┨Chapter 23├ Dreamy Caress

121 29 2
                                    

با رسیدن به خونه نگاهی به ساعت انداخت و بعد از در آوردن لباساش سمت حموم رفت.
دستی به موهاش کشید و در حموم رو پشت سرش بست. بازدمش رو با حرص بیرون داد و زیر دوش ایستاد.
هر چند دلش میخواست زیر دوش سرد بایسته و بدنش مثل بید بلرزه اما تمایل نداشت با این کار احمقانه خودشو بیشتر از این تو دردسر بندازه.

پس فکر احمقانه اشو از سرش بیرون انداخت و دمای آب رو تنظیم کرد. دونه های درشت آب روی موهاش غلتیدن و رو صورتش غل خوردن.
با لمس شدن بدنش توسط قطره های بلورین آب پلکهاشو رو هم گذاشت. ناخواسته لبخند رضایت بخشی زد.
اما قبل از اینکه بتونه از این گرما لذت ببره آخرین جمله کای تو ذهنش نوشته شد.

"-تو قلبت از سنگه؟...من دارم اینجا جون میدم اونوقت تو با خیال راحت تو خیابونا قدم میزنی...نمیدونستم میتونی اینقدر بی رحم باشی. "
آه خفه ای کشید و سرشو به عقب هل داد تا آب مستقیم رو صورتش بپاشه.
هیچ جوره نمیتونست این موضوع رو هضم کنه.
نمیفهمید از کی تا این حد ضعیف شده. از کی حرف زدن با کای براش سخت شده، اما هر چی که بود بدجوری روحشو به تلاطم انداخت.
هوووفی کشید و شامپو رو با حرص چنگ زد...

__________________

-میدونم حال روحیت اونقدر بده که نتونی درست تصمیم بگیری اما وضعیت کای تو حالت خیلی بدیه.
حوله رو روی موهاش کشید و با صورت آشفته تلفنشو رو اسپیکر گذاشت.
+من شجاعتشو ندارم...از رفتار کای میترسم...من از چیزی که قراره پیش بیاد میترسم.
صدای بهت زده زن رو به وضوح شنید.
-تو بهش شک داری؟
+نه اما اونقدر اهدافش بزرگ هست که نخوام براش مزاحمت درست کنم.

کیونگ لبهاشو تو دهنش کشید و با دلهره نگاهشو تو اتاق چرخوند.
حتی نمیخواست فکر کنه کای ممکنه چه واکنش بدی نشون بده حتی میترسید نتونه مثل قبل تمام احتیاجاتشو برطرف کنه.
قلبش اونقدر ترسیده بود که دستاش به لرزش افتاده بودن.
-دیوانه، بذار برات روشن کنم کیونگسو...اگه تا دو روز دیگه بهش نگی من همه چیزو به کای میگم.

کیونگ از حرکت ایستاد و نگاهشو از آینه به تلفنش داد.
+خانم پارک...بیماری من تا آخر عمرم همرامه و هر لحظه ممکنه یه اتفاق جدید برام بیفته با هر محرکی احتمال داره کبد، ریه، کلیه هام یا هر جای کوفتی دیگه بدنم دچار مشکل شه.‌..حالا اگه...
-تمام اینا درسته اما گفتن واقعیت بهتره کیونگسو.

دستشو کلافه رو صورتش کشید.
+شاید برای شما همچین حرفی راحت باشه اما برای من خیلی سخته...من از کای جدا نمیشم فقط همینجا منتظر میمونم.
-بعد از دو ماه چطور...
+بعد از اون دو ماه فقط بدنم به روال عادی بر میگرده اما این دلیل نمیشه که من کاملا بهبود پیدا کردم باز هم به تمام این مراقبت ها احتیاج دارم.
-الان نمیخوای بری؟

+فکر میکنین دلم نمیخواد کنارش باشم؟ به چی قسم بخورم که باورت شه؟ منم میخوام واقعیتو بهش بگم اما ترسم همیشه بهم غلبه میکنه.
زن نفسی تازه کرد و با جدیت لب زد:
-گوش کن، اون پسر قبلا تحت درمان بوده حالام که حالش خوب شده نمیخوام دوباره برگرده به اوضاع بد قبلیش...اگه اینبار به مصرف قرص هاش برگرده مجبوره با دوز بالاتری مصرف کنه...پس بخاطر کای هم شده همه چیو بهش بگو.

