین.

کیونگ نفس نفس زنان سرشو رو بالش برگردوند و نگاه خشمگینشو از پزشک گرفت.
-تنهام بذارین.
زن بدون حرف و بی مخالفت از اتاق بیرون رفت.
کیونگ همونطور که از دهنش نفس میکشید دستشو بالا برد و ساعدشو رو چشماش گذاشت.

نمیتونست آروم بگیره تو یه سراشیبی تند قرار گرفته بود که با تند شدن نفساش سرعتش بیشتر میشد و کنترل کردن افکارش سخت تر...
هیچ راهی جز گریه کردن نداشت.
اشک هایی که هیچوقت به این سادگی رهاشون نکرده بود اما حالا مثل بچه ها بهونه میگرفت و گریه میکرد.

___________________

به پیام دریافتیش نگاه کرد.
" -چرا جواب تلفنامو نمیدین؟ کیونگسو رو پیدا کردین؟ "
زن آهی کشید و تماس رو با کای برقرار کرد.
بلافاصله بعد از اولین بوق صدای کای رو شنید.
-الو
+کای
-کیونگسو کجاست؟ چرا نیومده؟
از صدای تند و عصبیش متوجه شد که تا چه اندازه نگرانه.

+آروم باش و به حرفام گوش بده.
-چرا نیومد؟ چرا تلفنش خاموشه؟
+گوش کن.
صدای نفس های تند مرد رو میشنید و حس میکرد که چطور سعی میکنه خودش رو آروم نگهداره.
-بگین
+تلفنش شکسته...حالش خوبه.
کای با بی تابی پرسید:
-خب چرا نیومد؟
+فقط میتونم بگم...امروز توی فرودگاه منصرف شد.

سکوت کوتاه کای به وضوح نشون میداد که تا چه حدی تعجب کرده.
-منصرف شد؟
+گفته خودش باهات تماس میگیره...از خودش بپرس.
-ی...یعنی چی؟ من هنوز تو فرودگاهم.
زن پلک خسته ای زد.
+برگرد خونه...منتظر تماس کیونگسو بمون.
-الان کجاست؟ باید از خودش بپرسم...من باورم نمیشه.

-کای...
مرد بی توجه به حرفای زن بین حرفاش پرید و با عصبانیت غرید:
-اون غلط کرده...اصلا شما چی دارین میگین؟ امکان نداره...
+جونگین...
-حرفاتون مسخره است.
صدای ممتد بوق تو گوش زن پیچید و باعث شد پلکهاشو با افسوس رو هم بذاره.

___________________

-پسرم چرا حرفی نمیزنی؟
با نگرانی به پسر کوچولوش نگاه کرد و دستشو رو موهای شلخته اش کشید.
ته زیر پتوش جمع شد و بزاقشو بلعید.
-چت شده؟ میخوای با هم بریم بیرون؟
تهیونگ بی حرف به رو به روش خیره موند و هیچ توجهی به مادرش نکرد.
-تهیونگ...نمیخوای جواب مامانو بدی؟
با بغض دماغشو بالا کشید و زانوهاشو به شکمش چسبوند و دستاشو دورش حلقه کرد.

زن آه کوتاهی کشید و زبونشو دور لبهای خشکش چرخوند.
-پسر کوچولوی من از مادرش ناراحته؟ اگه بگم میتونه مثل قبل تا دیروقت بیرون بمونه حالش خوب میشه؟
تهیونگ دندوناشو رو هم سایید.
با حرف مادرش بغضش به اندازه یه مو باریک شد و هر لحطه امکان داشت مقاومتش بشکنه و اشکاش جاری شه.
وقتی که جونگکوک بود همچین زمانی نداشت تا اونو ببینه.

حالا بیرون بودنش تا دیر وقت چه فایده ای داشت؟
-میخوای فردا نری مدرسه و تا لنگ ظهر بخوابی؟ قول میدم بیدارت نکنم.
پلک کوتاهی زد و زیر چشماش لرزید و اشکهای بلورینش بیرون چکیدن.
زن با بهت به بی قراری پسرش نگاه کرد.
از رو تختش پایین رفت و سمت صورت سرخ پسرش رو زانوهاش ایستاد.
-مامان داره دیوونه میشه...نمیتونم اینطوری ببینمت...بهم بگو چیشده.

