┨Chapter 12├ Dreamy Caress

126 33 15
                                    

-میتونی؟
کیونگ کمی فکر کرد و گوشیو نزدیک لبهاش برد.
+آره از پسش بر میام.
صدای زن از پشت تلفن به گوشش رسید.
-پس تمام تلاشتو بکن...اینبار سخت تر از قبله...نمیتونی ازش فرار کنی چون تو دانشگاه و مدرسه کنارشی...پس اول خودتو آروم نگهداشته باش هر چند تو آروم کردن خودت ماهری اما تو این وضعیت اوضاع پیچیده تر میشه.
لبخند کمرنگی رو لبهای پسر نشست.
+لازم نیست تا این حد نگران باشین...دو هفته از فوت پدرم میگذره...نمیتونم تا ابد غصه بخورم باید زندگی کنم.
-درسته...پس مراقب زندگیت باش.
+ممنونم که همیشه حرفامو گوش میدین.
پزشک کمی مکث کرد و با لحن مهربونی زمزمه کرد:
-ما دوست ایم مگه نه؟
+بله
-تشکر لازم نیست...فقط دفعه بعد بی خبر نیا
کیونگ خجالت زده خندید و لبشو گاز نحیفی گرفت.
+باشه...با وقت قبلی میام.
-پول ویزیتتو نصف میکنم چون دوستیم!
به لحن شیطانی زن خندید و اوهوم بلندی گفت.

_____________

جلوی آینه ایستاد و کتشو رو تنش مرتب کرد.
نگاهی به حالت جدید موهاش انداخت و نفس عمیقی کشید.

امروز شروع یه زندگی دوباره بود نباید با خاطرات تلخ زندگی میکرد بلکه دنیا برای تجربه کردن بود.
هر چند تو این مدت مدام به کای فکر میکرد و قلبش درد میگرفت.

حتی اگه برای دوباره دیدنش هم بود باید میرفت.
تمام وجودش تشنه شنیدن صداش بودن تشنه دیدن چشمای مهربونش، حتی دستای گرمی که با عشق در آغوشش میگرفتن.
میخواست امروز حالشو بپرسه بفهمه تو این مدت لحظات خوبی گذرونده یا نه!

لبخند عجیبی به خودش زد و کیفشو گرفت و با راحتی که از حرف زدن با پزشک به دست آورده بود از خونه بیرون رفت.

__________________

-تهیونگ...تهیونگ...ته
پسر سرشو از رو میز برداشت و خمیازه بلندی کشید.
-چرا واق واق میکنی؟
سهون پس گردنی محکمی زد و اخمشو تو هم کشید.
تهیونگ کلافه دستشو رو گردنش کشید و خشمگین نگاش کرد.
-چه مرگته؟
-معلم دو امروز اومده!

چشمای ته تو کسری از ثانیه گشاد شدن و با شیطنتی که تو دلش قلقلک میخورد از رو صندلیش بلند شد و کنار پنجره کلاس رفت.
به مرد قد کوتاهی که آراسته و تمیز بود نگاه تنفر آمیزی انداخت.
هنوز روزی که اونو با مار ترسونده بود رو فراموش نکرده بود.

هر چند تیپ و قیافه جدیدش بیش از حد تو چشم بود اما نمیتونست منصرف انتقام توی قلبش شه
باید اونو معلم کیم رو دوباره کنار همدیگه پیدا میکرد اینبار میدونست که باید چیکار کنه تا هیچوقت فرصتی که بدست آورده رو از دست نده.
-واااو امروز خیلی خوشتیپ شده!

تهیونگ با افسوس به دخترایی که با لب و لوچه آب افتاده کنار پنجره قربون صدقه اش میرفتن نگاه کرد و صورتشو از حالت حال بهم زنشون تو هم کشید.
-آخه چیش جذابه؟
با حرص گفت و روشو ازش برگردوند.

-چون تو رو ترسونده دلیل نمیشه بهش حسودی کنی!
با چشمای گرد به دختری که زبون درازی کرده بود نگاه کرد.
-چی گفتی؟
دختر با جسارت جلوش ایستاد.
-گفتم بهتره به معلم مورد علاقه ام حسودی نکنی!
-من به اون زپرتی حسودی میکنم؟ خوبه خودت تا دو روز پیش پشت سرم راه افتاده بودی! داشتی خودتو به آب و آتیش میزدی که یه نگاه بهت بندازم.

" Dreamy Caress "[Complete]Onde histórias criam vida. Descubra agora