هفت

445 205 157
                                    

توی اتاقش دراز کشیده بود. سر و صدای اون بیرون کم کم داشت بیشتر و بیشتر میشد. چشم هاش رو بسته بود. صداها پشت در ایستاده بودن. حس عجیبی داشت. انگار وقتی توی اتاقش بود همه چیز قابل کنترل بود. حتی صداها! 

توی روز وقتی همه جا آروم بود گاهی کلافه میشد و در طول شب بابت صدای بلند موسیقی میخواست خودش رو بکشه. بهش که فکرمیکرد نمیتونست چیزی رو تصور کنه. انگار قرارنبود همه این ها تمام بشه. همیشه بکهیون بود که پشت کانتر ایستاده بود و نوشیدنی سرو میکرد. میخوابید. بیدار میشد. وقت تلف میکرد تا شب بشه و دوباره همه چیز از اول. 

تقه ای به در خورد و بدون معطلی در اتاقش باز شد. صدای لعنتی موسیقی بدون اجازه تونسته بود خلوت دوست داشتنیش رو پر کنه.

- امشب مهمان ویژه داری

بدون اینکه چشم هاش رو باز کنه پرسید: "کی؟"

- خانم بائه... گفت لازم نیست امشب پشت کانتر بمونی، بیشتر استراحت کن تا انرژی داشته باشی... همینطور گفت توی سالن اصلی منتظرت میمونه

لازم نبود جواب بده. در اتاق بسته شد اما صداها هنوز بودن. کل اتاق رو گرفته بودن و اون به هیچ وجه نمیتونست بیرونشون کنه. بائه همسر وزیر اقتصاد بود و به طرز عجیبی به مردهای جوان تمایل نشون میداد. با وجود بکهیون و بقیه مون لایت جایی بود که هیچوقت نمیتونست بیخیالش بشه و این یعنی پول!

تا وقتی بهش پول میدادن واقعا مشکلی نبود که تمام شب براش نوشیدنی بریزه و به حرف های عجیب و غریبش گوش کنه یا باهاش لاس بزنه. اون زن به طرز عجیبی کم توقع بود. 

با تقه ای که به در خورد فهمید باید اماده بشه. از جا بلند شد و بی میل چراغ رو روشن کرد. بابت سرگیجه ای که بی خبر سراغش اومده بود چشم هاش رو بست و نفس عمیقی کشید. باید پیراهن نباتی و شلوار چرم مورد علاقه بائه رو می پوشید. اون یه پیرزن بود و این زیاد هم تعجب آور نبود که عاشق پولک های پراکنده پیراهن بکهیون باشه.

موهاش رو مرتب کرد و خط چشم سنگینی کشید. توی آینه به خودش نگاه کرد. قوی به نظر میرسید. پوزخند زد و دکمه بالایی پیراهنش رو باز کرد. اون فقط به نظر میرسید. اون قوی، زیبا یا مرموز نبود اما خوب میتونست نقش همه این ها رو بازی کنه، جوری که هیچکس بهش شک نکنه.

بیرون رفت و توی سالن چشم چرخوند تا مشتریش رو پیدا کنه. پشت نزدیک ترین میز به کانتر نشسته بود. بکهیون لبخند زد و دستش رو توی جیبش برد. از پشت سر به بائه نزدیک شد و گذاشت سایه اش روی خانم بائه بیفته: "منتظرت گذاشتم نونا؟"

زن با لبخند عمیقی به سمت بکهیون چرخید. اون مثل همیشه میتونست فقط با اونجا ایستادنش طلسمش کنه. با افتخار بهش نگاه کرد و از جا بلند شد. بکهیون بازوش رو سمت زن گرفت و کمی خم شد: "من رو همراهی کنید لطفا"

papercutsWhere stories live. Discover now