ته لب پایینشو گاز محکمی گرفت.
تو این یه روزی که جونگ رفته بود هیچ حرفی نزد
نه غذا خورد و نه از اتاقش بیرون رفت.
هیچ کاری جز دراز کشیدن رو تختش و بی صدا اشک ریختن انجام نداد.
زن بالاخره مقاومتش رو شکوند و به همراه پسرش اشک ریخت.
نمیتونست اینطور بی حال ببینتش.
تهیونگ با شنیدن صدای فین فین مادرش بالاخره سرشو تکون داد و به چشمای زیبایی که ابری شده بودن نگاه کرد.

بی اختیار دستشو جلو برد و اشکای مادرشو پاک کرد.
زن دست نرم پسرشو گرفت و به لبهاش چسبوند.
-برای مامان حرف بزن کوچولو.
تهیونگ نفس عمیقی کشید و بی پناه تر از همیشه خودشو سمت مادرش کشوند و دستاشو دور گردنش حلقه کرد.
چشمای زک بهت زده گرد شدن.
به هق هق بلند و ناگهانی پسرکش گوش داد.
چه اتفاقی افتاده بود؟ چه بلایی به سر پسرک شیطونش اومده بود؟چرا هیچ حرفی نمیزد؟
-چیه عزیز من؟ چرا گریه میکنی؟

تهیونگ به لباس مادرش چنگ زد و از عمق وجودش اشک ریخت اجازه داد مادرش صدای بی قراری هاشو بشنوه.
هیچ جوره نمیتونست خودشو کنترل کنه.
زن بی خبر دستشو رو پشت پسرش کشید و نوازشش کرد.
بنظرش اصلا نمیتونست پسر کوچولوشو آروم کنه.
-جانم؟ چت شده؟ این گریه ها بخاطر چیه؟

کنار گوش پسرش زمزمه کرد اما چیزی جز صدای گریه نصیبش نشد.
حتی نمیدونست این اشک ها فقط بخاطر دلتنگی ان.
دلتنگی که تهیونگ تو تحمل کردنش، سخت ناتوان بود!

__________________

"سه روز بعد"

قدمهای خسته اشو تو خونه کشوند و نگاه سردشو اطرافش چرخوند...
خونه ای که از عطر کای پر شده بود.
خونه ای که خاطرات کای رو براش تداعی میکرد.
خونه ای که مملو از صدای خنده های مردی بود که کنار خودش نداشت...
آه خفه ای کشید و در رو به سختی پشت سرش بست. پلکهاشو کوتاه رو هم گذاشت.

مدام حرفای دکترش تو سرش زمزمه میشد.
اینکه تا چه حد باید مراقب خودش باشه.
از ناراحتی و چیزای محرکی که عصابشو بهم بریزه دوری کنه.
قرص هاشو به موقع مصرف کنه و تو زمان های مشخص شده برای چکاب بره.
حتی تنهایی اومدنش به خونه رو به زور راضی شده بود...

هووف کلافه ای کشید و سمت اتاق خوابش قدم برداشت اما یه صدایی از  یه گوشه ذهنش بهش میگفت یه نفر خیلی وقته منتظر تماسشه!
یه نفر که تو این سه روز رفته فرودگاه و ساعت ها منتظرش مونده.
از کلاس ها و آزمایشاتش گذشته و فقط منتظرش مونده.
یکی که تو این مدت مثل خودش گریه کرده و به تلفن خاموشش زنگ زده.

پس با قلبی که درد گرفته بود و روحشو بخاطر ضعیف بودن سرزنش میکرد سمت تلفن رفت
بازدمشو به سختی آزاد کرد.
تلفنو گرفت و انگشتای لرزونشو سمت شماره ها برد
نمیخواست فکر کنه چه حرفی بزنه.
تو این مدت به اندازه کافی منطقش گفته بود باید از کای جدا شه.
اما حالا اونقدر ترسیده بود که لغزیدن دونه های عرق رو از پشتش حس میکرد.

اولین بوق با قطع شدن نفس هاش به صدا در اومد
و دعا کرد کای اینبار جواب نده.
اما قبل از اینکه بوق دوم کامل تو گوشش زنگ بخوره صدای مرد باعث شد خون تو رگاش خشک بگیرن.
-کیونگسو خودتی؟
آب دهنشو به سختی قورت داد.
-کیونگ
لبهاشو به آرومی حرکت داد اما صدایی ازش خارج نشد.