کیونگ موبایلو برداشت و از حالت اسپیکر خارجش کرد. با حرص نزدیک گوشش برد.
+یجوری میگین انگار من به عمد چیزی بهش نمیگم...
-تو داری عذابش میدی.
اخمای پسر تو هم رفت.
+پس خودم چی؟ تو فقط به فکر کایی...اونوقت اسم خودتو میزاری رفیق؟
زن بازدمشو با فشار بیرون داد.
-تو یه احمقی یا خودتو زدی به احمق بودن...میفهمی؟ تو چرا تو این چند روز اینقدر بچه شدی؟...
+من احمق...

زن بی حوصله وسط حرفش پرید.
-تا کی میخوای ازش پنهون کنی؟ تا کی؟ بهم بگو...بالاخره که باید بفهمه.
کیونگ دندوناشو رو هم سایید و پلکهاشو محکم بست.
+میشه بهم زمان...
-به اندازه کافی وقت تلف کردی. کیونگسو تو بخاطر خودت داری اونو عذاب میدی...درسته حالت بده و منم نگرانتم اما کای داره دیوونه میشه.
+تو اصلا نمیفهمی من چی میکشم.

-روراست بگو دردت چیه؟
کیونگ پلک خسته ای زد و سرشو پایین انداخت.
+من یه پسرم، اصلا میفهمی وقتی قراره کنار کای باشم باید چه شرایطی رو تحمل کنم؟ من از حال خودم نمیترسم...از کم آوردن کای، از اینکه اون تا آخرش نتونه ازم مراقبت کنه و من یه سد برای رسیدن به اهدافش باشم...اونوقت چی؟ منو کنار میزنه مگه نه؟

-تو اصلا حالت خوب نیست. تو از لحاظ روحی خیلی ضعیف شدی. کیونگسویی که منو کای میشناختیم کسی نبود که با همچین چیزایی قلبش بلرزه و عقب بایسته.
کیونگ تکخند بی صدایی زد.
+بدجوری ترسیدم مگه نه؟
-باز هم میگم باید حقیقتو بگی. از اولش اشتباه کردی نباید پنهونش میکردی. حالام باید درستش کنی.
کیونگ چنگی به موهاش زد و از آینه فاصله گرفت و از اتاق بیرون رفت.

+چیکارش کنم؟ من خودمم نگرانم...فکر میکنی حال من بهتر از اونه؟ میدونی وقتی زنگ میزنه تمام تن و بدنم میلرزه وقتی میخوام جوابشو بدم.
-میدونم، ولی الان نباید از رو احساساتت تصمیم بگیری.
کیونگ با حالت گیجی خندید و صداش تو گوش زن پیچید.

پزشک با صراحت لب زد:
-اصلا میدونی تو این مدت سر هیچکدوم از کلاساش نرفته؟ هیچ کاری نکرده و اصلا به آزمایشاتش نرسیده...اگه همینطوری ادامه بده میدونی چه اتفاقی میفته؟ من دیگه اجازه نمیدم این مسئله ادامه دارتر از این شه.
کیونگ بلند بلند نفس کشید و بی حال رو مبل نشست.
+نمیدونم، من هیچی نمیدونم...هر کاری که بنظرت درسته انجام بده.

پزشک مکث کوتاهی کرد.
-خودم همه چیزو بهش میگم لطفا جواب تلفناشو بده. اینطوری بیشتر تحت فشار میزاریش....
+ب..باشه
-کیونگسو
پسر سرشو خم کرد و با دستش پیشونیشو مالوند.
+بله
-این رابطه رو تموم نکن. حتی اگه یه گره به باز شدن ارتباط بینتون مونده سعی کن نزدیکش بمونی تا اون گره حتی با یه لغزش کوتاه از هم باز نشه.

پسر هوم خفه ای از ته گلوش آزاد کرد و تماس رو قطع کرد.
بالاخره قرار بود بفهمه!
بزاقش رو با اضطراب قورت داد و دراز کشید.ممکن بود هر زمانی زنگ بزنه.
پس نمیتونست با خیال راحت پلکهاشو رو هم بزاره.
نگاهشو به تلفنش داد و لبهاشو تو دهنش برد.

__________________

-چ..چی دارین میگین؟
با لرز نفس کشید و گوشی رو تو چنگش فشرد.
+آروم باش.
-ک..کی این اتفاق...افتاد؟
+روز پرواز تو فرودگاه از حال رفت
کای لبشو گاز محکمی گرفت و بی هوا رو زمین سرد سرامیکی نشست.
-چ..چند وقته میدونه؟
+حدود دو ماه.

