دو

569 234 110
                                    

گزارشش رو به ارشدش تحویل داد و ساعت رو چک کرد. هنوز یک ربع تا پایان شیفتش زمان داشت. میتونست پرونده هایی که روی میزش هستن رو مرتب کنه.
- باورم نمیشه... ما حتی جرئت نمیکردیم تو چشم معلم هامون نگاه کنیم
کیونگسو به همکار و دوستش نگاه کرد. اون چانیول رو از زمان دانشجویی میشناخت. پسر بامزه ای که گاهی میتونست خیلی باهوش باشه. اون دقیقا شبیه یه کلید یدکی بود. نابغه نبود اما دید متفاوتی نسبت به بقیه داشت و توی تیم این یه نقطه قوت بود.

چانیول با تعجب صندلی رو برعکس رو به روی کیونگسو گذاشت و نشست: "جدی این کارو کردن و بعد ازش فیلم گرفتن؟"

کیونگسو با تاسف سرش رو تکون داد: "مجبورشون میکنن فیلم و عکس ها رو پاک کنن"

چانیول انگشت اشاره و وسطش رو به نشونه "نه" تکون داد و گفت: "بک آپ میگیرن"

کیونگسو عینکش رو روی سرش گذاشت و با دست چشم هاش رو ماساژ داد: "احتمالا... من دخالت نکردم ولی همیشه دانش آموزا از معلما جلوتر بودن"

- هیولاها

اون ها همیشه درمورد این موضوع صحبت میکردن. اینکه دنیای نوجوان ها یه بخش سیاه پررنگ داره. اونقدر سیاه که هیچ رنگی نمیتونه کمی روشن ترش کنه. اون ها برعکس ادم بزرگ ها کمتر به قانون اهمیت میدادن. درست ترش این بود که اون ها قوانین خودشون رو داشتن و این باعث میشد همه چیز از کنترل خارج بشه.

خسته بود. اون بچه ها انرژی زیادی ازش گرفته بودن. عینکش رو دوباره روی بینیش فیکس کرد و به چانیول خیره شد که مثل چند شب گذشته آماده میشد تا به بار "مون لایت" بره.
اونجا یه بارتندر خوش تیپ بود که اگه هرچه زودتر اوکی نمیداد ممکن بود همکارش الکلی بشه. با خودش فکرکرد اونوقت درمورد اعتیاد به الکل میتونه عکس چانیول رو توی اسلایدهاش بذاره.
فکرکرد چون چانیول صورت زیبایی داره میتونه تاثیر بیشتری روی بچه های دبیرستانی بذاره.

- به چی میخندی؟
کیونگسو پرونده های روی میزش رو مرتب کرد و گفت: "به اینکه اگه الکلی بشی یه نمونه خوب برای اسلایدهام دارم"

چانیول واقعا نفهمید کیونگسو چرا باید به همچین مسئله ای فکرکنه و اساسا چرا باید این موضوع اینقدر به نظرش خوشایند بیاد.

کلاه کپش رو روی سرش گذاشت و توی آینه چک کرد تا موهای پشت سرش مرتب باشن. نفسش رو بیرون داد و بالاخره از اداره پلیس بیرون رفت.

کیونگسو همه چیز رو جای خودش گذاشت و پرونده ها رو به ترتیب فوریت مرتب کرد.
مرتب بودن میز کارش باعث میشد ارامش داشته باشه.

توی راه برگشت به خونه فکرکرد به اینکه : "انسان های زیادی بی اینکه متوجه باشن درون یک قفس فکری رشد پیدا میکنن. وقتی نور رو ندیده باشی معنی روشنایی رو درک نمیکنی. کلمات در قبال عمق احساسات بسیار کم و محدودن. هیچوقت نمیشه با کلمه از احساس واقعی خوشبختی، آزادی و شادی گفت. حتی غم و ناراحتی توضیح دادنی نیست. حالا چطور ممکنه برای انسانی که در تاریکی زاده شده، نور رو توضیح داد؟"

papercutsWhere stories live. Discover now