به صدای کای گوش داد که مدام صداش میزد و ازش میخواست جواب بده اما کیونگ از شدت اضطراب قدرت تکلمشو از دست داده بود.
-کیونگسو...اونجایی؟ چرا جواب نمیدی؟
وقتی تپش قلبش شدت گرفت هل شده گوشی رو سر جاش گذاشت و تماسو قطع کرد.

بی دلیل نفس نفس میزد و برای آروم کردن قلبش آروم سینه اشو با انگشتاش فشرد.
با صدای تلفن شوک زده تو جاش پرید و هعی بلندی کشید.
نگاه ترسیده اشو به تلفن داد و آب دهنشو قورت داد.
حالا حالا ها نمیخواست با کای حرف بزنه البته نمیتونست چیزی بگه.

به تلفن نگاه کرد تا زمانی که صداش قطع شد.
انگشتاشو مشت کرد و یه قدم فاصله گرفت اما دوباره همون صدا به گوشش رسید.
با چشمای ترسیده سمت تلفن برگشت.
کمی مکث کرد و چشماشو محکم بست.
نباید فرار میکرد. بهتر نبود حرف میزد؟
قبل از اینکه از تصمیمش منصرف شه تلفن رو گرفت و سمت گوشش برد.
-کیونگسو

داد بلند کای باعث شد پلکهاش ناخواسته بپرن.
-جوابمو بده.
+ا..الو
-کیونگ...کیونگسو
+بله
کوتاه جوابشو داد و با اضطراب انگشتشو نزدیک دهنش برد.
-حالت خوبه؟ کجا بودی؟ چرا جوابمو نمیدادی؟...
حتی جرات نداشت یه دونه از سوالای کای رو جواب بده.

فقط سکوت کرده بود و به نقطه کوری خیره شده بود.
-کیونگ...چرا چیزی نمیگی؟
+من...من خوبم
-چرا نیومدی؟ میدونی چقدر منتظرت بودم؟...
گوشت کنار ناخنشو با دندوناش جویید.
-با توام...چرا چیزی نمیگی؟
صدای هراسون کای رو تمرکزش تاثیر میزاشت و اجازه نمیداد افکارشو متمرکز کنه.
+کای...من...من...

-تو چی؟ حرف بزن لعنتی...میدونی این چند روزه چی کشیدم؟ چرا نیومدی؟
کیونگ سعی کرد داد های بلند کای رو نشنیده بگیره.
+جونگین
-جوابمو بده.
من من کنان زمزمه کرد:
+ن..نتوتستم بیام.
-چررررااا؟
عربده بلندی کشید و کیونگ برای چند ثانیه تلفنو از گوشش فاصله داد.
+آروم باش

-چجوری؟ خودت بگو چجوری آروم باشم؟ میفهمی یا نه؟ میدونی چه بلایی سرم آوردی؟
+جونگین
-بگو...کیونگسو بگو منو راحت کن. مگه قرار نبود بیای؟
کیونگ نفسی تازه کرد و خون گوشه انگشتشو با زبونش پاک کرد.
+خواستم بیام...اما...
سوزش انگشتش توجهشو جلب کرد و نگاهی به خون سرخ روی انگشتش انداخت که بخاطر جوییده شدن پوست کنار ناخنش رنگ گرفته بود.

-کیونگسو...چرا ساکت شدی؟
تو جاش پرید.
+م..منصرف شدم.
سکوت وحشتناک کای به همراه صدای خشمگینش تو گوشش پیچید.
-چی؟ میدونی اگه میتونستم بیام همون روزی که از پرواز جا موندی میومدم کره...حالا که پام اینجا گیره پس با عصابم بازی نکن.
+ن..نمیام.
کای با آرامش ترسناکی لب زد:
-تو غلط میکنی...مگه من بازیچه دست توام؟

کیونگ لبخند تلخی زد.
+من...اینجا منتظرت میمونم...فعلا نمیتونم بیام.
-شوخی قشنگی نیست کیونگسو...پس به جای بچه بازی...
+دارم راستش...
-ساکت شو...هر وقت حالت خوب بود حرف میزنیم.
کیونگ میتونست ترس توی لحن کای رو حس کنه. ترسی که داد میزد کای نمیتونه بشنوه رابطه اشون تموم شده...