لبهای کای با بهت باز شدن. دو ماه کیونگسو کنارش درد میکشید و اون بی خبر بود.
چطور امکان داشت از وضعیت روحیش بی خبر باشه؟
-الان تو چه وضعیتیه؟
پزشک که خیلی خوب لحن مضطرب و نگرانشو حس میکرد به آرومی به تک تک سوالاتش جواب داد:
+تو دوره درمانشه، سه روز بستری بود و الان تا دو ماه باید دارو درمانی کنه.

کای آب دهنشو قورت داد و به نقطه کوری خیره شد
به بی عرضگیش نگاه میکرد.
اینکه چطور کسی که کنارش بود رو میدید اما از دردش با خبر نبود.
نمیتونست این موضوع رو هضم کنه درک همچین مسئله ای به شدت براش سخت بود.
-چ..چرا خودش بهم نگفت؟
زن کمی مکث کرد و کای از سکوت ناگهانیش اخماشو تو هم کشید و داد زد.
-چرا؟

+کیونگ خیلی ترسیده.
کای نفس مقطعی کشید.
-بخاطر بیماریش؟
+از واکنش تو...اینکه اگه با خبر شی چه عکس العملی نشون میدی.
چشماش هاله ای از ترس گرفتن و صداش کوتاه و خفه شد.
-من؟ م..مگه..چیه؟
+تو نمیدونی لوپوس دقیقا چیه! مگه نه؟
بدنش سرد و بی روح شد و به سختی زمزمه کرد:
-زیاد..نمیدونم

+پس قبلش حتما در مورد این بیماری مطالعه کن...کیونگ از تو ترسیده، از خودش ترسیده که نتونه کنارت کامل باشه.
کای بی صدا چشماشو بست.
+جونگین لطفا آروم باش.
-قطع..میکنم.
+جونگ...
به سختی آب دهنشو قورت داد و تلفنشو قطع کرد.

بعد از چند لحظه که درست به حرفای پزشک فکر کرد. ناخودآگاه تکخند مسخره ای زد و از رو سرامیک کف خونه بلند شد.
تو سرش هزار و یک سوال  مثل یه توده سیاه میچرخید.
"چطور نتونستی مراقب آدمی که کنارت بود باشی؟
تو واقعا دوسش داشتی و اینطور بی توجه بودی؟
یا اونقدر تو رو بی عرضه میدید که نمیتونست بهت تکیه کنه؟
خیلی رقت انگیزی!"
آه سرخورده ای کشید و تلفنشو رو کاناپه پرتاب کرد.

___________________

با عصبانیت در اتاق رو باز کرد و با چشمایی که خون نشسته بودن سمت میز کار مادرش رفت.
-تو فکر کردی من احمقم؟
زن نگاه کوتاهی به پسر انداخت.
-درساتو خوندی؟
-پیش خودت چه فکری کردی؟
نفس خونسردی کشید و با لبخند سردی به پسرش نگاه کرد.
-هیچی
-مگه قرار نبود بریم اسپانیا؟ پس اینکه هنوز تو کره ایم چه معنی میده؟

آروم خندید و برگه توی دستشو کنار گذاشت.
-یعنی تو یه احمقی که همچین دروغ بزرگی رو باور کردی!
چشمای جونگکوک از کاسه اش بیرون زدن و با شوک بزرگی که بهش دست داد قفسه سینه اش به شدت بالا و پایین شد.
یه لحظه فکر کرد حتما اشتباه شنیده.
-ی..یعنی...
-فکر کردی واقعا یه خلافکارم؟ تو مادرتو چی فرض کردی؟

دندوناشو با حرص رو هم سایید و همونطور که دستاشو مشت کرده بود بدون اینکه به عواقبش فکر کنه لب زد:
-یه روانی، یه روانی که دلش میخواد به بقیه درد بده...یه روانی که عقده بچگیشو رو من خالی کرده.
زن متعجب از حرف پسرش به رگ گردنش که بیرون زده بود نگاه کرد و به صورت سرخ و چشماش رسید.
چشمایی که رگه های سرخش بیرون زده بودن نشون میداد تا چه حدی عصبانیه.
-بهت اجازه ندادم...

