پنج

504 210 118
                                    

کلاه کپش رو روی سرش گذاشت و دست هاش رو توی جیبش برد. احتمالا حتی خودش هم نمیدونست اما این کاری بود که وقتی ناراحت یا نگران بود انجامش میداد. با تیم جرائم رایانه ای یه پرونده مشترک داشتن. یه پسر 16ساله خودکشی کرده بود و تمام مراحل رو از تهیه دارو تا خوردن و خوابیدنش رو آنلاین توی یه سایت منتشر کرده بود. 
چند قدم جلوتر کیم جونگین رو دید. اخم کوچکی کرد و به راهش ادامه داد.

- اممم... سلام؟

کیونگسو اهمیتی نداد. تصمیم گرفته بود هیچ توجهی به مزاحمت های کیم جونگین نکنه. هرچیزی که بود کم کم از سرش می افتاد. تنها چیزی که میخواست این بود که به خونه برسه، دوش بگیره و بخوابه. حتی نمیخواست غذا بخوره. 

- حس میکنم خسته اید... البته حق دارید، دفترتون هیچ پنجره ای نداره

خیلی زود به ایستگاه اتوبوس رسیدن. جونگین از ته دل فاصله بین ایستگاه اتوبوس و پلیس رو لعنت کرد. دلش میخواست از همه چیز برای افسر دو بگه تا جاییکه ببینه توجهش بهش جلب شده اما اون ها خیلی سریع به ایستگاه میرسیدن و خیلی سریع تر اتوبوس میرسید. همه چیز روی دور تند بود انگار.

- من امروز گوشیمو پس گرفتم... فکر میکردم به معلم لی بگین از اسمش استفاده کردم... ممنون که نگفتین

کیونگسو حتی نمیدونست که جونگین اون روز از اسم معلمش استفاده کرده. اتوبوس نزدیک ایستگاه شد و افسر پلیس بدون توجهی به دانش اموزی که مشتاقانه با نگاه دنبالش میکرد، روی صندلی نشست و قبل از بسته شدن در خداحافظی جونگین رو شنید: " لطفا مواظب خودتون باشین... خوب غذابخورین"

//

جونگین روی جان پناه پله هایی که به کتابخونه میرسید نشسته بود و با اخم های توی هم رفته به بقیه نگاه میکرد. جنی برای امتحان ریاضی نمره B گرفته بود و این خوب نبود. از صبح رفته بود روی صندلی آخر نشسته بود و حتی برای حضور و غیاب هم سرش رو بالا نیاورده بود.

سهون معلوم نبود کجاست. یا در حال گوش دادن به موسیقی بود یا داشت با آدم های رندوم لاس میزد.

و جونگین وقتی توی بحرانی ترین بخش زندگی عاطفیش بود هیچ کس رو نداشت. اون برای افسر دو صبحانه میبرد و عصرها اونقدر منتظرش میموند تا از اون اتاق طوسی زشت بیرون بیاد. تا دم ایستگاه شبیه یه شبح، یه مزاحم، یه هیچ بزرگ همراهش میرفت و بعد همه چیز تمام میشد. جونگین با دوست هاش وقت میگذروند. کلاس های بازیگری و موسیقیش رو هرچند به سختی میگذروند. آخرهفته هاش هیجان انگیز بود اما اینکه افسر دو نادیده اش میگیره باعث میشد همه چیز یه تناژ دودی داشته باشه. دیگه هیچ چیز اونقدر باحال نبود.

میخواست با افسر دو غذا بخوره و درمورد روزش بپرسه. دلش میخواست وقتی روی تختش لم داده و داره با گوشیش کار میکنه کمرش رو ماساژ بده. میخواست با هم ال کلاسیکو ببینن و از ته دل فحش بدن و داد و بیداد کنن.  فاک... میخواست افسر دو رو کنار خودش داشته باشه. دست هاش رو بگیره و ببوسه. مثل چی میخواست لب هاش رو ببوسه... .

papercutsWhere stories live. Discover now