چهل و شش

62 19 28
                                    

-سهون؟

باتعجب زمزمه کرد و به پسری که کنار دیوار زانوهاش رو بغل کرده بود نزدیک شد.

سرش رو بالا آورد و با چشم های قرمز به افسر پلیس خیره شد: «رفتم جونگین رو ببینم» پوزخند زد.

پاهای خسته اش رو راست کرد و ایستاد. بدون هیچ دلیلی به نوک کفشش خیره بود: «میدونی؟ خیلی مسخره بود... رفتم جونگین رو ببینم. زنگ زدم، در رو باز نکرد. در خونه ی تو رو زدم، بازم کسی باز نکرد. زنگ زدم جنی گوشیش خاموش بود...»

پرده ی اشک توی چشم های خسته و غمگینش بالا اومد: «زنگ زدم به جنی...»

کلافه دستش رو بین موهاش کشید و گفت: «ببین... همه ی اینا یک دقیقه هم نشد. یجوری بودم انگار هیچ اتفاقی نیفتاده»

سهون گیج و بدون تمرکز میگفت و افسر دو میتونست خیلی راحت این رو توی رفتار و لحنش ببینه. دست هاش میلرزیدن و خراش های قرمز کوچک روی انگشتاش زیادی واضح بود.

افسر پلیس آه آرومی کشید و به سمت نیمکتی که دقیقا کنارشون بود هدایتش کرد: «بشین...»

سهون فکرکرد: «جونگین راست میگفت. اون خیلی ساکت و آروم بود»

برای چند دقیقه ی کوتاه فقط به نور خورشید که خیلی زیبا راهش رو از بین شاخه های درخت پیدا کرده بود نگاه کردن. سهون فکرکرد از آخرین باری که اینجا بوده همه چیز حتی قشنگ تر شده. چطور ممکن بود همچین جایی توی نگاهش زیبا باشه؟

به اندازه ی چند قدم بالاتر یه معبد بود و پشتش یه آرامگاه با دیوارهای سفید و نورهای گرم. جنی اونجا بود.

- به نظرت خوشحاله؟

کیونگسو نگاهش رو از پرتوی خاکی نور گرفت اما به پسر نگاه نکرد: "نمیدونم"

واقعا هم نمیدونست: "اما احتمالا درد کمتری میکشه" این رو مطمئن بود.

سهون نگاهش رو از در معبد نمیگرفت. انگار جنی اونجا، توی درگاه ایستاده بود و نگاهش میکرد: "از جونگین عصبانی نیستم... میدونی؟ ما از عمد بازجویی ها رو کش دادیم"

کیونگسو سرش رو به نشانه ی مثبت تکان داد.

- بخاطر جونگین بود... وکیل کیم داشت همه چیز رو مرتب میکرد.

افسرپلیس لب هاش رو روی هم فشرد. احساسات متناقضی داشت. چرا هیچوقت به این فکرنکرده بود که نباید اینقدر نگران وضعیت جونگین باشه؟ چرا انگار همه میدونستن اتفاقی براش نمی افته جز اون؟

- اون با همه حرف زد. حتی به بونگ چا پول داد... هرزه ی عوضی

کیونگسو بالاخره نگاهش رو کمی به سمت پسر داد. رد زخم های سطحی روی دستش واضح بود. نمیخواست این بحث رو ادامه بده. حس میکرد یه احمق واقعیه. حس میکرد دیگه واقعا باید دست از طرز فکر آرمانیش درمورد عدالت برداره. اون ته قلبش به عنوان کسی که جونگین رو دیده و چیزهای زیادی رو باهاش تجربه کرده خوشحال بود که قراره تبرئه بشه اما مدام توی ذهنش اون رو با نوجوان های دیگه مقایسه میکرد. نوجوان هایی که شاید جرمشون کمتر از جونگین بود اما چون خانواده ی پرنفوذی نداشتن پرونده اشون خیلی سریع مختومه میشد و برای چند سال توی زندان میموندن. قلبش برای جونگین خوشحال بود اما ذهنش این روند رو پس میزد و عصبیش میکرد.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Oct 03 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

papercutsWhere stories live. Discover now