-دیگه به اجازه تو احتیاج ندارم. فقط منو برگردون سئول.
-میخوای بری پیش اون ولگرد خیابونی؟
جونگ دماغشو بالا کشید و به سختی نفس عمیقی رو وارد ریه هاش کرد.
-از بودن کنار تو بهتره...من..منه احمق حرفاتو باور کرده بودم...تو...تو گفتی قراره بمیری...با اینکه تمام عمرم...
اشکهای سمجی که از شدت خشم سرازیر شده بودن رو با تشر پاک کرد.
-تمام عمرم ازت متنفر بودم...اما نخواستم بمیری...تو...

-برگرد اتاقت
جونگکوک توجه ای به حرفش نکرد و جسورانه ادامه داد:
-حالم ازت بهم میخوره. تو اونقدر پست شدی که من جرات کردم همچین حرفایی رو بهت بزنم.
-گمشو اتاقت
داد بلند مادرش مانع حرفاش نشد و با سماجت ادامه داد:
-اونقدر حقیر شدی که من نتونستم جلوی این بد و بیرا هامو بردارم.
-جونگکوک
-اسم منو به زبون نیار...یا منو برگردون سئول...یا اینکه...

زن پوزخندی زد و وسط حرفش پرید.
-جرات داری خودتو بکشی؟
جونگکوک یه قدم عقب رفت.
-فکر میکنی بخاطر تو خودمو میکشم؟ یه روز بر میگردم پیشش.
زن دستاشو بغل زد و خونسردانه زمزمه کرد:
-پیش همون ولگرد خیابونی؟
-بهتر از بودن کنار یه روانی نیست؟
اخمای مادرش غلیظ تر شد و داد بلندی کشید.
-گمشو

جونگکوک با دیدن صورت سرخ و عصبی مادرش لبخند کمرنگی زد.
-وقتی اینطوری میبینمت دلم خنک میشه...ولی...
زن بلند شد و باعث شد جونگ بین حرفاش کمی مکث کنه.
-ولی مطمئن باش من بر میگردم. تا ابد که نمیتونی جلوی اتاقم یه غول بذاری که شب تا صبح مراقبم باشه!
مقابل پسرش ایستاد و به چشماش نگاه کرد.
-تو هیچوقت نفهمیدی چرا از اون جدات کردم.
-نمیخوام دلایلتو بدونم.

زن بی صدا نگاش کرد و بی هدف پشتشو به جونگ کرد و با جدیت لب زد:
-خیلی خب از این ساعت منو تو دیگه حرفی برای گفتن نداریم.
جونگ بدون حرف اضافه ای در اتاقو باز کرد و با صدای متشنجی درو بهم کوبوند.
زن تکون ریزی خورد و نفس عصبی کشید.

__________________

-ک..کای...
بغض مزاحمشو قورت داد.
از زمانی که تلفن رو جواب داده بود فقط صدای نفس کشیدنشو میشنید. بر خلاف همیشه هیچ حرفی نمیزد.
-جونگین...صدامو میشنوی؟
قلبش از این سکوت با فشار میکوبید. دلهره بدی گرفته بود.
-با من حرف بزن.
باز هم جوابی نگرفت. از رو مبل بلند شد و کنار پنجره ایستاد.

به دونه های بارونی که سمت شیشه پرت میشد نگاه کرد.
-دلم برات تنگ...
+چرا خودت بهم نگفتی؟
با شنیدن صدای خفه و لرزون کای حرف تو گلوش ماسید و به سختی بازدمشو رها کرد.
+چرا ازم پنهون کردی؟
گاز محکمی از لبش گرفت و با من من جواب داد:
-من...من...
+ازم ترسیدی؟
کیونگ با شرم چشماشو بست و سرشو خم کرد.
چه جوابی میداد؟ اینکه به عشقش شک کرده؟

-فقط...
+تا این حد تو چشمای تو یه بی عرضه ام؟
-ن...
+فکر کردی من تو رو فقط برای تخت ام میخوام؟
کیونگ سرشو تند به دو طرفش تکون داد.
نمیخواست همچین حرفایی رو از کای بشنوه.
دماغشو بالا کشید و با چشمایی که تو این روزا بیشتر از همیشه ابری شده بودن به بیرون از خونه نگاه کرد.
-این حرفا رو نزن.
کای با درموندگی لب زد:
+میدونی چند ساعت تو فرودگاه منتظرت موندم؟
-آره میدونم.

