یازده

453 175 160
                                    

خریدها رو پشت در گذاشت و به کاغذ رنگی که روی در چسبیده بود نگاه کرد: "سلام :) برای امروز خسته نباشید. امیدوارم این سالاد تازه برای یه خواب راحت بهتون کمک کنه. K.K"

کیونگسو به کلمه نباشید که انگار بعد از نوشتن رسمی شده بود نگاه کرد. یه ظرف سالاد بزرگ روی زمین بود. میتونست گوجه های گیلاسی و کنجدها رو از همین بالا هم ببینه. حس میکرد باید با جونگین حرف بزنه اما یجورایی نمیخواست. فکرمیکرد اگه مستقیم به جونگین بگه این کارها درست نیست همه چیز بدتر میشه. واقعیت اینکه توی سن و سال جونگین هر حرکت و حرفی میتونست نتیجه برعکس داشته باشه. اون ها اصلا قابل پیشبینی نیستن.

فکرمیکرد وقتی دعوت شام رو قبول نکنه و به روی خودش هم نیاره اونقدر به پسربچه اون سمت راهرو برمیخوره که دیگه بیخیال همه این چیزها بشه اما انگار واقعا برای کاری که داشت میکرد مصمم بود.

کیونگسو فکرکرد خیلی بامزه است که بعد از کلی اخبار و اتفاقات بد به خونه برمیگرده و یه نوشته "خسته نباشید" روی در میبینه. انگار هنوز گوشه ای از دنیا نور وجود داشت. حتی نفهمید چرا اما این حس رو بهش داد که همه نوجوان ها به فکرخودکشی نیستن و ناخوداگاه لبخند زد.

اما مثل همیشه چیزی نگفت.

جونگین اون طرف پشت در ایستاده بود تا واکنش مرد موردعلاقه اش رو ببینه اما اون هیچ کاری نکرد. فقط نوشته روی در رو خوند و ظرف رو برداشت. آه آرومی کشید.

جنی و سهون بابت تشری که چند دقیقه پیش جونگین زده بود، ساکت و آروم فقط به در نگاه میکردن. چهره جونگین میگفت که اتفاقی که انتظارش رو داشته نیفتاده. جنی رفت سمتش و بازوش رو نوازش کرد: "مهم نیست... کلی کار داری برای فردا، بهش فکرنکن"

- اون بهم توجه نمیکنه

- چون تو یه پسربچه دبیرستانی هستی

سهون گفت و به سمت بالکن رفت تا سیگارش رو روشن کنه. جونگین با لب های آویزون بهش نزدیک شد: "هیچ قانونی در این مورد نیست"

- شاید کلا گی نیست

جنی سعی کرد بهش دلداری بده. واقعا داشت سعی میکرد خوب رفتار کنه اما دغدغه های جونگین حالش رو بهم میزد. فکرکن کل زمان و انرژیت رو بذاری تا برای کسی که حتی کامل نمیشناسیش غذا و سالاد درست کنی و مدام برای خودت فانتزی های رمانتیک و جنسی بسازی. فقط یه بازنده واقعی اینجوریه.

جونگین کنار سهون ایستاد و روبه جنی گفت: "یجور کیفیتیه که حس میکنی"

سهون پوزخند زد و دود سیگارش رو بیرون داد: "جوریکه خودت رو توجیه میکنی عالیه"

- هی... من خودم رو توجیه نمیکنم! یادت نیست توی فرندز؟

با صدای زنگ جنی به سمت در رفت و گفت: "اینجا گفتی... اما جای دیگه نگو رفرنست برای همچین چیزی یه سیت کام عهد بوقه" و با باز کردن در شوکه به فرد پشت در خیره شد. اون اینجا چیکار میکرد؟

papercutsWhere stories live. Discover now