پس سعی کرد با پافشاری حرفشو کامل کنه اما قبل از اینکه لبهاشو تکون بده صدای ممتد بوق تو گوشش پیچید.
-جونگین...
با بیچارگی اسمشو صدا زد و با چشمایی که بنظر از خستگی نای باز موندن نداشتن تلفنو سر جاش گذاشت.
نزدیک مبل رفت و بی حال نشست.
تنها چیزی که بهش فکر میکرد رو به رو کردن کای با واقعیت بود...

کیونگ طبق گفته پزشکش تا دو ماه تحت درمان بود
پس باید کای رو راضی میکرد که همینجا بمونه.
پاهاشو رو مبل انداخت و با انگشتاش آروم فشردشون...

___________________

-نمیخوای چیزی بخوری؟
پسر سرشو به دو طرفش تکون داد و بعد از بستن بند کتونی هاش از خونه بیرون رفت.
-تهیونگ
سرشو چرخوند و با دیدن سهون صاف ایستاد.
نگاهی به پسر کوتاهتر کنارش انداخت و دوباره چشماشو سمت سهون چرخوند که با لبخند بهش نزدیک میشد.
-سلام
ته سری تکون داد.
-سلام من لوهانم

تهیونگ سلام کوتاهی زیر لب گفت.
-سلام بهتره بریم
سهون دستشو رو شونه اش انداخت.
-امروز هم حالت خوب نیست؟
-نمیدونم.
کوتاه جواب داد و قدمهای کوچیکشو تند کرد.
سهون نیم نگاهی به لوهان انداخت و شونه هاشو بالا انداخت.

تمام مسیر تا مدرسه اشون در سکوت گذشت البته سکوتی که از جانب تهیونگ بود و جز صدای خنده و شوخی های سهون و لوهان چیزی نمیشنید.
با رسیدن به در مدرسه نگاهش به معلم دو افتاد.
اخم ریزی کرد.
-اوه معلم دو قرار نبود بره آمریکا؟
سهون نگاهی به معلم کرد و لبهاشو جلو داد.
-فکر کنم نرفته...آقای مدیر گفتن برای وقت فوق العادمون قراره معلم جدید بیارن.

تهیونگ لبشو گاز ریزی گرفت و سمت معلمش قدم تند کرد.
با عجله خودشو به کیونگسو رسوند و همراهش وارد حیاط مدرسه شد.
-سلام
کیونگ به پسر نگاه کرد و لبخند کوچیکی زد.
-سلام...صبح بخیر
-حالتون خوبه؟
کیونگ به آرومی سرشو تکون داد.
-تو چطوری؟

تهیونگ به چشماش خیره موند و دو دل انگشتاشو تو هم قفل کرد.
کیونگ متعجب از رفتارش زمزمه کرد:
-چیزی میخوای بگی؟
تهیونگ نگاهشو اطرافش چرخوند و از معلم خواست کمی دور تر از بقیه یه جای خلوت برن.
کیونگ بی مخالفت همراهش راه افتاد.
-چیشده؟

تهیونگ بزاقشو بلعید.
-فکر میکردم رفتین آمریکا
-منصرف شدم.
تهیونگ با تردید نگاهش کرد.
-اتفاقی افتاده؟
کیونگ به کنجکاوی پسر خندید.
-باید برات توضیح بدم؟
تهیونگ با چشمای گشاد شده سرشو دو طرفش تکون داد.
-نه نه متاسفم که مزاحمتون شدم.
-تو حالت خوبه؟

ته سرشو آروم تکون داد.
-خوبم
-بنظر میاد رنگت پریده...بیشتر مراقبت کن.
-معلم دو
کیونگ قبل از اینکه بخواد حرکت کنه نگاش کرد.
-بله
-شما تا آخر ترم معلممون میمونین؟
-با مدیر حرف زدم...شرایطم رو قبول کرد تا آخر میمونم.
ته سری تکون داد
-یه هفته نبودین...فکر کردیم رفتین.

-حال مساعدی نداشتم...امروز تونستم خودمو بهتون برسونم.
تهیونگ تعظیم کوتاهی کرد و از جلوی معلمش کنار رفت.
بالاخره بعد از چند روز تصمیم گرفت کمی با معلمش حرف بزنه بنظر میومد اون کسیه که خیلی خوب درکش میکنه.