صدای گریه کیونگ به گوشش رسید و باعث شد چشماش مقاومتشون رو بشکونن و بی مهابا اشک بریزن.
+میدونی تو تمام این روزا رفتم فرودگاه؟ فقط به این امید که بین اون آدما تو رو ببینم؟
کیونگ چشماشو محکم بست و لبهاشو تو دهنش برد.
+اما هر بار با یه دنیا سوال برگشتم خونه...میدونی چقدر دلتنگتم؟
وقتی متوجه گریه کای شد با بهت چشماشو پاک کرد.
-ک..کای...نه...خواهش...میکنم...گریه نکن...تو، تو قوی تر از اونی که بخوای بخاطر همچین چیزایی گریه کنی.

کای نفس کوتاهی کشید و دستشو رو قلبش فشار داد.
+خودتو بی ارزش میدونی؟
-نه
+بهم اعتماد نداشتی؟
صدای سرشکسته کای بیشتر از هر چیزی آزارش میداد.
-داشتم...باور کن اعتماد داشتم.
+پس چرا بهم نگفتی؟یا شاید اونقدر رقت انگیز بودم...
-نه...اینارو نگو...خواهش میکنم.

کیونگ دستشو جلو دهنش گرفت و مانع بلند شدن صدای گریه اش شد و به آرومی کنار پنجره نشست.
-من...فقط تر..ترسیدم.
کای سرخورده و بی قرار زمزمه کرد:
+از من؟
-از اینکه...
-برام کافی نباشی؟
کیونگ دستشو مشت کرد و شلوارشو توی چنگش گرفت.
-آره
+پس من برات یه آدم بی ثبات بودم که ممکن بود ترکت کنه؟

کیونگ که خیلی خوب حرفای سرزنشگرشو میفهمید تند تند لب زد:
-نه نه...تو برای من امن ترین جای دنیا بودی.
+پس چرا بهم اعتماد نکردی؟
پسر بی حال رو زمین سرد کنار پنجره بزرگی که شهرو بهش نشون میداد روی پهلوش دراز کشید.
-نخواستم پناهگاهم در هم بشکنه.
+بهونه میاری؟
-نه...من فقط نگرانت بودم نمیخواستم بخاطر من بهترین موقعیت زندگیت رو از دست بدی.

کای بی خبر از اینکه کیونگ هم همانندش دراز کشیده رو زمین کنار مبل روی پهلوش دراز کشید و نفس راحتی کشید. حالا حرفاشون فارغ از اضطراب بود.
+میتونستم هر دوتاتونو داشته باشم.
-نگهداری از من سخت بود.
کای تکخند بی صدایی زد و با لحن سرزنشگری زمزمه کرد:
+به جای هر دومون تصمیم گرفتی!
-بخاطر خودت...من خواستم بیام اما نشد.

کای مکث کوتاهی کرد و با لحن آرومی زمزمه کرد:
+از امروز میرم سر وقت درسام...دیگه مدام بهت زنگ نمیزنم و دلیل نمیخوام. میزارم خودت تنهایی به درمانت ادامه بدی.
کیونگ لبهاشو تو دهنش برد و هوم خفه ای کشید.
-متاسفم
+از این لحظه میتونی آزادانه به کارهات برسی کیونگسو
لبخند محوی زد و با ملایمت زمزمه کرد:
-از دور مراقبمی؟

+آره...حواسم بهت هست اما تمام تمرکزمو میزارم رو چیزی که تو بخاطرش خودتو از من گرفتی.
کای گاز ریزی از لبش گرفت و پشت دستشو رو پلکهای خیسش کشید.
-کای
+هوم
کیونگ آه سردی کشید.
-متاسفم که به جای هر دومون تصمیم گرفتم و ممنونم که تا این حد خوب درکم میکنی...موفق شو.

+فکر میکردم وقتی صداتو بشنوم سرت داد بکشم و مواخذه ات کنم...اما صدات اونقدر نیازمند و عاجز بود که نتونستم عصبانیتمو سرت خالی کنم.
کیونگ بی صدا لبخند زد:
-میدونم تو خیلی مهربونی.
+میخواستم دعوات کنم...میخواستم عربده بکشم و تحقیرت کنم. اما وقتی صداتو شنیدم، فهمیدم تو همون کیونگسویی که من عاشقشم...
-هنوزم دوستم داری؟
کای صادقانه زمزمه کرد:
+آره...به قدری دوست دارم که نخواستم بخاطر حقی که ازم گرفتی سرزنشت کنم!