__________________

تو فکر تماس دوباره کای بود.
اصرارش برای حرف زدن، داد و هوار هاش برای نرفتنش!
نمیدونست چطوری راضیش کنه.
حتی فرصت نمیداد چیزی بگه و مدام حرف خودشو میزد.
-معلم دو
کیونگ ابرویی بالا پروند و از فکرش بیرون کشیده شد.

این پسر خیلی سیریش بود.
-بله
-میشه تو مسیر خونه باهاتون بیام؟
کیونگ بی حرف سرشو تکون داد و تهیونگ با ذوق کنارش ایستاد.
-ممنونم
کیونگ لبخند کمرنگی زد و به حرکت آروم پاهاش ادامه داد.
پسر با دقت به معلمش نگاه کرد.

تو صورتش نشونه هایی از درد و ناراحتی میدید.
ینظر میرسید معلمش تو این مدت خیلی ضعیف شده.
-معلم دو
-بله
تهیونگ دماغشو بالا کشید.
-شما اولین نفری هستین که بعد از یه هفته باهاش حرف زدم.
کیونگ با تعجب نگاش کرد.
-یه هفته تصمیم گرفتی حرف نزنی؟

تهیونگ با خجالت سرشو پایین انداخت.
-باهاتون راحت حرف میزنم چون شرایط من شبیه شماست...خوب میتونم درکتون کنم.
کیونگ دومین بار بود که این حرف ها رو ازش میشنید.
چه شباهتی بینشون وجود داشت که باعث میشد تهیونگ اینطور کنارش احساس راحتی کنه؟
-در مورد چی حرف میزنی؟

ته دستاشو تو جیب شلوارش فرو کرد.
-نمیدونم گفتنش بهتون درسته یا اشتباه!
کیونگ تکخند بی صدایی زد.
-به هر حال تو بزرگترین اشتباه زندگی منو دیدی...نمیخوای بگی؟
تهیونگ با شرم نگاهشو سمت مخالف معلمش چرخوند.
نمیتونست با اون حرفایی که قبلا زده تو صورتش نگاه کنه.
-ببخشید...چرا هر بار یادآوریش میکنین؟

کیونگ ریز خندید و تصمیم گرفت دیگه چیزی نگه.
-میتونم یه سوال ازتون بپرسم؟
کیونگ هومی زیر لب گفت.
-پیش معلم کیم نمیرین؟
بزاقشو بلعید و آه کوتاهی کشید.
-فکر نکنم بتونم برم.
پسر با چشمای گشاد شده نگاش کرد.
-چ..چرا؟ از هم جدا شدین؟
اخمای مرد تو هم رفت.
-بنظرت پاتو از گلیمت دراز تر نکردی؟

تهیونگ دستشو رو لبهاش گذاشت و خجالت زده به جلوش نگاه کرد.
-ببخشید
-خونه ات همین طرفه؟
تهیونگ تند سرشو تکون داد.
-بله
-خب میشنوم.
تهیونگ با تعجب نگاش کرد.
-چی؟
-شباهت بینمون؟
تهیونگ لبهاشو تو دهنش برد و با حالت با نمکی به معلمش نگاه کرد.
-خب...من...

کیونگ با انتظار سری تکون داد و به ته فهموند که تا آخرش منتظر میمونه.
-تو چی؟
-من...
بی دلیل لبخند زد.
-من...مثل شما...از یه...یه...پ..پسر خوشم...اومده.
نفس عمیقی کشید و قبل از اینکه به کیونگ فرصت حرف زدن بده صورتشو با دستاش پوشوند و شروع به دوییدن کرد.

کیونگ یه لحظه ایستاد و با حالت منگی خندید و به دور شدنش نگاه کرد.
-دیوونه شده؟
باورش نمیشد.
-نکنه ما روش تاثیر گذاشتیم؟
دستی رو موهاش کشید و با صدا در اومدن تلفن جدیدش دستشو تو جیبش فرو برد.
به تلفنش نگاه کرد و با دیدن اسم مخاطبش خون تو رگاش خشک گرفت.
قلبش مثل همیشه با دلتنگی تپید و دستش به وضوح لرزید.
-چی بهت بگم لعنتی؟
نفسی تازه کرد و به گوش دادن صدای زنگ ادامه داد.

_______________________

" Dreamy Caress "[Complete]Where stories live. Discover now