کیونگ به اشک های گرم و بلورینش اجازه ریختن داد.
-ممنونم
کای کمی فکر کرد و با ملایمت لب زد:
+کیونگسو
-جانم
+تو خونه من زندگی کن...اونجا برات راحت تره.
-هستم...جایی هستم که فقط بوی تن تو رو بده.
کای بی رمق لبخند زد.
+شاید ارتباطمون کمتر شه اما بیا به هم وفادار بمونیم.

کیونگ ناخواسته هق کوچیکی زد.
-هستم.
+مراقب خودت باش.
کیونگ هومی کشید و با قطع شدن تماسشون آه بلندی از درد کشید.
تلفن رو تو بغلش گرفت و پاهاشو تو شکمش جمع کرد.
دور بودن از کای سخت ترین کار دنیا بود.
مطمئن بود کای خودشو در مقابلش کنترل کرده و حرفی نزده.
از صدای گرفته و دردمندش کاملا مشخص بود که تا چه اندازه ای سرخورده و ناراحته.

دلش میخواست کنارش میبود و میتونست عکس العمل واقعیشو ببینه و بغلش کنه.
نذاره گریه کنه یا ناراحت باشه.
اما هیچکدوم از این خواسته ها به واقعیت تبدیل نمیشد.

___________________

-معلم دو
به پشت سرش برگشت و با دیدن مزاحم همیشگیش لبخند کمرنگی زد.
-فکر میکردم بعد از اون حرفی که زدی دیگه نخوای منو ببینی.
تهیونگ با چشمای گشاد شده و گونه های گل انداخته نگاهشو از معلمش گرفت.
-خب دلم میخواست...باز هم باهاتون حرف بزنم.
کیونگ سعی کرد بیشتر از یه جمله اذیتش نکنه.
-امسال آزمون ورودی دانشگاه داری؟
-بله
-درساتو خوندی؟

تهیونگ خجالت زده لبهاشو تو دهنش برد.
-نه
-پس تا زمانی که برای کنکورت آماده نشدی نمیتونی باهام حرف بزنی.
لبهای تهیونگ از شدت بهت باز موندن.
-آخه...نمیشه...من فقط با شما میتونم حرف بزنم.
کیونگ نگاه آرومی به پسر انداخت.
-اول درسات...آینده ات مهمتره.
تهیونگ قدمهاشو با معلمش همراه کرد.

-اگه درسامم بخونم اجازه میدین باهاتون حرف بزنم؟
کیونگ با تعجب نگاش کرد و با حالت گیجی پرسید:
-واقعا تا این حد مشتاقی که باهام حرف بزنی؟
تهیونگ بی درنگ سرشو تکون داد.
-آره...شما خوب حرف میزنین و باعث میشه من خیلی چیزا رو ازتون یاد بگیرم.
هنوز حرفایی که بخاطر اون عکس و فیلما از معلمش شنیده بود یادش بود.
-که اینطور
-معلم دو
-بله

-منم مثل شما از کسی که دوسش دارم دور موندم.
کیونگ نیم نگاهی به پسر انداخت و بی حرف به راه رفتنش ادامه داد.
-به زور از هم جدا شدیم...خیلی گریه میکرد.
همچنان به حرفاش گوش میکرد و اجازه میداد حرفاشو راحت بزنه.
-خیلی وقته از هم خبر نداریم...رفته اسپانیا
-پس تو اینجا منتظرشی؟
تهیونگ با لحن غمگینی زمزمه کرد:
-بهم گفت منتظرش بمونم.

کیونگ لبخند کمرنگی زد.
-به قولهایی که بهم دادین عمل کن...بهم وفادار بمونین.
به حرفای کای فکر کرد و ناخواسته ته دلش گرم شد.
تهیونگ به معلمش نگاه کرد و با احتیاط پرسید:
-واقعا؟ یعنی بر میگرده؟
-ما آدمها به امید زنده ایم...اگه امید و انگیزه نمونه دیگه هدفی برای زنده موندن نداریم...پس امیدتو نگهدار و با انگیزه به جلو برو...یا تو برو پیشش یا منتظر بمون اون برگرده.

تهیونگ با جملاتی که شنید لبخند پر رنگی زد.
-درسته...از امروز میخوام درس بخونم.
کیونگ ریز خندید.
-اینکارو کن. یه هدف بزرگ داشته باش.
-بله حتما
کیونگ به آروم شدن پسر لبخند زد و با رسیدن به مدرسه هر دو با احترام از هم دور شدن.

______________________

خوشگلا اگه میخونین ووت و کامنت یادتون نره.♡

" Dreamy Caress "[Complete]Where stories live. Discover now